کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.2K links
Download Telegram
#پارت174

-شما ناراحتیاشو هم حتما دیدی


باباهوفی کشید چیزی نگفت

میدونستم که منظورمو فهمید

...

امروز زودتر از روزهای دیگه رفتیم شرکت

همینکه بابا وارد شرکت شد تمام کسانی که توی شرکت بودن پیش بابا اومدن برای تبریک


فقط تنها کسی که نیومده بود برا تبریک فرهاد بود

به سمت اتاق رفتمو در رو باز کردم

بادیدنم سرشو بالا اورد لبخندی بهم زد؛گفت

-سلام

-سلام ؛چرا نشستی ؛بلند شو بیاتو سالن


-مگه چه خبره

-دارن به بابا تبریک میگن


-منکه دیروز گفتم پس دیگه نیازی نیس

در اتاق رو بستمو سرمیزم رفتم

به سمت فرهاد برگشتمو گفتم

-کار امروزم چیه

-مثل همیشه تایپ کردن

برگه های که باید تایپ کنی رو از تو کشو دربیار

چشمی گفتمو مشغول تایپ کردن شدم

فرهاد امروز مثل همیشه نبود نمیدونم چرا نگرانش شده بودم


دست از تایپ کردن برداشتمو به سمتش برگشتم گفتم


-چیزی شده

-نه

-ولی من میگم شده تو امروز فرهاد قبلی نیستی

-مگه فرهاد قبلی چه جوری بود

-تاحرص منو در نمیورد که ارم نمیشست صدای خندهاش کل اتاق رو پرمیکرد وای امروز انگار فرهادی توی این اتاق نیس


-براتو که خوبه امروز از دستم.راحتی

-ولی من دلم این فرهاد رونمیخواد فرهاد قبلی رو میخواد

-حال شما کارتو انجام بده

-نترس من اینا رو تا پایان وقت ادارای تمومش میکنم؛حالا بگو ببینم چرا اینجوری


-هیچی؛مثل همیشه با بابام جر بحثم شد


-انوخت سر چی

-پیچ پیچی

-مسخره بازی در نیار بگو

-دیگه داری زیاد فضولی میکنی کارتو انجام بده


-بگو ببینم سر چی با بابات دعوات شده

-خانوم محمدی کارتو انجام بده

از جاش بلند شد پرونده ای از روی میز برداشت بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت173 رمان پارادوکس باتمام وجودم جیغ میزدم کمک میخواستم. انگار زمان و مکان از دستم در رفته بود. برگشته بودم به اون انباری کوفتی. سردم بود. دندونام از سرما بهم میخورد. دستایی که شونه هامو گرفته بود و با وحشت پس میزدم و حتی قدرت اینو نداشتم که تشخیص بدم…
#پارت174
رمان پارادوکس

پگاه سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. اینبار با صدای بلند تری فریاد کشید:
_باتوام پگاه. میگم اینا چیه تو گوشیت؟؟؟
پگاه چشاشو بست و گفت:
_سر من داد نزن حامی. من برای چی باید به تو جواب پس بدم؟؟؟ الانم خودم به اندازه کافی حالم بد هست. حوصله دعوارو ندارم.
صورتش قرمز شده بود. درحالیکه از حرص نفس نفس میزد گفت:
_باید جواب پس بدی،جواب پس بدی چون امانتی، چون این دختری که اینجا الان رنگش مثل میت شده دستم امانته. وقتی حالت خراب میشه برای چی این چیزارو میبینی ؟؟؟
پگاه دستاشو روی سرش گذاشت گفت:
_ نمیدونستم چیه؟؟ میفهمی؟؟ دوستم برای اذیت کردنم فرستاد. به هیچکسم نمیخواستم نشون بدم سحر اصرار کرد.
اینبار سحر پادرمیونی کرد و گفت:
_ حامی بهتره تمومش کنی. این دختر رنگ به رو نداره. دیگه شماها دعوا نکنید. منم اصلا فکر نمیکردم انقدر حال آمین و بد کنه. اخه در این حد؟؟؟
بعد رو کرد سمت منو ادامه داد:
_اخه چت شد یهو دختر خوب؟؟؟ سکتمون دادی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ معذرت میخوام نفهمیدم چیشد.
_این چه حرفیه عزیزم. ولی چی یهو اذیتت کرد؟؟
ناخوداگاه نگاه پر از نفرتمو به حامی دوختمو گفتم:
_یه خاطره ی بد.
و بعد بی توجه به نگاهای مشکوک سحر و صورت قرمز شده حامی از جام بلند شدمو گفتم:
_ میرم یکم هوا بخورم.
سحر از جاش بلند شدو گفت:
_ بزار باهات بیام. با این حالت تنها نرو.
دستمو اوردم جلومو گفتم:
_ نه. نیاز دارم یکم تنها باشم.
_ آخه..
_ جای دوری نمیرم سحر.
حامی گفت:
_ گوشیت تو دسترس باشه.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
_ باشه.
و بعد از در اتاقمون زدم بیرون.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت174

[هومان]

********

سه صبح...

بی خوابی بهم فشار آورده و هوس کشیدن سیگار به سرم زده.

دارویی که نزدیک به شیش ماهه دارم روش کار میکنم و برای کشف فرمول موثرش شبانه روز تلاش کردم تا بالاخره جواب داد...

این فرمول، تحولی شگرف در علم پزشکی و درمان ایجاد میکنه و باعث رخ دادن یک سونامی در صنعت دارو سازی میشه.

فردا تاریخیه که برای رونمایی از این رخداد عظیم، تعیین کردم.

فردا مورد تحسین و تمجید دوستان و طرفدارانم و حسادت دشمنانم قرار خواهم گرفت.

دلیل این بی خوابی هرچی که باشه ربطی به شور وهیجان و استرس نداره.
نوسانی درونم حس نمیکنم...

راکد و بی تلاطم...

جا سیگاری چرم رو همراه فندک زیپو از کشوی پاتختی بیرون میکشم و به طرف پنجره های سرتاسری میرم و بازش می‌کنم.

یه نخ از جعبه بیرون میکشم و گوشه ی لبم میزارم و روشنش میکنم .

پوک اول رو عمیق به داخل سینه هدایت میکنم و با مکث کوتاهی دودشو رها میکنم.

هاله های خاکستری در هوا به رقص در میان و محو میشن.

پنجره ها رو به محوطه ی حیاط باز میشن و از این بالا همه جا رو میشه زیر نظر گرفت.

دوسگ غول پیکر سیاه رنگ دو سمت درب عمارت دراز کشیدند و نگهبانا در این تایم برای استراحت به ساختمون خودشون رفتند.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت174




- لوس نشو دیگه. کجایی؟

- دم در دانشگاه.

- خب پس همونجا که هستی باش. دارم میام دنبالت باهم بریم.

- لازم نکرده. خودم دارم می رم.

آرزو جدی و قاطع گفت:همون جا باش، دارم میام.

حرف زیادیم نزن.بای.

و بعد صدای بوق بوق بلند شد. از دست آرزو خیلی حرصم گرفته بود...

تو فیلما دیده بودم که وقتی آدمای باکلاس حرصشون می گیره،

پاشون و می کوبن به اولین چیزی که دستشون میاد.

واسه همین منم برای خالی کردن حرصم، با پام یه لگد محکم زدم به ماشینی که کنارم بود.

به محض برخورد پام با ماشین، آخی از نهادم بلند شد؟

درد پام یه طرف، صدای گوش خراش دزدگیر ماشین به طرف !!

به صدای داشت که نگو و نپرس...

انگار به بانک مرکزی دستبرد زده بودم!

صدای دزدگیره بدجور رو مخم بود. پامم حسابی درد گرفته بود

. یکی نیست بهم بگه که وقتی جنبه نداری چرا الکی ادای این آدمای شیک و با کلاس و در میاری؟!

تو حال و هوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین از پشت سرم من و به خودم آورد

. با قیافه ای که از درد پام، مچاله شده بود، به عقب برگشتم و با راننده چشم تو چشم شدم.

و این راننده ی خل و چل کسی نبود جز آرزو که داشت با نیش باز به من نگاه می کرد!!

اخمی کردم و به سمت در شاگرد ماشین رفتم.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر