کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت156 -یه پوشه کامل برگهاشو تایپ کردم بعد هم کمد پرونده ها رو مرتب چیدم -خوبه -ولی خودش همش پشت کامپیوتر داشت بازی میکزد بابا بدون هیچ حرفی از پشت میزش بلند شد وداشت به سمت در میرفت. -دنبالم بیا -چشم -چیزی که جا نذاشتی -نه ... دوساعتی میشد که…
#پارت157

-توچرا اینجوری؛خوبه خودت اول حرف زدی


-خانوم محمدی زودتر کارتو انجام بده


اداشو دراوردم و مشغول انجام کارم شدم


تقریبا یه ساعتی میشد که مشغول تایپ کردن بودم که گوشی فرهاد زنگ خورد


زیرچشمی جوری که نفهمه نگاهش میکرد


-الو


-نه


-مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن


-باشه


-به من چه


-مگه من بهت قول ازدواج دادم


-میخواستی نشی

و تلفن رو قطع کرد ؛معلوم بود یکی از دوست دختراش بود



-دوست دخترت بود


صورتش از خشم قرمز شد به طرفم اومد گفت

دِ لعنتی من دو....


یهو در اتاق باز شد خانوم حسینی وارد اتاق شد


نگاهی به ما کرد سریع گفت

-چیشده


فرهاد با پته پته گفت

-هیِ.... هیچی خا...خانوم حسینی داشتم بهش توضیح میدادم توی کدوم پوشه پرونده های محرمانه هست



خانوم حسینی اهانی گفت

-فرهاد اون پوشه قراداد ها رو بده همشو توی این یه هفته که همشو تایپ کردی


فرهاد به سمت میزش رفت

همون پوشه ای که من دیروز تایپ کردم.رو بهش داد


-معلومه که تموم کردم دیروز تمومش کردن بدون هیچ غلطی


فرهاد نگاهی بهم کرد لبخندی زد


-افرین به تو ؛پس من میرم


بعد به سمت در رفت با رفتنش از جام بلندشدمو به سمت فرهاد رفتم


-اینارو تو تایپ کردی


-اره پس فکر کردی تو تایپ کردی


از این حرفش خودمم به شک افتادم ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت156 رمان پارادوکس _ یکم بخواب. هروقت رسیدیم صدات میکنم. _ الان مثلا نگرانم شدی؟ _مسئولیت تک تک کارمندام تو مسافرت بامنه دخترجون. پس فکرای بیخود به سرت نزنه. بی حال نگاش کردمو گفتم: _نمیزنه. _ خوبه. حالا بخواب. چشامو رو هم گذاشتم اما خوابم نمیومد.…
#پارت157
رمان پارادوکس


با صدای مهماندار کمربندامونو بستیم و اماده فرود شدیم. خیلی طول نکشید که تیممون از هواپیما پیاده شدن و بعد از انجام کارای معمولی از فرودگاه خارج شدیم. سحر نزدیک تر اومد و رو به حامی گفت:
_ حامی باید لباسامونو عوض کنیم.
_ الان میرسیم هتل همونجا عوض کنید تو خیابون که نمیشه.
_ باشه.
بعد روشو کرد سمتمو صدام زد:
_ آمین خانوم؟
_ جانم.
_ نمیخوای با خانومای تیم اشنا بشی؟
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
_ چرا که نه.
_ پس بیا بریم معرفیت کنم.
بعد دستمو مثل کش کشید به سمت دوتا دختر دیگه برد :
_ خوب خوب. اینم آمینه.
بعد به یکی از دخترای چشم ابی با موهای قهوه ای اشاره زد و گفت:
_ ایشون ملیکا خانوم هستن.
دستامو به سمتش دراز کردم که لبخند زد و به گرمی دستمو فشرد:
_ خوشبختم.
بعد روشو سمت دختر دیگه ای کرد که موهای شرابی رنگ با پوست سفیدش تضاد قشنگی ایجاد کرده بود. نگاهم به چشمای مشکیش گره خورد:
_ اینم پگاه خانومه
با پگاه هم دست دادم که همزمان صدای حامی بلند شد:
_ بیاین ماشین اومد.
با هم سمت ماشینا رفتیم و سوار شدیم. با ذوق و شوق به شهر نگاه میکردم. همه چیش برام تازگی داشت.
_ کجا میریم حامی؟
_ سحرجان همون هتل همیشگیو رزرو کردم. فکر کنم ههممون همونجا راحت تریم.
_ اره دستت درد نکنه. من که حسابی خستم.
حامی با قیافه ی بیخیالش گفت:
_ اره حقم داری. اخه هواپیمارو تو روندی.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت157


_پرستارت گفت کارم داری؟!
زود بگو باید برم...


به ضرب، سر به سمت در می چرخونم.

چشمام گرد میشه از دیدنش اما سریع خودمو جمع و جور میکنم و میگم :

_نه!
من کاری ندارم.


آتنا با چه عقلی این مجسمه یخی رو برای دلداری دادن به من به اینجا فرستاده؟!

قطعا اگه یکی از پرستار ها یا یک فرد هفت پشت غریبه رو از حیاط بیمارستان پیدا می‌کرد و به اینجا می آورد ، تا این حد تعجب نمی کردم!

چهره‌اش سخت میشه و گره کوری بین ابروهاش جا خوش میکنه.

_مگه من مسخره ی شماهام که اون بیاد با التماس منو بکشه اینجا بگه تو کار واجب داری و تو بگی کاری نداری؟!


میخواد از اتاق بیرون بره و احتمالا با همین قیافه ی ترسناک به حساب آتنا برسه که فورا صداش میزنم :


_پسر عمو!

با مکث برمیگرده و با همون اخم پرمایه نگاهم می‌کنه.

شاید مجبورم به این ریسمان چنگ بزنم و قبل از رفتن به اتاق عمل و سرانجام نامعلوم، برای تنها همخونم در این غربت وصیت کنم.

وصیت؟!

قلبم کند میزنه و باز هوای چشمام ابری میشه...

همونجا ایستاده و با نگاه سردش براندازم میکنه.

دلو به دریا میزنم و نگاه توام با تمسخرش رو به جون می خرم و میگم :


_من...... من می ترسم!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت157



سعید امیر و مسعود روبروش نشسته بودن و برای اینکه از اون حالت درش بیارن، مسخره بازی درمیاوردن.

سعید جوک تعریف می کرد و مسعود و امیرم جو می دادن و هی می خندیدن و برای بابک شکلک

در میاوردن.

سعیدبا مسخره بازی شروع کرد به خودن آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخمات و وا کن آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی به نیگا به ما کن...

بابک با عصبانیت رو به سعید گفت:سعید حالم خوش نیست می فهمی؟

ببند دهنت و.
سعید اخمی کردوگفت:منه خر و بگو که می خواستم از این افسردگی درت بیارم..

!اصلا خوبی به تو نیومده.

بابک عصبی از جاش بلند شد و گفت: یه کلمه دیگه زر زر کنی، دیگه نمی فهمم چیکارمی
کنم سعيدا!!

سعید هم عصبی از جاش بلند شد و با داد گفت:بیا ببینم چه غلطی می خوای بکنی؟

با این حرف سعید، بابک به سمتش حمله ور شد.

یه دونه محکم خوابوند دم گوش سعيد

سعید وحشیانه به سمت بابک رفت و به سمت دیوار هلش داد. خلاصه یه شیر تو شیری بود هی این میزد هی اون!!!

مسعود و امیرم سعی می کردن که این دو تارو از هم جداکنن.

مسعود بابک و گرفته بود و امیر
سعید و

بابک رو به مسعود داد زد:

- ولم کن مسعود ولم کن برم حال این پسره رو سرجاش بیارم.

سعید به سمت بابک حمله ور شد اما امیر جلوش و گرفت. سعید بلندتر از بابک دادزد:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر