#پارت142
همینکه از خواب بیدارشدم دلم.یه اشوب بودم انگار که قرار بود یه اتفاق خاصی بیفته
میز صبحونه رو چیدم رفتم شاهین رو صدا کنم دراتاقشو که باز کردم انگار بازار شام بود
شاهین میون تمام لباس های که دور برش بود نشسته بود همین که منو دید از جاش بلند شد گفت
-خدارو شکر که اومدی بیا کمکم کن امروز یه قرار مهم دارم میخوام یه لباس بپوشم ولی نمیدونم چی بپوشم
چشمکی بهش زدمو گفت
-توهرچی بپوشی بهت میاد
-اونو که میدونم ولی امروز یه روز مهم توی زندگیمه اگه شکست بخورم تااخر عمر این شکست باهام همرامه
بااین حرفش استرسم بیشترشد
-مگه میخوای چیکار کنی که اینجوری از اینده اش میترسی
-میفهمی به زودی و البته خیلی هم خوشحال میشی؛ خب حالا بیا یه دست کت شلوار خوب برام پیدا کن ببینم
چشمی گفتم قدمی به عقب رفتم نگاهی بهش کردم
نگاهی به لباس های زمین کردم اون چیزی که میخواستم رو پیدا کردم به سمت کمده اش رفتم
بالاخره بعد از چند دقیقه گشتن چیزی رو که میخواستم.پیدا کردم
یه دست کت شلوار مشکی اندامی با یه پاپیون مشکی مطمعن بودم که بهش میاد
کت شلوار رو جلوش گرفتمو گفتم
-بپوشش ببینم بهت میاد
لباس ها رو ازم گرفت نگاهی بهشون کرد
-این چیه
-لباس
-خودم.میدونم
-خب خوبه که میدونی برو بپوشش ببیرنم بهت میاد یانه
-من میرم لباسمو عوض کنم
-باشه برو
بعد ازتموم شدن حرفم از اتاق رفت بیرون
یه ان نگاهم به جعبه ای مخملی افتاد به سمتش رفتم در جعبه رو باز کردم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
همینکه از خواب بیدارشدم دلم.یه اشوب بودم انگار که قرار بود یه اتفاق خاصی بیفته
میز صبحونه رو چیدم رفتم شاهین رو صدا کنم دراتاقشو که باز کردم انگار بازار شام بود
شاهین میون تمام لباس های که دور برش بود نشسته بود همین که منو دید از جاش بلند شد گفت
-خدارو شکر که اومدی بیا کمکم کن امروز یه قرار مهم دارم میخوام یه لباس بپوشم ولی نمیدونم چی بپوشم
چشمکی بهش زدمو گفت
-توهرچی بپوشی بهت میاد
-اونو که میدونم ولی امروز یه روز مهم توی زندگیمه اگه شکست بخورم تااخر عمر این شکست باهام همرامه
بااین حرفش استرسم بیشترشد
-مگه میخوای چیکار کنی که اینجوری از اینده اش میترسی
-میفهمی به زودی و البته خیلی هم خوشحال میشی؛ خب حالا بیا یه دست کت شلوار خوب برام پیدا کن ببینم
چشمی گفتم قدمی به عقب رفتم نگاهی بهش کردم
نگاهی به لباس های زمین کردم اون چیزی که میخواستم رو پیدا کردم به سمت کمده اش رفتم
بالاخره بعد از چند دقیقه گشتن چیزی رو که میخواستم.پیدا کردم
یه دست کت شلوار مشکی اندامی با یه پاپیون مشکی مطمعن بودم که بهش میاد
کت شلوار رو جلوش گرفتمو گفتم
-بپوشش ببینم بهت میاد
لباس ها رو ازم گرفت نگاهی بهشون کرد
-این چیه
-لباس
-خودم.میدونم
-خب خوبه که میدونی برو بپوشش ببیرنم بهت میاد یانه
-من میرم لباسمو عوض کنم
-باشه برو
بعد ازتموم شدن حرفم از اتاق رفت بیرون
یه ان نگاهم به جعبه ای مخملی افتاد به سمتش رفتم در جعبه رو باز کردم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت141 رمان پارادوکس بازم حرفی نزدم. پامو که از در گذاشتم بیرون سحر جلوم ظاهر شد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: _ تو اتاقشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم: _ اره. برگشتم سمتش که دیدم خسته سرشو رو میز گذاشته. سحر بادیدنش وارد اتاق شد و نگران گفت: _ حامی؟ سرشو بلند…
#پارت142
رمان پارادوکس
پاسپورتم اماده شده بود. نمیدونستم چه نقشه ای تو سرش داشت که حتما میخواست منو هم تو این سفر ببره. اخه کجای دنیا کارمندیو که یه هفته از شروع کارش نمیگذره میبره سفر خارج از کشور؟منو احمق فرض کرده. همه ی اینها به کنار. مونده بودم چطوری مامانو قانع کنم. کلافه پوفی کشیدمو مدارکم که حاضر شده بود برداشت و سمت اتاقش رفتم. تقی به در زدم که جوابی نیومد با تردید دستگیره و فشار دادم و در باز شد. چشمم به اتاق خالیش افتاد. اروم وارد شدم و مدارکمو رو میزش گذاشتم. اومدم برگردم که تا چرخیدم عقب سینه به سینه یه نفر شدم. و ناخوداگاه گفتم:
_هین...
با حس عطر تلخش سریع خودمو کشیدم عقب و اخمامو کشیدم توهم. دست به سینه زل بهم و گفت:
_ میشه بپرسم بی اجازه تو اتاق من چیکار میکنی؟
اشاره ای به مدارک رو میزش زدمو همونجور اخمو گفتم:
_مدارکو اوردم.
سرشو تکون داد و گفت:
_ باشه میتونی بری. نمیخواد شرکت بمونی. برو خونه کاراتو انجام بده. پروازمون فردا ساعت 8 صبحه. خودت میای فرودگاه یا بفرستم دنبالت؟
بی توجه به حرفاش سمت در اتاق رفتمو تو دو کلمه جوابشو دادم:
_ خودم میام.
و دیگه صبر نکردم که ببینم چی میگه.
دیدنش حالمو بهم میزد. انگار به حالت صورت و چشماش الرژی گرفته بودم. هر چند من یه تصویر محوی از صورتش تو اون شب یادم بود و الانم خیلی تغییر کرده بود. اما چشمای شکری رنگش و تن صداش هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
پاسپورتم اماده شده بود. نمیدونستم چه نقشه ای تو سرش داشت که حتما میخواست منو هم تو این سفر ببره. اخه کجای دنیا کارمندیو که یه هفته از شروع کارش نمیگذره میبره سفر خارج از کشور؟منو احمق فرض کرده. همه ی اینها به کنار. مونده بودم چطوری مامانو قانع کنم. کلافه پوفی کشیدمو مدارکم که حاضر شده بود برداشت و سمت اتاقش رفتم. تقی به در زدم که جوابی نیومد با تردید دستگیره و فشار دادم و در باز شد. چشمم به اتاق خالیش افتاد. اروم وارد شدم و مدارکمو رو میزش گذاشتم. اومدم برگردم که تا چرخیدم عقب سینه به سینه یه نفر شدم. و ناخوداگاه گفتم:
_هین...
با حس عطر تلخش سریع خودمو کشیدم عقب و اخمامو کشیدم توهم. دست به سینه زل بهم و گفت:
_ میشه بپرسم بی اجازه تو اتاق من چیکار میکنی؟
اشاره ای به مدارک رو میزش زدمو همونجور اخمو گفتم:
_مدارکو اوردم.
سرشو تکون داد و گفت:
_ باشه میتونی بری. نمیخواد شرکت بمونی. برو خونه کاراتو انجام بده. پروازمون فردا ساعت 8 صبحه. خودت میای فرودگاه یا بفرستم دنبالت؟
بی توجه به حرفاش سمت در اتاق رفتمو تو دو کلمه جوابشو دادم:
_ خودم میام.
و دیگه صبر نکردم که ببینم چی میگه.
دیدنش حالمو بهم میزد. انگار به حالت صورت و چشماش الرژی گرفته بودم. هر چند من یه تصویر محوی از صورتش تو اون شب یادم بود و الانم خیلی تغییر کرده بود. اما چشمای شکری رنگش و تن صداش هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت142
پامو که از اتاق بیرون میزارم،صدای داد و بیداد و اعتراض نيلوفر به گوش میرسه.
هر پله ای که پایین میرم صداش واضح تر میشه و فحش هایی که حواله ام میکنه باعث شکل گیری یک چین و شکنج عمیق بین ابروانم میشه.
_اون بیخود کرده با تو که سر خود برای من تصمیم گرفته...
مرتیکه عوضی فکر کرده میتونه همه چیزو به زور به بقیه تحمیل کنه...
فک کرده چون پول داره و یه عده جلوش خم و راست میشن و بله، چشم ارباب میگن بهش،. خیلی فرد مهمیه....
نه جناب تو هیچی نیستی و حرف و تصمیمت پشیزی برای من ارزش نداره....
فعل آخرو اونقد بلند بیان میکنه که تار های صوتیش به لرزه در میان.
همزمان با تموم شدن جملش پا به سالن میزارم و با چشمای برزخی بهش چشم میدوزم.
اخطار داده بودم که حق نداره راجب من و بامن اینطوری صحبت کنه.
این دختر گستاخی و گربه صفت بودن رو از حد گذرونده...
عوض اینکه ازم ممنون باشه که تو خونه ام نگهش داشتم و برای خلاص شدنش از شر اون ویلچر اقدام کردم، با بد دهنی و حرف های نامربوط پاسخ لطف های منو میده....
برای همینه که هرگز کمک به دیگران برام لذت بخش نبوده...
آدم های نمک نشناس مثل همین دخترِ پرو و لجباز که شمشیرشو از رو بسته و همت کرده تا هر روز اعصاب منو به هم بریزه...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
پامو که از اتاق بیرون میزارم،صدای داد و بیداد و اعتراض نيلوفر به گوش میرسه.
هر پله ای که پایین میرم صداش واضح تر میشه و فحش هایی که حواله ام میکنه باعث شکل گیری یک چین و شکنج عمیق بین ابروانم میشه.
_اون بیخود کرده با تو که سر خود برای من تصمیم گرفته...
مرتیکه عوضی فکر کرده میتونه همه چیزو به زور به بقیه تحمیل کنه...
فک کرده چون پول داره و یه عده جلوش خم و راست میشن و بله، چشم ارباب میگن بهش،. خیلی فرد مهمیه....
نه جناب تو هیچی نیستی و حرف و تصمیمت پشیزی برای من ارزش نداره....
فعل آخرو اونقد بلند بیان میکنه که تار های صوتیش به لرزه در میان.
همزمان با تموم شدن جملش پا به سالن میزارم و با چشمای برزخی بهش چشم میدوزم.
اخطار داده بودم که حق نداره راجب من و بامن اینطوری صحبت کنه.
این دختر گستاخی و گربه صفت بودن رو از حد گذرونده...
عوض اینکه ازم ممنون باشه که تو خونه ام نگهش داشتم و برای خلاص شدنش از شر اون ویلچر اقدام کردم، با بد دهنی و حرف های نامربوط پاسخ لطف های منو میده....
برای همینه که هرگز کمک به دیگران برام لذت بخش نبوده...
آدم های نمک نشناس مثل همین دخترِ پرو و لجباز که شمشیرشو از رو بسته و همت کرده تا هر روز اعصاب منو به هم بریزه...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت142
منم به سمت استاد رفتم و با مودب ترین لحن ممکن سلام کردم.
مسعودم سلام کرد
. استاد جواب سلاممون و و داد و گفت: بیاید بریم دفتر. می خوام باهاتون حرف بزنم.
ياقمربنی هاشم! این چی می خواد بگه؟!من بگم غلط کردم، ول کن معامله می شی؟!ای بابا؟
استاد به سمت دفتر به راه افتاد و من و مسعودم دنبالش
.مثل جوجه اردک پشت سر مسعود و استاد راه می رفتم!
بالاخره رسیدیم. استاد رفت تو و با دستش به ما اشاره کرد که بریم تو
مسعود عین گاو سرش و انداخت و رفت تو
!انگار نه انگار که خانوما مقدمن ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و مسعود اومد که با فاصله کمی از در کنار هم ایستاده بودیم
. رو به ما گفت: امروز بیرون کلاس، توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم.
مسعودم که بدجور دپ بود.
اونم چیزی نگفت. استاد لبخندی زد و گفت: پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه مسعود و رو به من گفت: من اونجوریام که همه بچه ها فکر می کنن
استاد بدی نیستم.
فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه. شما نباید اون روز دیر می
کردین. در ضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استاد من واقعا بابت..اون... اون روز متاسفم.
سرم خیلی درد می کرد. حالم ...حالم زیاد خوب نبود.
نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم.... من....... راستش...
استاد پرید وسط حرفم
- دیگه مهم نیست. مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد
.منم سعی می کنم که اونروز و فراموش کنم. ولی شمام نباید دیگه دیر کنین.
لبخندی زدم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
منم به سمت استاد رفتم و با مودب ترین لحن ممکن سلام کردم.
مسعودم سلام کرد
. استاد جواب سلاممون و و داد و گفت: بیاید بریم دفتر. می خوام باهاتون حرف بزنم.
ياقمربنی هاشم! این چی می خواد بگه؟!من بگم غلط کردم، ول کن معامله می شی؟!ای بابا؟
استاد به سمت دفتر به راه افتاد و من و مسعودم دنبالش
.مثل جوجه اردک پشت سر مسعود و استاد راه می رفتم!
بالاخره رسیدیم. استاد رفت تو و با دستش به ما اشاره کرد که بریم تو
مسعود عین گاو سرش و انداخت و رفت تو
!انگار نه انگار که خانوما مقدمن ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و مسعود اومد که با فاصله کمی از در کنار هم ایستاده بودیم
. رو به ما گفت: امروز بیرون کلاس، توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم.
مسعودم که بدجور دپ بود.
اونم چیزی نگفت. استاد لبخندی زد و گفت: پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه مسعود و رو به من گفت: من اونجوریام که همه بچه ها فکر می کنن
استاد بدی نیستم.
فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه. شما نباید اون روز دیر می
کردین. در ضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استاد من واقعا بابت..اون... اون روز متاسفم.
سرم خیلی درد می کرد. حالم ...حالم زیاد خوب نبود.
نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم.... من....... راستش...
استاد پرید وسط حرفم
- دیگه مهم نیست. مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد
.منم سعی می کنم که اونروز و فراموش کنم. ولی شمام نباید دیگه دیر کنین.
لبخندی زدم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر