کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت130 تقریبا یه هفته ای میگذشت که خانوم حسینی از شرکت بابا رفته بود باباهم.در به در دنبال راه حلی برا برگشتنش بود ولی خانوم حسینی به هیچ وجه راضی نمیشد باباهم هر روز عصبانی تر از دیروز باصدای شاهین به خودم اومدم -شادی شادی -بله -به نظرت دخترا…
#پارت131
رمان اشتباه من:
-مگه من باتو شوخی دارم؛ حال روز شرکت افتضاح توی این مدتی که نبود شرکت کلا ریخته بهم
شب میریم خونشون و یه جوری باید راضیش کنیم
-شماکه میدونید اون حالا حالا برنمیگرده شرکت
-من برش میگردونم
.......
به در اپارتمانی که خانوم حسینی توش زندگی میکرد رسیدم بابا ایفون رو زد با گفتن بله خانوم حسینی
بابا گفت
-منم سمیرا
-چیه باز چی میخوای؛اینجا که دیگه مال تونیس
-لطفا در رو بازکن با شادی شاهین اومدم
در بازشد وارد حیاط اپارتمان شدیم
بالاخره به واحد خانوم حسینی رسیدم خانوم حسینی با من شاهین خیلی صمیمی رفتار کرد ولی حتی به بابا نگاه نگرد
بابا دسته گلی که گرفته بود رو روی میز گذاشت
-چه عجب یادی از ماکردید
-ما که همیشه به فکرتون هستیم؛مگه نه شادی
-بله خانوم حسینی شاهین راست میگه
بابا صدای بابا دست از حرف کشیدن برداشتیم
-سميرا، بابت حرف های اون روز توی شرکت واقعا ازت معذرت میخوام،توکه نزدیکه 35ساله منو میشناسی میدونی که بعد از مرگ شیرین من دیگه اون سعید قبل نیستم
نمیدونم چرا بهت همچین حرف هارو زدم ولی ازت...از....ازت مع...معذرت میخوام
همه از تعجب شاخودراوره بودیم این بابا بود که داشت معذرت خواهی میکرد باورم نمیشد
-باوجود این حرف ها من دیگه برای توکار نمیکنم
-ای بابا خانوم حسیمی شماهم به بزرگی خودت ببخش حالا عمو از روی جونیش یه حرفی رو زده شمابه بزرگیه خودت ببخش
-چیزی که زیاده سرپرست شرکته
-اونکه بله ولی از خانوم حسینی یکی بیشتر نداریم که
.......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
رمان اشتباه من:
-مگه من باتو شوخی دارم؛ حال روز شرکت افتضاح توی این مدتی که نبود شرکت کلا ریخته بهم
شب میریم خونشون و یه جوری باید راضیش کنیم
-شماکه میدونید اون حالا حالا برنمیگرده شرکت
-من برش میگردونم
.......
به در اپارتمانی که خانوم حسینی توش زندگی میکرد رسیدم بابا ایفون رو زد با گفتن بله خانوم حسینی
بابا گفت
-منم سمیرا
-چیه باز چی میخوای؛اینجا که دیگه مال تونیس
-لطفا در رو بازکن با شادی شاهین اومدم
در بازشد وارد حیاط اپارتمان شدیم
بالاخره به واحد خانوم حسینی رسیدم خانوم حسینی با من شاهین خیلی صمیمی رفتار کرد ولی حتی به بابا نگاه نگرد
بابا دسته گلی که گرفته بود رو روی میز گذاشت
-چه عجب یادی از ماکردید
-ما که همیشه به فکرتون هستیم؛مگه نه شادی
-بله خانوم حسینی شاهین راست میگه
بابا صدای بابا دست از حرف کشیدن برداشتیم
-سميرا، بابت حرف های اون روز توی شرکت واقعا ازت معذرت میخوام،توکه نزدیکه 35ساله منو میشناسی میدونی که بعد از مرگ شیرین من دیگه اون سعید قبل نیستم
نمیدونم چرا بهت همچین حرف هارو زدم ولی ازت...از....ازت مع...معذرت میخوام
همه از تعجب شاخودراوره بودیم این بابا بود که داشت معذرت خواهی میکرد باورم نمیشد
-باوجود این حرف ها من دیگه برای توکار نمیکنم
-ای بابا خانوم حسیمی شماهم به بزرگی خودت ببخش حالا عمو از روی جونیش یه حرفی رو زده شمابه بزرگیه خودت ببخش
-چیزی که زیاده سرپرست شرکته
-اونکه بله ولی از خانوم حسینی یکی بیشتر نداریم که
.......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت130 رمان پارادوکس حرفاشو نمیفهمیدم. گزاشتم پای مستیش. دویدم سمتش که کمکش کنم اما محکم پرتم کرد سمت حوض وسط حیاط، سرم به سنگ خورد از حال رفتم. نفسشو عمیق داد بیرون ادامه داد: _ که کاش منم اون شب میمردم. صبح با سرو صدا و جیغ دادی که از بالای سرم میومد…
#پارت131
رمان پارادوکس
خسته و بی پناه بودم تا اینکه بالاخره اینجارو پیدا کردم. سه سال تمام اینجا زندگی کردم بماند که چقدر عذاب کشیدم
. تا اینکه از روستا بهم خبر رسید که اقاجانم مریض شده و میخواد منو ببینه.
دو دل بودم که برم یا نه. اما بالاخره رفتم. میترسیدم از برخورد ادما. وارد روستا که شدم انگار همشون منتظرم بودن. یهو دست زنی دور گردنم حلقه شد و های های گریه سر داد. نگاهش کردم. مادر صادق بود. چقدر پیر و شکسته شده بود. با هق هق ازم حلالیت میخواست و من بازم نمیفهمیدم چخبره.
نگاهای همه شرمنده بود. رفتم سمت خانه ی اقاجانم. بغض کرده بودم اما خودمو کنترل کردم. چقدر سخت بود این دوری ها.. با پاهای لرزونم رفتم بالا. خانوم جان کنار اقاجان نشسته بود و منتظرم بود. با دیدنم گریه رو سر داد. نمیفهمیدم که چرا اونم حلالیت میخواست. کنار اقاجان نشستم. نگاهش شرمگین بود. سرمو انداختم پایین که لب باز کرد:
_ آمدی باباجان.
_مگه میشد نیام.
چند تا سرفه کرد و گفت:
_ با اون ظلمی که درحقت شد گمون نمیکردم بیای.
سکوت کردم. به زوز لب باز کرد و گفت:
_ حسن برگشت. اومد اعتراف کرد که چه دروغ بزرگی گفته. انگار آهت دامنشو گرفت. سرطان گرفته داره میمیره. اومد پیشمو گفت که چیکار کرده.
بازم ساکت بودم. سکوتمو که دید ادامه داد:
_ گفت زنش چهار سال پیش وقتی از حموم برگشت خونه با تعجب ماجرای خال روی بدنتو بهش میگه. اونم زخم کینه قدیمی جواب نه گفتنت بهش سر باز میکنه و شیطان میره تو جلدش. تو کل روستا پر میکنه که تو زن خرابی هستی و باهاش بودی. و گلپری هم بچه ی اونه. نشون به اون نشون که یه قسمت بدنت خال داری.. وقتی به گوش صاق میرسه دیوونه میشه. مست میکنه میاد سراغتون و...
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
خسته و بی پناه بودم تا اینکه بالاخره اینجارو پیدا کردم. سه سال تمام اینجا زندگی کردم بماند که چقدر عذاب کشیدم
. تا اینکه از روستا بهم خبر رسید که اقاجانم مریض شده و میخواد منو ببینه.
دو دل بودم که برم یا نه. اما بالاخره رفتم. میترسیدم از برخورد ادما. وارد روستا که شدم انگار همشون منتظرم بودن. یهو دست زنی دور گردنم حلقه شد و های های گریه سر داد. نگاهش کردم. مادر صادق بود. چقدر پیر و شکسته شده بود. با هق هق ازم حلالیت میخواست و من بازم نمیفهمیدم چخبره.
نگاهای همه شرمنده بود. رفتم سمت خانه ی اقاجانم. بغض کرده بودم اما خودمو کنترل کردم. چقدر سخت بود این دوری ها.. با پاهای لرزونم رفتم بالا. خانوم جان کنار اقاجان نشسته بود و منتظرم بود. با دیدنم گریه رو سر داد. نمیفهمیدم که چرا اونم حلالیت میخواست. کنار اقاجان نشستم. نگاهش شرمگین بود. سرمو انداختم پایین که لب باز کرد:
_ آمدی باباجان.
_مگه میشد نیام.
چند تا سرفه کرد و گفت:
_ با اون ظلمی که درحقت شد گمون نمیکردم بیای.
سکوت کردم. به زوز لب باز کرد و گفت:
_ حسن برگشت. اومد اعتراف کرد که چه دروغ بزرگی گفته. انگار آهت دامنشو گرفت. سرطان گرفته داره میمیره. اومد پیشمو گفت که چیکار کرده.
بازم ساکت بودم. سکوتمو که دید ادامه داد:
_ گفت زنش چهار سال پیش وقتی از حموم برگشت خونه با تعجب ماجرای خال روی بدنتو بهش میگه. اونم زخم کینه قدیمی جواب نه گفتنت بهش سر باز میکنه و شیطان میره تو جلدش. تو کل روستا پر میکنه که تو زن خرابی هستی و باهاش بودی. و گلپری هم بچه ی اونه. نشون به اون نشون که یه قسمت بدنت خال داری.. وقتی به گوش صاق میرسه دیوونه میشه. مست میکنه میاد سراغتون و...
@kadbanoiranii
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت130 دو تا از خدمتکارا که تلفظ اسم هاشون برام دشوار بود برای جمع کردن میز صبحانه ی (آقا) میان. اخم های عمیقش که یک لحظه ام از پیشونیش کنار نمی رفتن، داد میزد که امروز گند اخلاق تر از هر روز دیگه ایه... از پشت میز که بلند میشه سریع سرمو به طرف آتنا…
#پارت131
دودلیم رو کنار میزارم و با کنجکاوی میگم :
_ یه چیزی راجب تو ذهنمو مشغول کرده...
یقه ی بلوزشو مرتب میکنه و میگه :
_جانم... بپرس هرچی میخای !
میدونم شاید سوالم ناراحتش کنه اما نمیتونم جلوی حس کنجکاویمو بگیرم.
_تو با پدر و مادرت زندگی نمیکنی؟
یعنی.... آخه نفهمیدم چرا اون روز موقع معرفی خودت گفتی بی کس و کاری؟!
خودم هم متوجه نشدم چه چرت و پرتی سر هم کردم اما اون گویا کاملا فهمید که منظورم چیه.
نیشخندی زد و نگاه مغمومشو بهم دوخت.
از سوالم پشیمون شدم برای همین سعی میکنم یه طوری رفع و رجوعش کنم :
_من نباید می پرسیدم،این مسائل شخصیه لازم نیست جواب بدی.... بگذریم.
بی ربط به حرف من میگه :
_صدات خیلی قشنگه...
چرا حرف نمی زدی؟
بفرما نيلوفر خانم فکر کردی فقط خودت بلدی فضولی کنی!
دوس ندارم راجب این موضوعات چیزی بگم و داستان تلخ این چندماه رو بازگو کنم پس خودمو به نشنیدن میزنم و با نوک انگشت هام روی دسته ی ویلچر آهسته ضرب میگیرم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دودلیم رو کنار میزارم و با کنجکاوی میگم :
_ یه چیزی راجب تو ذهنمو مشغول کرده...
یقه ی بلوزشو مرتب میکنه و میگه :
_جانم... بپرس هرچی میخای !
میدونم شاید سوالم ناراحتش کنه اما نمیتونم جلوی حس کنجکاویمو بگیرم.
_تو با پدر و مادرت زندگی نمیکنی؟
یعنی.... آخه نفهمیدم چرا اون روز موقع معرفی خودت گفتی بی کس و کاری؟!
خودم هم متوجه نشدم چه چرت و پرتی سر هم کردم اما اون گویا کاملا فهمید که منظورم چیه.
نیشخندی زد و نگاه مغمومشو بهم دوخت.
از سوالم پشیمون شدم برای همین سعی میکنم یه طوری رفع و رجوعش کنم :
_من نباید می پرسیدم،این مسائل شخصیه لازم نیست جواب بدی.... بگذریم.
بی ربط به حرف من میگه :
_صدات خیلی قشنگه...
چرا حرف نمی زدی؟
بفرما نيلوفر خانم فکر کردی فقط خودت بلدی فضولی کنی!
دوس ندارم راجب این موضوعات چیزی بگم و داستان تلخ این چندماه رو بازگو کنم پس خودمو به نشنیدن میزنم و با نوک انگشت هام روی دسته ی ویلچر آهسته ضرب میگیرم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت131
بهش نگاه کردم و گفتم: چی می خوای بگی آرتان؟
آرتان نگاهش و از باغچه برداشت و زل زد به چشمام خیره خیره نگاهم می کرد.
بعد از چند لحظه نگاهش و ازم دزدید و از جاش بلند شد
.همون طور که به سمت در حیاط می رفت، گفت:فراموشش کن.
به آرزو بگو من دم در منتظرشم.خداحافظ.
وا!! اینم خله ها مثلا می خواست یه چیزی به من بگه. بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم تو خونه.
&&&&&
- هوی چه خبرته باز؟ چرا در ماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم و گفتم:ببخشید سرکار خانوم. دیگه تکرار نمشه.
آرزو خندید و گفت:حالا چرا قاطی می کنی سرکار خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم در ماشینش و قفل کرد و باهم وارد
حیاط دانشگاه شدیم
آرزو روبه من گفت: تواین دو ساعت می خوای چیکار کنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
آرزو داشت. سری تکون داد و گفت: باشه پس من رفتم.
خندیدم و گفتم: آخه تو چرا انقدر به فکر دوستتی ارزو؟
یه وقت نگی منه بیچاره تا ساعت ۱۰ اینجا چیکار کنما!
برو برو به سلامت آرزو نگاهی به من کرد و نگران گفت: می خوای بمونم؟ اصلا نمیرم. بیخیال کلاس حسینی
اخمی کردم و گفتم:حالا من یه چیزی گفتم. تو چرا جدی گرفتی؟!!
پاشو برو سر کلاست. اگه نری حسینی پدر تو رو هم در میاره
آرزو نگران به من نگاه کرد و بارشک گفت: یعنی میگی برم؟
جدی و محکم گفتم: آره.برو
آرزو سری تکون داد و گفت: باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
بهش نگاه کردم و گفتم: چی می خوای بگی آرتان؟
آرتان نگاهش و از باغچه برداشت و زل زد به چشمام خیره خیره نگاهم می کرد.
بعد از چند لحظه نگاهش و ازم دزدید و از جاش بلند شد
.همون طور که به سمت در حیاط می رفت، گفت:فراموشش کن.
به آرزو بگو من دم در منتظرشم.خداحافظ.
وا!! اینم خله ها مثلا می خواست یه چیزی به من بگه. بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم تو خونه.
&&&&&
- هوی چه خبرته باز؟ چرا در ماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم و گفتم:ببخشید سرکار خانوم. دیگه تکرار نمشه.
آرزو خندید و گفت:حالا چرا قاطی می کنی سرکار خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم در ماشینش و قفل کرد و باهم وارد
حیاط دانشگاه شدیم
آرزو روبه من گفت: تواین دو ساعت می خوای چیکار کنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
آرزو داشت. سری تکون داد و گفت: باشه پس من رفتم.
خندیدم و گفتم: آخه تو چرا انقدر به فکر دوستتی ارزو؟
یه وقت نگی منه بیچاره تا ساعت ۱۰ اینجا چیکار کنما!
برو برو به سلامت آرزو نگاهی به من کرد و نگران گفت: می خوای بمونم؟ اصلا نمیرم. بیخیال کلاس حسینی
اخمی کردم و گفتم:حالا من یه چیزی گفتم. تو چرا جدی گرفتی؟!!
پاشو برو سر کلاست. اگه نری حسینی پدر تو رو هم در میاره
آرزو نگران به من نگاه کرد و بارشک گفت: یعنی میگی برم؟
جدی و محکم گفتم: آره.برو
آرزو سری تکون داد و گفت: باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر