کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت109 بعد از اینکه کت رو سفارش دادیم بیارن وقتی شاهین کت رو پوشید عالی شده بود انگار برای اون دوخته بودن تو ایینه داشت خودشو نگاه میکرد چشمکی بهش زدم گفتم چطوره بد نیس ...عالیهههه که سلیقه خانوما هیچ وقت بد نمیشه اون که صد درصد از هنون…
#پارت110
چشمای شاهین از حرفم یه ان گردشد
به زوری خودمو نگه داشتم تا نخندم
به طرف شاهین رفتم دستشو گرفتم
از مغازه دارتشکری کردمو از مغازه رفتیم بیرون
که جنابعالی عاشق شوخ طبی من شدی
کی من عمرا همینجوری یه چی گفتم،بدبخت اونی که عاشق توبشه
خیلی دلتم بخواد که عاشق من.بشی دخترا برام له له میزن،
فعلا که دلم نمیخواد هرموقع خواست بهت میگم
خب الان بریم کفش بخریم برات
نه دیگه همه چی دارم
باش پس بریم یه ماشین بگیرم بریم خونه
..........
همینکه رسیدم به اتاقم خودمو پرت کردم روتختم امروز واقعا خسته شدم
چشمام کم کم گرم شد...
.....
چشمامو کم کم باز کرد کش قوسی به بدنم دادم روی تختم نشستم
همینکه میخواستم ازجام بلندشم یهو شاهین وارد اتاقم شد
شادی بابات اومده به من گفت شادی کجاس گفتم از موقعی که اومدیم
رفته تواتاقش یه بند داره گریه میکنه
تازه گریه اش بند اومده توهم اصلا از اتاقتنیای بیرون ها
چرا
من یه چیز میدونم که دارم میگم دیگه نیای بیرون ها
باشه
بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون
هوووفی کشیدم حالا من چیکار کنم
به سمت قفسه کتاب هام رفتم کتاب رمانم که این چند روزه نخونده بودم رو برداشتم...
مشغول خوندنش شدم ولی هربار که از عشق عاشقی صحبت میکرد
یاد شاهین می افتادم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
چشمای شاهین از حرفم یه ان گردشد
به زوری خودمو نگه داشتم تا نخندم
به طرف شاهین رفتم دستشو گرفتم
از مغازه دارتشکری کردمو از مغازه رفتیم بیرون
که جنابعالی عاشق شوخ طبی من شدی
کی من عمرا همینجوری یه چی گفتم،بدبخت اونی که عاشق توبشه
خیلی دلتم بخواد که عاشق من.بشی دخترا برام له له میزن،
فعلا که دلم نمیخواد هرموقع خواست بهت میگم
خب الان بریم کفش بخریم برات
نه دیگه همه چی دارم
باش پس بریم یه ماشین بگیرم بریم خونه
..........
همینکه رسیدم به اتاقم خودمو پرت کردم روتختم امروز واقعا خسته شدم
چشمام کم کم گرم شد...
.....
چشمامو کم کم باز کرد کش قوسی به بدنم دادم روی تختم نشستم
همینکه میخواستم ازجام بلندشم یهو شاهین وارد اتاقم شد
شادی بابات اومده به من گفت شادی کجاس گفتم از موقعی که اومدیم
رفته تواتاقش یه بند داره گریه میکنه
تازه گریه اش بند اومده توهم اصلا از اتاقتنیای بیرون ها
چرا
من یه چیز میدونم که دارم میگم دیگه نیای بیرون ها
باشه
بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون
هوووفی کشیدم حالا من چیکار کنم
به سمت قفسه کتاب هام رفتم کتاب رمانم که این چند روزه نخونده بودم رو برداشتم...
مشغول خوندنش شدم ولی هربار که از عشق عاشقی صحبت میکرد
یاد شاهین می افتادم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت109 رمان پارادوکس رنگ از روم پرید. تمام وجودم پر از وحشت شد. چرا میخواست خودم برم اونجا؟ مگه پذیرفتن یه استعفا نامه چی بود که نیاز به حضور من داشت؟؟ صدای پروانه بلند شد: _ آمین پشت خطی؟ آب دهنمو قورت دادمو گفتم: _ آره. _ چیکار میخوای بکنی؟ چشامو بستم.…
#پارت110
رمان پارادوکس
جلوی ساختمون شرکت که رسیدم ایستادم. دلم محکم به درو دیوار میکوبید. اما چاره ای نداشتم. حالا که تا اینجا اومده بودم باید بقیشم میرفتم. زیر لب بسم اللهی گفتم و وارد اسانسور شدم. تو دلم خدا خدا میکردم که با اون رو به رو نشم. کاش فقط سحرو میدیدم و میرفتم. در اسانسور که باز شد نگاهم به راهرو ساکت شرکت خورد. تردیدم بیشتر شد. از رو به رو شدن باهاش وحشت داشتم. اروم از اسانسور خارج شدم و دنبال توکلی گشتم. اون حتما میدونست سحر کجاست. هرچی چشم گردوندم خبری ازش نبود. سروصدا از تو اشپزخونه کوچیک سالن میومد. اروم سمتش رفتم و قبل رسیدن بهش صدا زدم:
_ آقای توکلی کجایین؟
سرو صداها قطع شد. نزدیک تر که شدم یه صدا از پشتم اومد. همونجور که به سمت جلو میرفتم سرمو بردم عقب که ببینم صدای چیه که به یه چیز محکم برخوردم و بعدش خیسی چیزیو رو لباسم حس کردم. سریع سرمو برگردوندم جلوم که با دیدنش دقیقا رو به روم زبونم بند اومد.
اونم شوکه شده بود. لیوان آب تو دستش روم خالی شده بود. قطره های اب که زیر لباسم سر میخورد و حس میکردم.همچنان مات بهش خیره شده بودم. اون زودتر از من به خودش اومد:
_ حالتون خوبه؟
همین حرفش باعث شد خودمو جمع جور کنم. دستی به لباس خیس شدم کشیدمو گفتم:
_خوبم.
_ چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟
سرمو بلند کردمو زل زدم به چشماش. صورتش اروم بود اما شیطنت رو تو چشماش حس میکردم. اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
_ متوجه نشدم.
لیوان دستشو رو میز گذاشت و گفت:
_ همکار جدید مایید. درسته؟
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
جلوی ساختمون شرکت که رسیدم ایستادم. دلم محکم به درو دیوار میکوبید. اما چاره ای نداشتم. حالا که تا اینجا اومده بودم باید بقیشم میرفتم. زیر لب بسم اللهی گفتم و وارد اسانسور شدم. تو دلم خدا خدا میکردم که با اون رو به رو نشم. کاش فقط سحرو میدیدم و میرفتم. در اسانسور که باز شد نگاهم به راهرو ساکت شرکت خورد. تردیدم بیشتر شد. از رو به رو شدن باهاش وحشت داشتم. اروم از اسانسور خارج شدم و دنبال توکلی گشتم. اون حتما میدونست سحر کجاست. هرچی چشم گردوندم خبری ازش نبود. سروصدا از تو اشپزخونه کوچیک سالن میومد. اروم سمتش رفتم و قبل رسیدن بهش صدا زدم:
_ آقای توکلی کجایین؟
سرو صداها قطع شد. نزدیک تر که شدم یه صدا از پشتم اومد. همونجور که به سمت جلو میرفتم سرمو بردم عقب که ببینم صدای چیه که به یه چیز محکم برخوردم و بعدش خیسی چیزیو رو لباسم حس کردم. سریع سرمو برگردوندم جلوم که با دیدنش دقیقا رو به روم زبونم بند اومد.
اونم شوکه شده بود. لیوان آب تو دستش روم خالی شده بود. قطره های اب که زیر لباسم سر میخورد و حس میکردم.همچنان مات بهش خیره شده بودم. اون زودتر از من به خودش اومد:
_ حالتون خوبه؟
همین حرفش باعث شد خودمو جمع جور کنم. دستی به لباس خیس شدم کشیدمو گفتم:
_خوبم.
_ چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟
سرمو بلند کردمو زل زدم به چشماش. صورتش اروم بود اما شیطنت رو تو چشماش حس میکردم. اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
_ متوجه نشدم.
لیوان دستشو رو میز گذاشت و گفت:
_ همکار جدید مایید. درسته؟
@kadbanoiranii
#پارت110
غوطه ور در افکار بی نظمم بودم که متوجه ورود شخصی به اتاق شدم.
یک دختر قدبلند با موهای بلوطی و فر که تاپ حلقه ای و شلوار جین به تن داره و با لبخند نگاهم میکنه...
جلوتر میاد و دستشو به طرف منی که روی تخت طاق باز دراز کشیده ام، میگیره و میگه :
_سلام عزیزم!
شما باید نيلوفر باشی..
منم آتنام...
قراره از امروز دوست و همدم همدیگه باشیم....
پس ایشون همون پرستاری هستن که هومان خان گفت قراره بیاد...
چقد خوب که فارسی حرف میزنه!
یعنی ایرانیه؟
نگاهم بین دست دراز شده اش و صورت آرایش شده اش در چرخشه...
چند ثانیه دستشو در هوا نگه میداره و بعد عقب میکشه و با همون تبسم پر رنگ لبه ی تخت میشینه و میگه :
_آقا هومان منو به عنوان پرستار برای تو استخدام کرده و خب..... از وضعیتت برام گفته.....
البته در حد دو سه کلمه....
شونه ای بالا میندازه و ادامه میده :
_خودت مفصل برام تعریف میکنی وقت زیاده....
چشمک میزنه و بلند میشه.
همونطور که عقب عقب میره، میگه :
_من میخواستم صبحانتو بیارم تو اتاق ولی این خانمه که اسمش چی بود......
اوممم
آها الیزابت..... گفت نمیتونه از دستور ارباب سرپیچی کنه....
من متوجه منظورش نشدم....
به هرحال باید بریم سر میز تا یه دلی از عزا در بیاریم... نمیدونی چه خوردنیهایی ردیف کرده بودن...
خنده ی کوتاهی میکنه و من به این فکر میکنم چقدر شبیه ایلیا حرف میزنه و چشماش پراز شیطنته...
ویلچر رو میاره و پتو رو از روم کنار میزنه و کمکم میکنه روی اون بنشینم.
ابتدا دم سرویس بهداشتی که در راهرو قرار داره می ایسته و دستش رو چند بار خیس میکنه و روی رخسارم میکشه....
چند برگ دستمال کاغذی برای خشک کردن صورتم بهم میده و بعد به طرف سالن حرکت میکنه .....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
غوطه ور در افکار بی نظمم بودم که متوجه ورود شخصی به اتاق شدم.
یک دختر قدبلند با موهای بلوطی و فر که تاپ حلقه ای و شلوار جین به تن داره و با لبخند نگاهم میکنه...
جلوتر میاد و دستشو به طرف منی که روی تخت طاق باز دراز کشیده ام، میگیره و میگه :
_سلام عزیزم!
شما باید نيلوفر باشی..
منم آتنام...
قراره از امروز دوست و همدم همدیگه باشیم....
پس ایشون همون پرستاری هستن که هومان خان گفت قراره بیاد...
چقد خوب که فارسی حرف میزنه!
یعنی ایرانیه؟
نگاهم بین دست دراز شده اش و صورت آرایش شده اش در چرخشه...
چند ثانیه دستشو در هوا نگه میداره و بعد عقب میکشه و با همون تبسم پر رنگ لبه ی تخت میشینه و میگه :
_آقا هومان منو به عنوان پرستار برای تو استخدام کرده و خب..... از وضعیتت برام گفته.....
البته در حد دو سه کلمه....
شونه ای بالا میندازه و ادامه میده :
_خودت مفصل برام تعریف میکنی وقت زیاده....
چشمک میزنه و بلند میشه.
همونطور که عقب عقب میره، میگه :
_من میخواستم صبحانتو بیارم تو اتاق ولی این خانمه که اسمش چی بود......
اوممم
آها الیزابت..... گفت نمیتونه از دستور ارباب سرپیچی کنه....
من متوجه منظورش نشدم....
به هرحال باید بریم سر میز تا یه دلی از عزا در بیاریم... نمیدونی چه خوردنیهایی ردیف کرده بودن...
خنده ی کوتاهی میکنه و من به این فکر میکنم چقدر شبیه ایلیا حرف میزنه و چشماش پراز شیطنته...
ویلچر رو میاره و پتو رو از روم کنار میزنه و کمکم میکنه روی اون بنشینم.
ابتدا دم سرویس بهداشتی که در راهرو قرار داره می ایسته و دستش رو چند بار خیس میکنه و روی رخسارم میکشه....
چند برگ دستمال کاغذی برای خشک کردن صورتم بهم میده و بعد به طرف سالن حرکت میکنه .....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت110
آرش خندید و گفت: باشه بابا تمام تلاشم و میکنم تا دیگه چرت نگم
(ودرحالی که با نگاهش به دستای بالا برده شده اش اشاره می کرد،
ادامه داد: حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟! اخم غلیظی کردم و گفتم: آزادی!
آرش دستاش و پایین آورد و داشت از آشپزخونه بیرون می رفت که با صدای من سرجاش میخکوب
شد:
- وایسا ببینم امن که هنوز کارم با تو تموم نشده!
آرش کلافه به سمتم برگشت و گفت: بابا بیخیال من شو جونه خاله خیر سرمون اومدیم تولد!!!
الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها
! پوزخندی زدم و گفتم:نترس!کیک الان تو یخچاله. آرش کلافه گفت: خب، پس زودتر امرتون و بفرمایید که من کاردارم!
- اوهوا!!همچین میگی کار دارم که یکی ندونه فکر میکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی ا
می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آرش خندید و چیزی نگفت.
بهش نزدیک شدم و گفتم:ببینم تو چی دم گوش اشکان گفتی که اونجوری از خنده ترکید؟!
آرش با خنده گفت:واسه همین یه ساعته من و از دلقک بازیم انداختی؟!
آخه تو چرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آرش خندید و در حالیکه از آشپزخونه خارج می شد، گفت:نمیشه احرفامون ۲۳+ بود کوچولو!
و از آشپزخونه خارج شد.
دلم می خواست بزنم لهش کنم
!بچه پررو!اینم شده بود یه پا مسعود توخونه خودمون من و حرص
میداد!!
اینم دراکولا سومیه دیگه...
اولیش مسعود، دومیش هستی، سومیشم اینه
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
آرش خندید و گفت: باشه بابا تمام تلاشم و میکنم تا دیگه چرت نگم
(ودرحالی که با نگاهش به دستای بالا برده شده اش اشاره می کرد،
ادامه داد: حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟! اخم غلیظی کردم و گفتم: آزادی!
آرش دستاش و پایین آورد و داشت از آشپزخونه بیرون می رفت که با صدای من سرجاش میخکوب
شد:
- وایسا ببینم امن که هنوز کارم با تو تموم نشده!
آرش کلافه به سمتم برگشت و گفت: بابا بیخیال من شو جونه خاله خیر سرمون اومدیم تولد!!!
الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها
! پوزخندی زدم و گفتم:نترس!کیک الان تو یخچاله. آرش کلافه گفت: خب، پس زودتر امرتون و بفرمایید که من کاردارم!
- اوهوا!!همچین میگی کار دارم که یکی ندونه فکر میکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی ا
می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آرش خندید و چیزی نگفت.
بهش نزدیک شدم و گفتم:ببینم تو چی دم گوش اشکان گفتی که اونجوری از خنده ترکید؟!
آرش با خنده گفت:واسه همین یه ساعته من و از دلقک بازیم انداختی؟!
آخه تو چرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آرش خندید و در حالیکه از آشپزخونه خارج می شد، گفت:نمیشه احرفامون ۲۳+ بود کوچولو!
و از آشپزخونه خارج شد.
دلم می خواست بزنم لهش کنم
!بچه پررو!اینم شده بود یه پا مسعود توخونه خودمون من و حرص
میداد!!
اینم دراکولا سومیه دیگه...
اولیش مسعود، دومیش هستی، سومیشم اینه
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر