کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت109

بعد از اینکه کت رو سفارش دادیم بیارن وقتی شاهین کت رو پوشید عالی شده بود انگار برای اون دوخته بودن


تو ایینه داشت خودشو نگاه میکرد


چشمکی بهش زدم گفتم

چطوره

بد نیس


...عالیهههه که


سلیقه خانوما هیچ وقت بد نمیشه

اون که صد درصد


از هنون فروشگاه شلوار کفش پیراهنشو گرفتیم


حالا بریم برای شادی خانوم لباس بگیرم

...

وارد طبقه دوم شدیم

.....

لباساش یاخیلی کوتاه بودن یا خیلی باز


شاهینم هم که همش داشت مسخره بازی درمیاورد


شادی شادی

بیا اینو ببین


این عالیه


بروخودتو مسخره کن


ن.بخدا دارم راست میگم


به طرفش رفتم

لباس رو از پشت ویترین نشون داد


بااینکه خیلی ساده بود ولی قشنگ بود


یه لباس قرمز بلند که پشتش تانصف کمر باز بود



بیا بریم پرو کنیم


بریم وارد مغازه شدیم .....


توی اتاق پرو نگاهی به خودم کردم عالی بود خیلی بهم میومد


شادی شادی درو باز کن منم ببینم

در اتاق پرو رو باز کردم


تادید


گفت ای جوننممم عالی شدی دختر


نمیدونم چرا از حرفش خوشحال شدم لبخندی بهش زدم


که گفت تا تو لباستو عوض کنی منم برم حساب کنم

....
همینکه از اتاق پرو اومدم بیرون مغازه داره برگشت سمتمو گفت نامزدتون چقدر شوخن


نمیدونم چیشد که یهو از دهنم پرید منم عاشق همین شوخ تپیش شدم دیگه..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت108 رمان پارادوکس ماشین نبرده بودم. دستامو تو جیب مانتوم کردمو خیابونارو قدم میزدم. ادمای جورواجورو میدیدم. هرکس یه جور بود. بعضی ها با سرعت رد میشدن انگار که میخواستن برن پیش کسی یا چیزی که خیلی براشون عزیز بود. بعضی ها عادی رد میشدن و بعضی ها مثل خودم…
#پارت109
رمان پارادوکس

رنگ از روم پرید. تمام وجودم پر از وحشت شد. چرا میخواست خودم برم اونجا؟ مگه پذیرفتن یه استعفا نامه چی بود که نیاز به حضور من داشت؟؟ صدای پروانه بلند شد:
_ آمین پشت خطی؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ آره.
_ چیکار میخوای بکنی؟
چشامو بستم. چند تا نفس عمیق کشیدمو گفتم:
_ باشه خودم یه کاریش میکنم ممنونم.
کاری نداری؟
یکم سکوت کرد و چند ثانیه بعد گفت:
_ نه مواظبه خودت باش.
_ باشه. فعلا.
حالم خراب تر شد. مثل دیوونه ها فقط دور خودم میچرخیدم. ترس بدی خوره جونم شده بود. چی میخواست از جونم؟ چرا میخواست برم اونجا؟
کلافه رو سکوی کنار خیابون نشستم و دستامو به سرم گرفتم. تک به تک تیکه ها و متلکای پسرای تازه به دوران رسیده شروع شده بود اما من داغون تر از این حرفا بودم که توجهی کنم.
(خانوم خوشگله کشتیات غرق شده؟)
(نبینم تنهایی ناناز)
(قالت گذاشته جیگر؟بیا باخودم)..
حالم داشت بهم میخورد ازین جنس مخالف، نفرت تهوع تنها حسی بود که بهشون داشتم. عصبی از جام بلند شدمو دستامو مشت کردم. ترس از چی داشتم؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. نگاهی به ساعتم انداختم. دیر نشده. باید میرفتم و نشون میدادم که تونستم از نو خودمو بسازم. اون نباید میفهمید که چقدر باعث نابودی من شده.

@kadbanoiranii
#پارت109


*****

با شنیدن صدای
افتادن چیزی با هول از خواب می پرم ...

از بین پلک های نیمه بازم، الیزابت رو میبینم و نفس آسوده ای میکشم...

سبد رخت چرک ها از دستش افتاده و لباس ها روی زمین پخش شده...

متوجه چشم‌های بازم میشه و شروع به حرف زدن میکنه که من فقط عذر خواهی اولش رو متوجه میشم....


_Sorry to wake you up. But it was time to wake up anyway. Because you have to eat breakfast and get to know your nurse.

(ببخشید که بیدارت کردم. اما به هر حال وقت بیدار شدنت بود،چون باید صبحانه بخوری و با پرستارت آشنا بشی.)


یکی نیست به الیزابت بگه که من یک کلمه از حرفات رو نمی فهمم برای چی خودتو اذیت میکنی؟!


عقربه های ساعت روی 9 صبح ایستادند.
من دیشب کِی خوابم برد؟
چند ساعت خوابیدم؟!

صدای اعتراض معده ام که بلند میشه تازه یادم میاد که شب قبل با شکم خالی خوابیدم....

اون جلاد اجازه نداده بود برام غذا بیارن...

ای داد از روزی که صبحش با فکر به یه آدم خود سِتا، شروع بشه...


الیزابت لباس های کثیف رو از روی زمین جمع میکنه و داخل سبد حصیری میریزه و از اتاق بیرون میره...


به سقف خیره میشم...
دلم تنگ شده برای روزایی که منو بابا و مامان دور یه میز می‌نشستیم و با شوخی های من و خنده های از ته دل، صبحانه می خوردیم...
مامان همیشه سعی می‌کرد خوراکی های مورد علاقه ی منو آماده کنه که من ترغیب بشم و بیشتر بخورم....
میگفت اصلی ترین وعده ی غذایی صبحانه ست و اگه نخوری خنگ میشی....

چقد دور به نظر می‌رسن اون روزای خوب....

خوشبختی و کامروایی چرا با من غریبه شد.... ؟!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت109




آرش خندید و با قیافه ای که سعی می کرد ترسیده به نظر برسه

،رو به رفیقای اشکان گفت: بدبخت شدم رفت

!وقتی شیدا بایکی کار داشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعيه.

یهو همه رفیقای اشکان زدن زیر خنده. به زور لبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم خیلی سخت بود

ولی به زور جلوی خودم وگرفتم.

به سمت آشپزخونه رفتم و رو به آرش گفتم: آرش جان من منتظرتم!

آرش سری تکون داد و چیزی به رفیقای اشکان گفت که باعث شد، دوباره بخندن!

دلم می خواست بزنم این دلقک و له و لورده کنم اما می دونستم که له و لورده شدن آرش توسط من مساوی با له و الورده شدن من توسط مامان!

بعد از چند دقیقه آرش وارد آشپزخونه شد.درحالیکه لبخندی روی لبش بود، گفت:

دخترخاله محترمه آمری داشتن؟

پوزخندی زدم و گفتم: تو چرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!

آرش با خنده گفت: بده دارم مجلستون و گرم می کنم، یه ذره بخندیم؟

- کسی از شما خواسته که این کارو کنین؟!

- معلومه که نه من همیشه بچه خودجوشی بودم!

پوزخندم و پررنگ تر کردم و گفتم:ما امشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم، نه یه دلقک خودجوش

خندید و مثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،

دستاش و برد بالا و گفت: تسلیم بابا تسلیم من که حریف زبون تو نمیشم!

پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم و گفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!

آرش با خنده گفت: تو که خودت می دونی چقدر برام سخته چرت نگم.

می دونی که...

با جیغ وسط حرفش پریدم: آرش

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر