کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت93 تصمیم گرفتم امشب زود بخوابم تا واسه فردا سرحال باشم ازجام بلند شدمو گفت شبتون بخیر فقط شاهین جوابمو داد شب بخیر لبخندی زدمو به سمت اتاقم رفتم خودمو روتخت پرت کردم بدون شک امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود امیدوارم این روزهای خوش دووم…
#پارت94
منم روی صندلی روبه رویش نشستم مشغول خوردن صبحونه شدم
امروز که میای شرکت مواظب رفتارت باش دوست ندارم کسی چیزی بگه
چشم
دوباره مشغول خوردن صبحونه شدم که باصدای سلام کردن شاهین سرمو بلند کردم
یه کت شلوار شیک فیت بدنش پوشیده بود یه کت سرمه ای جذابیتشو صد برابر کرده بود
اومد روی صندلی بغل من نشستُمشغول صبحونه خوردن شد
صبحونمون که تموم شد میز رو جمع کردم
همه به سمت درخروجی رفتیم.....
سوار ماشین شدیم شاهین جلونشست منم عقب
تقریبا ده دقیقه ای توی راه بودیم که شاهین دستشو به سمت ضبط رو روشن کرد
که صدای سلام صبح خیر گوینده رادیو بلند شد
شاهین برگشت سمت بابا گفت
عمو اهنگ نداری
ِن
شاهین هوفی کشید به صندلیش تکیه داد از پنجره به بیرون نگاه میکرد
بعد از نیم ساعت ماشین وایساد
فکرکنم رسیدم
پیاده شید رسیدم
همه پیاده شدیم یه مرد اومد پیشمون با، بابا وما سلام احوال پرسی کرد سویج ماشین بابا رو گرفت تا ببره پارکینگ
دنبالم بیان
با حرف بابا، منو شاهین دنبال بابا راه افتادیم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
منم روی صندلی روبه رویش نشستم مشغول خوردن صبحونه شدم
امروز که میای شرکت مواظب رفتارت باش دوست ندارم کسی چیزی بگه
چشم
دوباره مشغول خوردن صبحونه شدم که باصدای سلام کردن شاهین سرمو بلند کردم
یه کت شلوار شیک فیت بدنش پوشیده بود یه کت سرمه ای جذابیتشو صد برابر کرده بود
اومد روی صندلی بغل من نشستُمشغول صبحونه خوردن شد
صبحونمون که تموم شد میز رو جمع کردم
همه به سمت درخروجی رفتیم.....
سوار ماشین شدیم شاهین جلونشست منم عقب
تقریبا ده دقیقه ای توی راه بودیم که شاهین دستشو به سمت ضبط رو روشن کرد
که صدای سلام صبح خیر گوینده رادیو بلند شد
شاهین برگشت سمت بابا گفت
عمو اهنگ نداری
ِن
شاهین هوفی کشید به صندلیش تکیه داد از پنجره به بیرون نگاه میکرد
بعد از نیم ساعت ماشین وایساد
فکرکنم رسیدم
پیاده شید رسیدم
همه پیاده شدیم یه مرد اومد پیشمون با، بابا وما سلام احوال پرسی کرد سویج ماشین بابا رو گرفت تا ببره پارکینگ
دنبالم بیان
با حرف بابا، منو شاهین دنبال بابا راه افتادیم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت93 رمان پارادوکس _ عه؟ بسلامتی. انشالا که موفق باشید. _ تشکر. بفرمایید. من اگه کاری بود صداتون میکنم. چند قدم ازش دور شدم اما سوالی تو ذهنم اومد که باعث شد مکث کنم: _ ببخشید؟ برگشت سمتمو گفت: _ بله؟ _ آقای شایگان کی برمیگردن؟ _ چطور مگه ؟ چیزی شده؟…
#پارت94
رمان پارادوکس
_ چند سالته آمین جان؟
_ من 23 سالمه و شما؟
_ منم24
لبخندی زدمو زیر لب گفتم:
_ خوشبختم
_ همچنین عزیزم.
بی حرف به همدیگه زل زده بودیم که با تقی که به در خورد سرم سمت در چرخید. نگاهم به خانوم وحیدی خورد که با لبخند بهمون زل زده بود. اروم جلو رفتم و گفتم:
_ سلام.
پشت من شیرین هم سلام کرد.
_ سلام خیلی خوش اومدین به شرکت ما. فکر کنم امروز حسابی حوصلتون سر رفت.
شیرین با خنده گفت:
_ من که تازه اومدم. ولی فکر کنم آمین جان یکم حوصلش سر رفته باشه.
سکوت کردم.دوباره حیدری گفت:
_ خوب خانوما. الان به من خبر دادن که اقای شایگان و تیمشون تا دو روز دیگه میان. موقع ورود ایشون میخوایم یه جشن کوچیک بگیریم.
متعجب پرسیدم:
_ جشن برای چی؟
چشماش برق زد و با تمام هیجانش گفت:
_ ما تو مناظره برنده شدیم.
و بعد با خوشحالی شروع کرد به خندیدن، لبخند رو لبام پر رنگ تر شد و گفتم:
_ اقای توکلی بهم گفته بودن. تبریک میگم مبارکه.
شیرین گیج پرسید:
_ مناظره چیه؟
_ من برات بعد توضیح میدم. خوب الان ما باید چیکار کنیم؟
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_ چند سالته آمین جان؟
_ من 23 سالمه و شما؟
_ منم24
لبخندی زدمو زیر لب گفتم:
_ خوشبختم
_ همچنین عزیزم.
بی حرف به همدیگه زل زده بودیم که با تقی که به در خورد سرم سمت در چرخید. نگاهم به خانوم وحیدی خورد که با لبخند بهمون زل زده بود. اروم جلو رفتم و گفتم:
_ سلام.
پشت من شیرین هم سلام کرد.
_ سلام خیلی خوش اومدین به شرکت ما. فکر کنم امروز حسابی حوصلتون سر رفت.
شیرین با خنده گفت:
_ من که تازه اومدم. ولی فکر کنم آمین جان یکم حوصلش سر رفته باشه.
سکوت کردم.دوباره حیدری گفت:
_ خوب خانوما. الان به من خبر دادن که اقای شایگان و تیمشون تا دو روز دیگه میان. موقع ورود ایشون میخوایم یه جشن کوچیک بگیریم.
متعجب پرسیدم:
_ جشن برای چی؟
چشماش برق زد و با تمام هیجانش گفت:
_ ما تو مناظره برنده شدیم.
و بعد با خوشحالی شروع کرد به خندیدن، لبخند رو لبام پر رنگ تر شد و گفتم:
_ اقای توکلی بهم گفته بودن. تبریک میگم مبارکه.
شیرین گیج پرسید:
_ مناظره چیه؟
_ من برات بعد توضیح میدم. خوب الان ما باید چیکار کنیم؟
@kadbanoiranii
#پارت94
به محض ورود به سالن، سر خدمتکار که زن میانسال و به شدت منظم و دقیقیه به استقبالم میاد.
کت و کیفم رو میگیره و خوشامد میگه و تند تند به انگلیسی از مهمون ها تعریف میکنه.
انگار دیدن این افراد ایرانی حسابی ذوق زده اش کرده که عادت های من فراموشش شده.
اینکه از زیاد حرف زدن خوشم نمیاد...
دستمو به علامت سکوت بالا میارم ومیگم :
_Enough Elizabeth.
Where are they?
(کافیه الیزابت.
کجا هستن؟)
گویا تازه به خودش میاد و متوجه میشه چقد حرافی کرده.
با دست راست به سالن پذیرایی اشاره میکنه و میگه :
_They are there.
You Go, I will bring you coffee.
(اونجان. شما برید، من براتون قهوه میارم.)
به سمت سالن میرم.
شاید هرکسی جای من بود، برای دیدن اقوامش بعد از این همه سال، شور و شوق داشت اما من...
هیچ...
واقعا هیچ...
یک دیدار عادی مثل تمام دیدار ها و ملاقات های روزانه با افراد مختلف...
و این بی حسی مفرط به همه چیز گاهی خوبه و گاهی خیلی بد.
جلوتر میرم.
با صدای گام هام عمو که پشت به من داره، سر میچرخونه و وقتی می بینتم، سریع از روی مبل بلند و با شعف و تعجب میگه :
_سلام پسرم!
هومان خودتی؟
باورم نمیشه.
چقدر عوض شدی...
ماشاالله!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
به محض ورود به سالن، سر خدمتکار که زن میانسال و به شدت منظم و دقیقیه به استقبالم میاد.
کت و کیفم رو میگیره و خوشامد میگه و تند تند به انگلیسی از مهمون ها تعریف میکنه.
انگار دیدن این افراد ایرانی حسابی ذوق زده اش کرده که عادت های من فراموشش شده.
اینکه از زیاد حرف زدن خوشم نمیاد...
دستمو به علامت سکوت بالا میارم ومیگم :
_Enough Elizabeth.
Where are they?
(کافیه الیزابت.
کجا هستن؟)
گویا تازه به خودش میاد و متوجه میشه چقد حرافی کرده.
با دست راست به سالن پذیرایی اشاره میکنه و میگه :
_They are there.
You Go, I will bring you coffee.
(اونجان. شما برید، من براتون قهوه میارم.)
به سمت سالن میرم.
شاید هرکسی جای من بود، برای دیدن اقوامش بعد از این همه سال، شور و شوق داشت اما من...
هیچ...
واقعا هیچ...
یک دیدار عادی مثل تمام دیدار ها و ملاقات های روزانه با افراد مختلف...
و این بی حسی مفرط به همه چیز گاهی خوبه و گاهی خیلی بد.
جلوتر میرم.
با صدای گام هام عمو که پشت به من داره، سر میچرخونه و وقتی می بینتم، سریع از روی مبل بلند و با شعف و تعجب میگه :
_سلام پسرم!
هومان خودتی؟
باورم نمیشه.
چقدر عوض شدی...
ماشاالله!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت94
اخلاقش سگیه...
پس یعنی در واقع تواین وسط چیزی رو از دست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شاد کردی
و اون مونای بدبخت و از شر خودت خلاص کردی ببین تو..
مسعود خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...از نفس افتادی!!!
متعجب و گنگ نگاهش کردم. این همون مسعودی بود که تا چند دقیقه پیش نمیشد با ۱۰ من عسلم خوردش ؟
پس چرا الان می خنده ونگران از نفس افتادن منه؟!
مسعود لبخندی زد و گفت: اگه در هر شرایط دیگه ای دوست دخترام و می پروندی
، زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس
!راستش من نیومدم اینجا که داد و بیداد کنم و سرت داد بزنم فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
و جعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه، داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم. مسعود وقتی فهمید که من خنگ تر از این حرفام، شروع کرد به توضیح دادن
- راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود!
۲ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دکش کنم اما خب موفق نشدم!
هر کاری که به ذهنم رسید انجام دادم.باهاش بداخلاقی می کردم، جواب
تلفناش و نمیدادم، دیر می رفتم سره قرار یا اصلا نمی رفتم، سرش داد می زدم اما خب هیچ کدوم
اینا روی هستی تاثیری نداشت
!اون پوست کلفت تر از این حرفا بود. خلاصه تا همین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...
تا اینکه دیروز بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بارم کرد
.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ و داد کرد،
فهمیدم که بعله کار سرکار اليه تو هستی رو پروندی
. کاری کردی که آروزی ۲ماهه من بر آورده بشه تو
پریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم: یعنی من به تو کمک کردم؟!
مسعود لبخندشیطونی زد و گفت: متاسفانه بله!
از تصور اینکه با اون کارم، به دراکولا کمک کردم، اخمام رفت تو هم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
اخلاقش سگیه...
پس یعنی در واقع تواین وسط چیزی رو از دست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شاد کردی
و اون مونای بدبخت و از شر خودت خلاص کردی ببین تو..
مسعود خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...از نفس افتادی!!!
متعجب و گنگ نگاهش کردم. این همون مسعودی بود که تا چند دقیقه پیش نمیشد با ۱۰ من عسلم خوردش ؟
پس چرا الان می خنده ونگران از نفس افتادن منه؟!
مسعود لبخندی زد و گفت: اگه در هر شرایط دیگه ای دوست دخترام و می پروندی
، زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس
!راستش من نیومدم اینجا که داد و بیداد کنم و سرت داد بزنم فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
و جعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه، داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم. مسعود وقتی فهمید که من خنگ تر از این حرفام، شروع کرد به توضیح دادن
- راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود!
۲ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دکش کنم اما خب موفق نشدم!
هر کاری که به ذهنم رسید انجام دادم.باهاش بداخلاقی می کردم، جواب
تلفناش و نمیدادم، دیر می رفتم سره قرار یا اصلا نمی رفتم، سرش داد می زدم اما خب هیچ کدوم
اینا روی هستی تاثیری نداشت
!اون پوست کلفت تر از این حرفا بود. خلاصه تا همین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...
تا اینکه دیروز بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بارم کرد
.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ و داد کرد،
فهمیدم که بعله کار سرکار اليه تو هستی رو پروندی
. کاری کردی که آروزی ۲ماهه من بر آورده بشه تو
پریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم: یعنی من به تو کمک کردم؟!
مسعود لبخندشیطونی زد و گفت: متاسفانه بله!
از تصور اینکه با اون کارم، به دراکولا کمک کردم، اخمام رفت تو هم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر