#پارت383
دونه دونه میوه پوست میگیرم و باهم میخوریم و نیمی از کاسه ی چیپس و پاپ کورن رو هم خالی میکنیم.
تقریبا به اوسط فیلم رسیدیم که صحنه ی بوسه ی رمانتیک زن و مرد فرا میرسه!
چنان به جون لب هم میفتن که چشمام چهار تا میشه!
سرفه ی مصلحتی میکنم و با چشمی از حدقه بیرون زده به هرجایی نگاه میکنم جز تلویزیون!
هومان تو گلو میخنده و کنترلو برمیداره و فیلمو یک دقیقه جلو میبره که سکانس بدتری میاد....
مردِ تاپ دختره رو درمیاره و باهم روی تخت میفتن!
هم خنده ام گرفته بود و هم از خجالت آب شدم!
وقتی دست مرد روی شکم برهنه ی دختر میشینه و انگشت شصتش دور نافش رو ناز میکنه ، تنم مور مور میشه و یه لرزشی در دلم میفته و غیر ارادی نگاهم سمت هومان کشیده میشه!
نگاهش به من بود اما به محض برگشتن سر من به طرفش، سرشو چرخوند و نفسشو به سختی رها کرد.!
منم یه همچین احساسی دارم!
نفس هام لرزونه و به سختی میره و میاد!
یک لحظه خودمو جای اون دختر و هومان رو جای پسره تصور کردم و وجودم زیر و رو شد!
تا آخر فیلم دیگه هیچی ازش متوجه نمیشم و فقط به احساساتی که گریبان گیرم شده، فکر میکنم.
همون احساسی که باعث میشه آغوش هومان و قدر مطلق شونه هاش مأمن آرامش باشه ...
همون که مسبب تصورات بی شرمانه امه!
اصلا این روزا عواطف و احساساتی رو تجربه میکنم که تا به حال هرگز حتی شبیهشم تجربه نکردم!
با صدای موسیقی تیتراژ، از هزارتوی خیال رها میشم.
هومان همونطور که از کنارم بلند میشه، میگه :
_ فیلم خوبی بود!
من که چیزی ازش نفهمیدم ولی تایید میکنم و هومان قصد رفتن به طبقه ی بالا رو میکنه که صداش میزنم :
_هومان!
می ایسته و به طرفم میچرخه و چقدر دوس دارم یک بار مثل اون رویا از زبونش (جان) بشنوم!
لبخند میزنم و با لحنی پر ناز که فقط برای هومان این حالتی میشه، میگم :
_ شبت بخیر پسرعموی عزیزم!
سر تکون میده و با آوایی بَم و گیرا جوابمو میده :
_شب توام بخیر...... گل یاس!
میگه و از پله ها بالا میره ...
من می مونم و غوطه ور شدن در دنیایی شِکَرین و بی همتا بر فراز ابرهای آسمون...!
#پایان_فصل_سوم✨
@kadbanoiranii
دونه دونه میوه پوست میگیرم و باهم میخوریم و نیمی از کاسه ی چیپس و پاپ کورن رو هم خالی میکنیم.
تقریبا به اوسط فیلم رسیدیم که صحنه ی بوسه ی رمانتیک زن و مرد فرا میرسه!
چنان به جون لب هم میفتن که چشمام چهار تا میشه!
سرفه ی مصلحتی میکنم و با چشمی از حدقه بیرون زده به هرجایی نگاه میکنم جز تلویزیون!
هومان تو گلو میخنده و کنترلو برمیداره و فیلمو یک دقیقه جلو میبره که سکانس بدتری میاد....
مردِ تاپ دختره رو درمیاره و باهم روی تخت میفتن!
هم خنده ام گرفته بود و هم از خجالت آب شدم!
وقتی دست مرد روی شکم برهنه ی دختر میشینه و انگشت شصتش دور نافش رو ناز میکنه ، تنم مور مور میشه و یه لرزشی در دلم میفته و غیر ارادی نگاهم سمت هومان کشیده میشه!
نگاهش به من بود اما به محض برگشتن سر من به طرفش، سرشو چرخوند و نفسشو به سختی رها کرد.!
منم یه همچین احساسی دارم!
نفس هام لرزونه و به سختی میره و میاد!
یک لحظه خودمو جای اون دختر و هومان رو جای پسره تصور کردم و وجودم زیر و رو شد!
تا آخر فیلم دیگه هیچی ازش متوجه نمیشم و فقط به احساساتی که گریبان گیرم شده، فکر میکنم.
همون احساسی که باعث میشه آغوش هومان و قدر مطلق شونه هاش مأمن آرامش باشه ...
همون که مسبب تصورات بی شرمانه امه!
اصلا این روزا عواطف و احساساتی رو تجربه میکنم که تا به حال هرگز حتی شبیهشم تجربه نکردم!
با صدای موسیقی تیتراژ، از هزارتوی خیال رها میشم.
هومان همونطور که از کنارم بلند میشه، میگه :
_ فیلم خوبی بود!
من که چیزی ازش نفهمیدم ولی تایید میکنم و هومان قصد رفتن به طبقه ی بالا رو میکنه که صداش میزنم :
_هومان!
می ایسته و به طرفم میچرخه و چقدر دوس دارم یک بار مثل اون رویا از زبونش (جان) بشنوم!
لبخند میزنم و با لحنی پر ناز که فقط برای هومان این حالتی میشه، میگم :
_ شبت بخیر پسرعموی عزیزم!
سر تکون میده و با آوایی بَم و گیرا جوابمو میده :
_شب توام بخیر...... گل یاس!
میگه و از پله ها بالا میره ...
من می مونم و غوطه ور شدن در دنیایی شِکَرین و بی همتا بر فراز ابرهای آسمون...!
#پایان_فصل_سوم✨
@kadbanoiranii