✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 174
نمیدونم چرا حس کردم رادمان یه لحظه هول شد و از روی صندلی که روش نشسته بود بلند
شد.
دختره هم قیافش وا رفته بود و معلوم بود بدجوری با ورود من خورده بود تو پرش.
مغزم هنوز در حال تحلیل و پردازش بود.
ترجیح دادم یه چیزی بگم و انقدر شوکه ساکت نمونم.
+بچه ها کجان؟ من اینجا کلاس داشتم.
نگاهم به همه جا بود الا رادمان!
دختره با صدای آرومی گفت:رفتن آزمایشگاه،شماهم مگه قرار نبود برین آزمایشگاه؟!
پوف کلافه ای کشیدم...کاملا یادم رفته بود امروز توی آزمایشگاه کلاس داریم.
نگاهم به دستم خورد که روی دستگیره در بود و قرمز شده بود.
انقدر ناخوداگاه فشارش دادم دستم جز جز میکرد.
بی حرف و سریع از اون کلاس دور شدم و تنها چیزی که شنیدم صدای پایی بود از داخل
کلاس که خیلی ضعیف شنیده میشد.
انقدر سوال توی مغزم وول میخورد که اصلا حواسم به دور و بر نبود.
رادمان با اون دختره توی اون کلاس چیکار میکرد؟
اینم سواله؟ معلومه دیگه!
یجوری این سوالو از خودم میپرسم انگار که رادمان و نمیشناسم!
قبول کردنش برام سخت بود ولی رادمان همینطوریه...
من احمق چقدر سر حرفایی که بهم میزد با خودم خیال بافی میکردم.
با اینکه خودم میدونستم رادمان با همهی دخترای دور و برش اینجوری رفتار میکنه ولی
منه دیوونه بازم یه فکر دیگه میکردم.
ناخونامو توی دستم فشار دادم و زیر لب گفتم:دخترهی ابله.
به جای اینکه ناراحت باشم بیشتر از خودم عصبانی بودم که چرا بخاطر چند کلمه حرف که
به همه میگه انقدر بی جنبه بازی درمیارم.
انقدر با خودم فکر کرده بودم و سر و کله زده بودم که نفهمیدم کی رسیدم به آزمایشگاه.
حین تدریس گاهی اوقات حواسم پرت میشد که همش سر دانشجوهای بدبخت خالی میکردم.
از دست خودمم حرص میخوردم که چرا انقدر احمق بازی درمیارم.
بعد اینکه کلاس تموم شد دانشجوها تقریبا فرار کردن!
پوزخندی زدم و با آرامش وسایلمو جمع کردم.
از خستگی زیاد روی صندلی آزمایشگاه ولو شدم و سرمو توی دستام گرفتم.
لعنت به اینهمه فکر مزخرف.
دلم میخواست بدون دغدغه تموم فکرای توی ذهنمو بردارم و بریزم توی سطل آشغال.
از سر جام بلند شدم و وسایلمو برداشتم تا برم یکم استراحت کنم.
یکدفعه نگاهم به قاب نسبتا بزرگی که روی دیوار آزمایشگاه بود خورد.
دست خط یکی از دانشجوهای ادبیات بود و یه شعر کوتاه و مفهومی.
(گمان کردم که عاشق گشته و در من نظر دارد
کجا آیینه از چیزی که میبیند خبر دارد؟)
خیره به تابلو بودم و عمیقا توی فکر فرو رفته بودم.
با صدای تقه هایی که به در ازمایشگاه خورد سرمو برگردوندمو با دیدن رادمان افکارم
بیشتر گره خورد.
خیره نگاهش کردم که با همون صدا و چهرهی بشاش انگار که هیچی نشده ، جلو اومد و
گفت:چه عجب ما شمارو دیدیم شهرزاد خانوم!
اخم ظریفی کردم و با سرد ترین حالت ممکن گفتم:استاد فرهمند...انقدر اینو تکرار کنین تا
ورد زبونتون شه اقای ملکی.
یه ابروش بالا پرید و گفت:باز اون زردک تشریف اورد شما گیر دادی به ما؟
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:اقای ملکی لطفا درست صحبت کنین! اونی که شما بهش
میگین زردک دوست منه...نظرتون چیه انقدر توی زندگی خصوصی من دخالت نکنین؟
کم کم اخماش رفت توی هم و گفت:باز چیشده؟ انتظار یه توضیح درست و حسابی دارم بابت
این تغییر رفتارای یهویی! شهرزاد اصلا معلوم نیست با خودت چند چندی شب میخوابی
صبح یه شهرزاد دیگه میشی! یه دفعه هم که کلا میری توی هپروت گوشیتو قطع میکنی
علاوه بر اینکه دیگه جواب هم نمیدی حتی یه خبر از آدم نمیگیری!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 174
نمیدونم چرا حس کردم رادمان یه لحظه هول شد و از روی صندلی که روش نشسته بود بلند
شد.
دختره هم قیافش وا رفته بود و معلوم بود بدجوری با ورود من خورده بود تو پرش.
مغزم هنوز در حال تحلیل و پردازش بود.
ترجیح دادم یه چیزی بگم و انقدر شوکه ساکت نمونم.
+بچه ها کجان؟ من اینجا کلاس داشتم.
نگاهم به همه جا بود الا رادمان!
دختره با صدای آرومی گفت:رفتن آزمایشگاه،شماهم مگه قرار نبود برین آزمایشگاه؟!
پوف کلافه ای کشیدم...کاملا یادم رفته بود امروز توی آزمایشگاه کلاس داریم.
نگاهم به دستم خورد که روی دستگیره در بود و قرمز شده بود.
انقدر ناخوداگاه فشارش دادم دستم جز جز میکرد.
بی حرف و سریع از اون کلاس دور شدم و تنها چیزی که شنیدم صدای پایی بود از داخل
کلاس که خیلی ضعیف شنیده میشد.
انقدر سوال توی مغزم وول میخورد که اصلا حواسم به دور و بر نبود.
رادمان با اون دختره توی اون کلاس چیکار میکرد؟
اینم سواله؟ معلومه دیگه!
یجوری این سوالو از خودم میپرسم انگار که رادمان و نمیشناسم!
قبول کردنش برام سخت بود ولی رادمان همینطوریه...
من احمق چقدر سر حرفایی که بهم میزد با خودم خیال بافی میکردم.
با اینکه خودم میدونستم رادمان با همهی دخترای دور و برش اینجوری رفتار میکنه ولی
منه دیوونه بازم یه فکر دیگه میکردم.
ناخونامو توی دستم فشار دادم و زیر لب گفتم:دخترهی ابله.
به جای اینکه ناراحت باشم بیشتر از خودم عصبانی بودم که چرا بخاطر چند کلمه حرف که
به همه میگه انقدر بی جنبه بازی درمیارم.
انقدر با خودم فکر کرده بودم و سر و کله زده بودم که نفهمیدم کی رسیدم به آزمایشگاه.
حین تدریس گاهی اوقات حواسم پرت میشد که همش سر دانشجوهای بدبخت خالی میکردم.
از دست خودمم حرص میخوردم که چرا انقدر احمق بازی درمیارم.
بعد اینکه کلاس تموم شد دانشجوها تقریبا فرار کردن!
پوزخندی زدم و با آرامش وسایلمو جمع کردم.
از خستگی زیاد روی صندلی آزمایشگاه ولو شدم و سرمو توی دستام گرفتم.
لعنت به اینهمه فکر مزخرف.
دلم میخواست بدون دغدغه تموم فکرای توی ذهنمو بردارم و بریزم توی سطل آشغال.
از سر جام بلند شدم و وسایلمو برداشتم تا برم یکم استراحت کنم.
یکدفعه نگاهم به قاب نسبتا بزرگی که روی دیوار آزمایشگاه بود خورد.
دست خط یکی از دانشجوهای ادبیات بود و یه شعر کوتاه و مفهومی.
(گمان کردم که عاشق گشته و در من نظر دارد
کجا آیینه از چیزی که میبیند خبر دارد؟)
خیره به تابلو بودم و عمیقا توی فکر فرو رفته بودم.
با صدای تقه هایی که به در ازمایشگاه خورد سرمو برگردوندمو با دیدن رادمان افکارم
بیشتر گره خورد.
خیره نگاهش کردم که با همون صدا و چهرهی بشاش انگار که هیچی نشده ، جلو اومد و
گفت:چه عجب ما شمارو دیدیم شهرزاد خانوم!
اخم ظریفی کردم و با سرد ترین حالت ممکن گفتم:استاد فرهمند...انقدر اینو تکرار کنین تا
ورد زبونتون شه اقای ملکی.
یه ابروش بالا پرید و گفت:باز اون زردک تشریف اورد شما گیر دادی به ما؟
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:اقای ملکی لطفا درست صحبت کنین! اونی که شما بهش
میگین زردک دوست منه...نظرتون چیه انقدر توی زندگی خصوصی من دخالت نکنین؟
کم کم اخماش رفت توی هم و گفت:باز چیشده؟ انتظار یه توضیح درست و حسابی دارم بابت
این تغییر رفتارای یهویی! شهرزاد اصلا معلوم نیست با خودت چند چندی شب میخوابی
صبح یه شهرزاد دیگه میشی! یه دفعه هم که کلا میری توی هپروت گوشیتو قطع میکنی
علاوه بر اینکه دیگه جواب هم نمیدی حتی یه خبر از آدم نمیگیری!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 175
وسایلمو برداشتم و همینطور که ازش دور میشدم گفتم:چطوره این توضیح و به خودت بدی
که من فقط و فقط استادتم نه چیز دیگه که همش به پر و پام میپیچی.
با عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و یه قهوه برای خودم گرفتم تا یکم اعصابم آروم شه.
ته دلم یکم اذیت و ناراحت بودم ولی لازم بود که دیگه پرشو بچینم!
هرچی دست رو دست بزارم به ضرر خودمه...نباید با خودش فکر کنه منم مثل بقیه دخترای
دورش با چارتا عزیز دلم و عزیزم و دلتنگتم خامش میشم.
یه قسمت از وجودم بهم طعنه میزد که معلوم بود امروز کی بخاطر یه عزیزدلم گفتنش چقدر
بی جنبه بازی درمیاورد!
با حرص لیوان کاغذی خالی رو مچاله کردم و انداختمش دور و وارد ساختمون شدم تا
آخرین کلاس رو هم تموم کنم.
.....
دیگه آخرای تایم داشتم از هوش میرفتم.
لخ لخ کنان سوار ماشینم شدم.
اصلا حوصله خونه رو نداشتم دلم میخواست برم یه جای دیگه.
درحال فکر کردن بودم و با انگشتم روی فرمون ضربه میزدم.
بهار هم که امروز اصلا کلاس نداشت و نیومده بود دانشگاه.
بهتره برم خونه نیکا...بیچاره کلی اصرارم میکنه پاشم برم پیشش تنهاست همش یادم میره.
یه سر به خونه نیکا زدم و از اون و کاوه خبر گرفتم.
بیچاره کاوه مریض شده بود و حسابی حالش بد بود.
با مریضی کاوه دخترشونم خیلی اذیت میکرد و همش گریه میکرد
انقدر نیکا تو حاملگیش استرس کشیده نتیجش شده این
بعد یکم نشستن و میوه خوردن راه افتادم سمت خونه
.....
تا رسیدم خونه اول پنی و از همسایه گرفتم.
دخترم تا منو دید بدو بدو اومد تو بغلم.
تند تند کل خونه رو یه جارو زدم و گردگیری کردم.
اتاق آدریان رو هم آماده کردم ک سعی کردم یکم به خودم برسم چون حسابی زیر چشمام
گود افتاده بود از بی خوابی.
یه غذای حاضری برای ناهار درست کردم و با آرامش خوردم.
از اونجایی که وقت اضاف اورده بودم یکم تو اینستا چرخیدم و بخاطر کم خوابی که داشتم
سریع خوابم برد.
....
بعد یه چرت کوتاه که خیلی بهم چسبید بلند شدم تا آماده شم واسه اومدن آدریان.
نمیدونم چقدر دیگه تو ایران کار داره ولی امیدوارم زیاد طول نکشه چون اینجوری خودشم
راحت نیست همش اینجا بمونه.
مرغ و از فریزر کشیدم بیرون تا برای شب شام درست کنم.
تقریبا نزدیک غروب بود که آدریان از راه رسید.
به طرز عجیبی خیلی گل از گلش شکفته بود و خوش و خرم بود.
یه راست رفت تو اتاق و بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون.
از وقتی که گفته بود باید یه چیز مهم و بهم بگه همش ذهنم مشغول بود و کنجکاو بودم.
حداقل از خوشحالی زیادش تونستم بفهمم خداروشکر چیز بدی نیست.
با اینکه یکم شنگول میزد ولی معلوم بود از پرواز خستس پس سریع ناهار و براش آوردم تا
بره استراحت کنه.
موقع غذا خوردنش از روند کارش و شرکتی که توش کار میکرد یکم برام گفت و اینکه
خیلی خوشحاله از اینکه کاراش داره اینقدر سریع جفت و جور میشه و همچنین یه مسئله
دیگه که مثلا قراره بعدا به بهم بگه.
خودشم میدونست چه آدم کنجکاویم ولی بازم تو خماری میذاشتم.
منم زیاد اصرار نکردم که ناراحت نشه.
منم که کار دیگه ای نداشتم وسایل دانشگاه و آماده کردم برای فردا که دیگه راحت باشم و
ترم جدید و به خوبی شروع کنم.
....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 175
وسایلمو برداشتم و همینطور که ازش دور میشدم گفتم:چطوره این توضیح و به خودت بدی
که من فقط و فقط استادتم نه چیز دیگه که همش به پر و پام میپیچی.
با عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و یه قهوه برای خودم گرفتم تا یکم اعصابم آروم شه.
ته دلم یکم اذیت و ناراحت بودم ولی لازم بود که دیگه پرشو بچینم!
هرچی دست رو دست بزارم به ضرر خودمه...نباید با خودش فکر کنه منم مثل بقیه دخترای
دورش با چارتا عزیز دلم و عزیزم و دلتنگتم خامش میشم.
یه قسمت از وجودم بهم طعنه میزد که معلوم بود امروز کی بخاطر یه عزیزدلم گفتنش چقدر
بی جنبه بازی درمیاورد!
با حرص لیوان کاغذی خالی رو مچاله کردم و انداختمش دور و وارد ساختمون شدم تا
آخرین کلاس رو هم تموم کنم.
.....
دیگه آخرای تایم داشتم از هوش میرفتم.
لخ لخ کنان سوار ماشینم شدم.
اصلا حوصله خونه رو نداشتم دلم میخواست برم یه جای دیگه.
درحال فکر کردن بودم و با انگشتم روی فرمون ضربه میزدم.
بهار هم که امروز اصلا کلاس نداشت و نیومده بود دانشگاه.
بهتره برم خونه نیکا...بیچاره کلی اصرارم میکنه پاشم برم پیشش تنهاست همش یادم میره.
یه سر به خونه نیکا زدم و از اون و کاوه خبر گرفتم.
بیچاره کاوه مریض شده بود و حسابی حالش بد بود.
با مریضی کاوه دخترشونم خیلی اذیت میکرد و همش گریه میکرد
انقدر نیکا تو حاملگیش استرس کشیده نتیجش شده این
بعد یکم نشستن و میوه خوردن راه افتادم سمت خونه
.....
تا رسیدم خونه اول پنی و از همسایه گرفتم.
دخترم تا منو دید بدو بدو اومد تو بغلم.
تند تند کل خونه رو یه جارو زدم و گردگیری کردم.
اتاق آدریان رو هم آماده کردم ک سعی کردم یکم به خودم برسم چون حسابی زیر چشمام
گود افتاده بود از بی خوابی.
یه غذای حاضری برای ناهار درست کردم و با آرامش خوردم.
از اونجایی که وقت اضاف اورده بودم یکم تو اینستا چرخیدم و بخاطر کم خوابی که داشتم
سریع خوابم برد.
....
بعد یه چرت کوتاه که خیلی بهم چسبید بلند شدم تا آماده شم واسه اومدن آدریان.
نمیدونم چقدر دیگه تو ایران کار داره ولی امیدوارم زیاد طول نکشه چون اینجوری خودشم
راحت نیست همش اینجا بمونه.
مرغ و از فریزر کشیدم بیرون تا برای شب شام درست کنم.
تقریبا نزدیک غروب بود که آدریان از راه رسید.
به طرز عجیبی خیلی گل از گلش شکفته بود و خوش و خرم بود.
یه راست رفت تو اتاق و بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون.
از وقتی که گفته بود باید یه چیز مهم و بهم بگه همش ذهنم مشغول بود و کنجکاو بودم.
حداقل از خوشحالی زیادش تونستم بفهمم خداروشکر چیز بدی نیست.
با اینکه یکم شنگول میزد ولی معلوم بود از پرواز خستس پس سریع ناهار و براش آوردم تا
بره استراحت کنه.
موقع غذا خوردنش از روند کارش و شرکتی که توش کار میکرد یکم برام گفت و اینکه
خیلی خوشحاله از اینکه کاراش داره اینقدر سریع جفت و جور میشه و همچنین یه مسئله
دیگه که مثلا قراره بعدا به بهم بگه.
خودشم میدونست چه آدم کنجکاویم ولی بازم تو خماری میذاشتم.
منم زیاد اصرار نکردم که ناراحت نشه.
منم که کار دیگه ای نداشتم وسایل دانشگاه و آماده کردم برای فردا که دیگه راحت باشم و
ترم جدید و به خوبی شروع کنم.
....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 176
باز دوباره شروع یه ترم جدید بود و سال اولیای جدید!
بعضیاشون خیلی خوب و فهمیده بودن ولی بعضیاشونم خیلی پررو و بی ادب بودن.
درسته سر و کله زدن با بعضیاشون سخته ولی من نمیتونم بهشون بی توجه باشم که
هرکاری خواستن بکنن.
از صبح رادمان و ندیده بودم و یکم برام عجیب بود که چرا برای روز اول شروع ترم جدید
نیومده بود.
به هربهانه ای همه جای دانشگاه و گشتم ولی اصلا نبود.
شاید نمیخواسته بیاد چمیدونم.
ولی بازم ته دلم دوست داشتم دلیلشو بدونم که چرا نیومده.
آخرین کلاسم بالاخره تموم شد و رفتم سمت محوصه که برم خونه.
بهار زودتر از من کلاسش تموم شده بود و روی نیمکت نشسته بود و ساندویچ میخورد.
وقتی منو دید آخر ساندویچشو چپوند تو دهنش و اومد سمتم.
مثل همیشه خل بازیاش گل کرده بود و سوالای عجیب غریب میپرسید و چرت و پرت
میگفت.
دلم میخواست ازش بپرسم چرا رادمان نیومده بود ولی با خودم گفتم بهار و که میشناسی با
خودش چه فکرایی میکنه.
انگار وقتی دید خیلی توی خودمم و حوصله جفنگ بازیاشو ندارم جدی نشست توی ماشین و
گفت:چیزی شده شهرزاد؟
نگاهش کردم و گفتم:نه فقط خیلی خسته شدم واسه شروع این ترم...
سری تکون داد و یهو گفت:فهمیدی امروز رادمان نیومد دانشگاه؟
با اینکه داشتم میمردم تا بفهمم قضیه چیه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:نه
راستش الان که گفتی فهمیدم زیاد دقت نکردم.
عجیب نگاهم کرد و یه آها گفت که صد تا خر خودتی ازش میبارید.
همینطور که با گوشیش ور میرفت گفت:سامیار گفت که رادمان میخواد این ترم و مرخصی
بگیره...دلیلشو نگفت فقط گفته میخواد یکم استراحت کنه و از این جور چیزا.
با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد اخمای من بیشتر میرفت توهم.
یعنی چی که میخواست مرخصی بگیره؟
شاید مشکلی براش پیش اومده؟
پکر شده بودم و تو افکارم غرق شدم.
نه اینجوری نمیشه میخوام ببینمش...میخوام ازش بپرسم چرا نمیخواد بیاد...میخوام بدونم
قضیه چیه.
با اینکه صدبار به خودم میگفتم ربطی به تو نداره تو استادشی نه وکیل وصیش ولی بازم ته
دلم خالی شده بود و یه حس عجیبی داشتم.
بهار که دید تو حال خودمم و واکنشی نشون ندادم دیگه چیزی نگفت.
بعد اینکه بهار و رسوندم گوشیمو برداشتم و روی شماره رادمان نگه داشتم.
با تردید نگاهی به گوشیم کردم و دوباره یه جنگ بزرگ بین عقل و قلبم راه افتاد.
دلم میخواست بیشتر طرف منطقم باشم و دخالت نکنم ولی...
با کلافگی بیخیالش شدم و گوشیمو خاموش کردم.
دلم نمیخواست برم خونه.
دل و دماغ هیچ کاریو نداشتم.
تو خیابونا چرخ میزدم و سرمو گرم میکردم تا فکر و خیال الکی نکنم.
نمیدونم چند ساعت بود که خیابونارو متر میکردم ولی وقتی به خودم اومدم نگاهم به کوچه
آشنایی خورد که شکوفه های درختاش از همیشه پررنگ تر شده بود و و حال و هوای
کوچه رو بهتر کرده بود.
نگاهمو به در حیاطشون دوختم و نمیدونم چرا امید داشتم بفهمه من اینجام.
خسته شده بودم و سرم از اینهمه فکر درد میکرد.
پوف کلافه ای کشیدم و با بی حالی سرمو روی فرمون گذاشتم.
چرا اینجوریم من آخه؟
چه مرگمه که انقدر بی قرارم.
انگار یه قسمت از من میدونست چمه ولی همش ازم پنهانش میکرد.
یهو با صدای شیشه ماشین از جا پریدم.
دستی به مقنعم کشیدم و با تعجب به کسی که زده بود به شیشه نگاه کردم.
تا چشمم خورد بهش انگار هرچی که توی ذهنم بود پرید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 176
باز دوباره شروع یه ترم جدید بود و سال اولیای جدید!
بعضیاشون خیلی خوب و فهمیده بودن ولی بعضیاشونم خیلی پررو و بی ادب بودن.
درسته سر و کله زدن با بعضیاشون سخته ولی من نمیتونم بهشون بی توجه باشم که
هرکاری خواستن بکنن.
از صبح رادمان و ندیده بودم و یکم برام عجیب بود که چرا برای روز اول شروع ترم جدید
نیومده بود.
به هربهانه ای همه جای دانشگاه و گشتم ولی اصلا نبود.
شاید نمیخواسته بیاد چمیدونم.
ولی بازم ته دلم دوست داشتم دلیلشو بدونم که چرا نیومده.
آخرین کلاسم بالاخره تموم شد و رفتم سمت محوصه که برم خونه.
بهار زودتر از من کلاسش تموم شده بود و روی نیمکت نشسته بود و ساندویچ میخورد.
وقتی منو دید آخر ساندویچشو چپوند تو دهنش و اومد سمتم.
مثل همیشه خل بازیاش گل کرده بود و سوالای عجیب غریب میپرسید و چرت و پرت
میگفت.
دلم میخواست ازش بپرسم چرا رادمان نیومده بود ولی با خودم گفتم بهار و که میشناسی با
خودش چه فکرایی میکنه.
انگار وقتی دید خیلی توی خودمم و حوصله جفنگ بازیاشو ندارم جدی نشست توی ماشین و
گفت:چیزی شده شهرزاد؟
نگاهش کردم و گفتم:نه فقط خیلی خسته شدم واسه شروع این ترم...
سری تکون داد و یهو گفت:فهمیدی امروز رادمان نیومد دانشگاه؟
با اینکه داشتم میمردم تا بفهمم قضیه چیه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:نه
راستش الان که گفتی فهمیدم زیاد دقت نکردم.
عجیب نگاهم کرد و یه آها گفت که صد تا خر خودتی ازش میبارید.
همینطور که با گوشیش ور میرفت گفت:سامیار گفت که رادمان میخواد این ترم و مرخصی
بگیره...دلیلشو نگفت فقط گفته میخواد یکم استراحت کنه و از این جور چیزا.
با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد اخمای من بیشتر میرفت توهم.
یعنی چی که میخواست مرخصی بگیره؟
شاید مشکلی براش پیش اومده؟
پکر شده بودم و تو افکارم غرق شدم.
نه اینجوری نمیشه میخوام ببینمش...میخوام ازش بپرسم چرا نمیخواد بیاد...میخوام بدونم
قضیه چیه.
با اینکه صدبار به خودم میگفتم ربطی به تو نداره تو استادشی نه وکیل وصیش ولی بازم ته
دلم خالی شده بود و یه حس عجیبی داشتم.
بهار که دید تو حال خودمم و واکنشی نشون ندادم دیگه چیزی نگفت.
بعد اینکه بهار و رسوندم گوشیمو برداشتم و روی شماره رادمان نگه داشتم.
با تردید نگاهی به گوشیم کردم و دوباره یه جنگ بزرگ بین عقل و قلبم راه افتاد.
دلم میخواست بیشتر طرف منطقم باشم و دخالت نکنم ولی...
با کلافگی بیخیالش شدم و گوشیمو خاموش کردم.
دلم نمیخواست برم خونه.
دل و دماغ هیچ کاریو نداشتم.
تو خیابونا چرخ میزدم و سرمو گرم میکردم تا فکر و خیال الکی نکنم.
نمیدونم چند ساعت بود که خیابونارو متر میکردم ولی وقتی به خودم اومدم نگاهم به کوچه
آشنایی خورد که شکوفه های درختاش از همیشه پررنگ تر شده بود و و حال و هوای
کوچه رو بهتر کرده بود.
نگاهمو به در حیاطشون دوختم و نمیدونم چرا امید داشتم بفهمه من اینجام.
خسته شده بودم و سرم از اینهمه فکر درد میکرد.
پوف کلافه ای کشیدم و با بی حالی سرمو روی فرمون گذاشتم.
چرا اینجوریم من آخه؟
چه مرگمه که انقدر بی قرارم.
انگار یه قسمت از من میدونست چمه ولی همش ازم پنهانش میکرد.
یهو با صدای شیشه ماشین از جا پریدم.
دستی به مقنعم کشیدم و با تعجب به کسی که زده بود به شیشه نگاه کردم.
تا چشمم خورد بهش انگار هرچی که توی ذهنم بود پرید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 177
دیگه نه درگیری فکری داشتم نه کشمکش.
از ماشین اومدم بیرون که سایهی بلندش روی سرم افتاد.
کم کم مثل همیشه ضربان قلبم داشت میرفت بالا .
نمیدونم من اینجوری فکر میکردم یا چشماش داشت میدرخشید.
برای دیدنش سرمو گرفتم بالا و اروم سلام کردم.
انگار با همیشه فرق داشت و دیگه اون رادمان قبلی نبود.
اروم سلام کرد و منتظر نگاهم کرد.
صد درصد منتظر یه دلیل بود که چرا اینجام.
توی دستش چند تا پلاستیک بود و معلوم بود تازه داشت از بیرون میومد.
نمیدونم چقدر بینمون سکوت بود و چقدر من محو همه چی شده بودم که گفت:چرا اومدین
اینجا؟
وقتی انقدر جدی این سوال و پرسید یه لحظه حس کردم دلم ریخت.
چرا انقدر سرد و خشک صحبت میکرد؟
حس کردم کل جمله هایی که تو سرم چیده بودم گم کردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نیومده بودی دانشگاه میخواستم بدونم دلیلش چیه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:مرخصی گرفتم...شما در مورد همه دانشجوهاتون انقدر
پیگیرین؟
خیره نگاهش کردم که سریع چشماشو ازم گرفت و رفت سمت در.
دنبالش رفتم که سریع در و کوبید بهم.
پشت در خشکم زد و نگاهمو دوختم به در.
چرا همچین کرد؟
از من خطایی سر زده؟ اخه این رفتارش چه ربطی میتونه به من داشته باشه.
چرا یهو موجی میشه اخه؟
دروغ گفتم اگه بگم ناراحت نشدم.
حرصی لگدی به پایین درشون زدم که پای خودم شکست.
اخه خاک بر سر من کنن که میام اینجا.
مگه احمقی که بیای اینجا خودتو خراب کنی؟
اصلا به جهنم هرکاری که میخواد بکنه.
دیگه از این لحظه حتی اسمشم نمیبرم مرتیکه.
حیف من که نگرانشم اصلا نباید بهش محل بزارم.
غرغر کنان سوار ماشین شدم و از اونجا دور شدم.
از حرص زیادی آنفالوش کردم و شمارشو از گوشیم پاک کردم.
دیگه از این به بعد همون نسبت استاد دانشجویی هم بین ما تموم شد.
تا جایی که میتونستم داشتم احساسمو سرکوب میکردم بسه هرچقدر خودمو ضایع کردم.
دیگه دور ، دور منه.
....
تا جایی که حراست بهم گیر نمیداد آرایش کردم و بهترین لباسامو پوشیدم.
با اینکه میدونستم خودش نمیاد دانشگاه ولی بالاخره یکی خبرای تو دانشگاهو بهش
میرسونه.
البته بیشترشم بخاطر دل خودم بود و خیلی وقت بود اینجور به خودم نرسیده بودم.
سعی کردم خیلی خوش اخلاق باشم و تاثیرم داشت.
بچه های دانشگاه خیلی تعجب کرده بودن و بعضیاشون که سو استفاده گر بودن و خیلی
چرت و پرت میگفتن.
کاوه هم که حسابی تعجب کرده بود هروقتی که بیکار بود همش میخواست از زیر زبونم
بکشه که چخبره.
منم از زیرش در میرفتم و جوابای سربالا بهش میدادم.
بهارم که پهلومو سوراخ کرده بود بس که چرت و پرت میگفت و سوالای صد من یه غاز
میپرسید.
تا کلاسم تموم شد بهار دوباره سر و کلش پیدا شد.
+میگم شهی امشب وقتت خالیه؟
-برای چی؟
+میخوایم با بچه ها اکیپی بریم بیرون توهم میای؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 177
دیگه نه درگیری فکری داشتم نه کشمکش.
از ماشین اومدم بیرون که سایهی بلندش روی سرم افتاد.
کم کم مثل همیشه ضربان قلبم داشت میرفت بالا .
نمیدونم من اینجوری فکر میکردم یا چشماش داشت میدرخشید.
برای دیدنش سرمو گرفتم بالا و اروم سلام کردم.
انگار با همیشه فرق داشت و دیگه اون رادمان قبلی نبود.
اروم سلام کرد و منتظر نگاهم کرد.
صد درصد منتظر یه دلیل بود که چرا اینجام.
توی دستش چند تا پلاستیک بود و معلوم بود تازه داشت از بیرون میومد.
نمیدونم چقدر بینمون سکوت بود و چقدر من محو همه چی شده بودم که گفت:چرا اومدین
اینجا؟
وقتی انقدر جدی این سوال و پرسید یه لحظه حس کردم دلم ریخت.
چرا انقدر سرد و خشک صحبت میکرد؟
حس کردم کل جمله هایی که تو سرم چیده بودم گم کردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نیومده بودی دانشگاه میخواستم بدونم دلیلش چیه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:مرخصی گرفتم...شما در مورد همه دانشجوهاتون انقدر
پیگیرین؟
خیره نگاهش کردم که سریع چشماشو ازم گرفت و رفت سمت در.
دنبالش رفتم که سریع در و کوبید بهم.
پشت در خشکم زد و نگاهمو دوختم به در.
چرا همچین کرد؟
از من خطایی سر زده؟ اخه این رفتارش چه ربطی میتونه به من داشته باشه.
چرا یهو موجی میشه اخه؟
دروغ گفتم اگه بگم ناراحت نشدم.
حرصی لگدی به پایین درشون زدم که پای خودم شکست.
اخه خاک بر سر من کنن که میام اینجا.
مگه احمقی که بیای اینجا خودتو خراب کنی؟
اصلا به جهنم هرکاری که میخواد بکنه.
دیگه از این لحظه حتی اسمشم نمیبرم مرتیکه.
حیف من که نگرانشم اصلا نباید بهش محل بزارم.
غرغر کنان سوار ماشین شدم و از اونجا دور شدم.
از حرص زیادی آنفالوش کردم و شمارشو از گوشیم پاک کردم.
دیگه از این به بعد همون نسبت استاد دانشجویی هم بین ما تموم شد.
تا جایی که میتونستم داشتم احساسمو سرکوب میکردم بسه هرچقدر خودمو ضایع کردم.
دیگه دور ، دور منه.
....
تا جایی که حراست بهم گیر نمیداد آرایش کردم و بهترین لباسامو پوشیدم.
با اینکه میدونستم خودش نمیاد دانشگاه ولی بالاخره یکی خبرای تو دانشگاهو بهش
میرسونه.
البته بیشترشم بخاطر دل خودم بود و خیلی وقت بود اینجور به خودم نرسیده بودم.
سعی کردم خیلی خوش اخلاق باشم و تاثیرم داشت.
بچه های دانشگاه خیلی تعجب کرده بودن و بعضیاشون که سو استفاده گر بودن و خیلی
چرت و پرت میگفتن.
کاوه هم که حسابی تعجب کرده بود هروقتی که بیکار بود همش میخواست از زیر زبونم
بکشه که چخبره.
منم از زیرش در میرفتم و جوابای سربالا بهش میدادم.
بهارم که پهلومو سوراخ کرده بود بس که چرت و پرت میگفت و سوالای صد من یه غاز
میپرسید.
تا کلاسم تموم شد بهار دوباره سر و کلش پیدا شد.
+میگم شهی امشب وقتت خالیه؟
-برای چی؟
+میخوایم با بچه ها اکیپی بریم بیرون توهم میای؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 178
شماهم بیکارینا همش بیرونین...امشب میخوام با آدریان برم شام خیلی اصرار داره یه
چیزیو بهم بگه.
بهار کنجکاوانه گفت:خودت نمیتونی حدس بزنی چی میخواد بگه؟
نوچی کردم و گفتم:آدریانه دیگه...هیچکی از کاراش سر درنمیاره.
سری تکون داد و گفت:به هرحال اگه خواستی بیای یه پیام بده بهم.
باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
یه خرید جزئی برای خونه کردم و بعد راه افتادم.
آدریان هنوز نیومده بود خونه و منم یکم استراحت کردم.
تقریبا نزدیکای غروب بود که اومد تا حاضر شه بریم شام.
یه آرایش ملایم روی صورتم نشوندم و یه رژ زرشکی زدم که حسابی به صورتم میومد.
یکم موهامو حالت دادم و از پشت بازشون گذاشتم.
یه شلوار بگ با کت زرشکی پوشیدم که قشنگ تیپمو کامل کرد.
پنی و تحویل همسایه دادم و با آدریان راه افتادم.
جلو یه رستوران سنتی ولی خیلی شیک پارک کرد قبل اینکه وارد بشیم به ادریان گفتم
وایسته تا یه سلفی بگیریم باهم لبخند عمیقی زدم و یکم خودمو به بهش نزدیک کردم و چندتا
عکس با زوایای مختلف گردم بعد چند دقیقه دوشادوش هم داخل رفتیم و با راهنمایی
گارسون سر جای از قبل رزرو شدمون نشستیم
ادریان خوشحال تر از هروقت دیگه ای بود و انرژی زیادی داشت
لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو و دستمو خیلی اروم گرفت و گفت
-خیلی زیبا و خیره انگیز شدی شهرزاد
با تعجب اول نگاهی به دستای جفتمون انداختم و بعد لبخند کج و معوجی تحویلش دادم
بعد مکثی ادامه داد
+خودت میدونی که امشب قراره راجب یه مسئله خیلی مهم باهات حرف بزنم حقیقتا خیلی
وقته ذهنمو درگیر کرده و روش فکر کردم برای همین میخوام بدونی حرفایی که قراره
امشب بشنوی بی فکر و بدون برنامه نیست
واقعا مغزمو کنجکاوی داشت میخورد از این همه جدی بودن و از طرفی با احساس بودن
ادریان بوهای خوبی نمیومد یاد اولین پیشنهاد دوستیش افتادم تقریبا تو همین مایه ها بود
نکنه دوباره میخواد پیشنهاد دوستی بده!
+نمیخوای بگی چیشده؟
دستمو فشاری داد و گفت
_بزار بعد شام
اوف قراره دقم بده مثل اینکه
بعد اینکه سفارشامونو دادیم ادریان گفت میره سرویس بهداشتی منم بیکار به در و دیوار
خیره شدم
یاد عکس افتادم لبخند خبیثی خیلی سریع پستش کردم تو اینستا یکمم رادمان خان حرص
بخوره مگه چیه
یهو دلم رفت سمت پیشنهاد بهار یعنی رادمانم اونجا هست؟!
چقدر تو ادم خیره ای هستی شهرزاد رسما پسره خورد و خاک شیرت کرد تو بازم دنبالشی
حرصی بین ابروهامو ماساژی دادم و لعنتی به دل زبون نفهمم فرستادم گند زد به اعصابم
مردک
نمیدونم چقدر گذشت که ادریان اومد و همزمان شاممونم اوردن
با عصاب خوردی و حواس پرتی شاممو خوردم و منتظر وایستادم تا ادریان خان حرفشو
بزنه
نمیدونم چقدر پوست لبمو کندم که بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه
_فکر کنم بالاخره زمانش رسید که بهت بگم
لبخندی ضایعه ای رو لبم اومد
_ببین شهرزاد تو منو میشناسی ما خیلی وقت بود که باهم رابطه داشتیم تو از همه چیز من
خبر داری حدودا حالا بخاطر ایران اومدنت و تصمیم خودت اینکه رابطمون تموم شد کاملا
بخاطر خوبی خودت بود نه تصمیم دلی من!
چرا نمیره سر اصل مطلب احساس میکردم حرفم درسته و واقعا قراره پیشنهاد دوستی بده
دوباره
_من خیلی راجب این قضیه فکر کردم و الان کاملا مطمعنم راجبش
دوباره سکوت...
حرصی گفتم
+تخم کفتر نکنه باید بهت بدم تا حرف بزنی
ادریان گیج نگاهم کرد چون فارسی گفته بودم و خیلی اروم فقط یه زمزمه ریز به گوشش
رسید
همینطور منتظر مونده بودم که یهو از جاش بلند شد و اومد رو به روم زانو زد و جعبه ای
دراورد و باز کرد و منی که هر لحظه چشمام بیشتر گرد میشد
_با من ازدواج میکنی شهرزاد
مردم تحت تاثیر کار ادریان سوت و دست زدند ولی من بشدت هنگ کرده بودم
ازدواج؟!با ادریان؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 178
شماهم بیکارینا همش بیرونین...امشب میخوام با آدریان برم شام خیلی اصرار داره یه
چیزیو بهم بگه.
بهار کنجکاوانه گفت:خودت نمیتونی حدس بزنی چی میخواد بگه؟
نوچی کردم و گفتم:آدریانه دیگه...هیچکی از کاراش سر درنمیاره.
سری تکون داد و گفت:به هرحال اگه خواستی بیای یه پیام بده بهم.
باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
یه خرید جزئی برای خونه کردم و بعد راه افتادم.
آدریان هنوز نیومده بود خونه و منم یکم استراحت کردم.
تقریبا نزدیکای غروب بود که اومد تا حاضر شه بریم شام.
یه آرایش ملایم روی صورتم نشوندم و یه رژ زرشکی زدم که حسابی به صورتم میومد.
یکم موهامو حالت دادم و از پشت بازشون گذاشتم.
یه شلوار بگ با کت زرشکی پوشیدم که قشنگ تیپمو کامل کرد.
پنی و تحویل همسایه دادم و با آدریان راه افتادم.
جلو یه رستوران سنتی ولی خیلی شیک پارک کرد قبل اینکه وارد بشیم به ادریان گفتم
وایسته تا یه سلفی بگیریم باهم لبخند عمیقی زدم و یکم خودمو به بهش نزدیک کردم و چندتا
عکس با زوایای مختلف گردم بعد چند دقیقه دوشادوش هم داخل رفتیم و با راهنمایی
گارسون سر جای از قبل رزرو شدمون نشستیم
ادریان خوشحال تر از هروقت دیگه ای بود و انرژی زیادی داشت
لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو و دستمو خیلی اروم گرفت و گفت
-خیلی زیبا و خیره انگیز شدی شهرزاد
با تعجب اول نگاهی به دستای جفتمون انداختم و بعد لبخند کج و معوجی تحویلش دادم
بعد مکثی ادامه داد
+خودت میدونی که امشب قراره راجب یه مسئله خیلی مهم باهات حرف بزنم حقیقتا خیلی
وقته ذهنمو درگیر کرده و روش فکر کردم برای همین میخوام بدونی حرفایی که قراره
امشب بشنوی بی فکر و بدون برنامه نیست
واقعا مغزمو کنجکاوی داشت میخورد از این همه جدی بودن و از طرفی با احساس بودن
ادریان بوهای خوبی نمیومد یاد اولین پیشنهاد دوستیش افتادم تقریبا تو همین مایه ها بود
نکنه دوباره میخواد پیشنهاد دوستی بده!
+نمیخوای بگی چیشده؟
دستمو فشاری داد و گفت
_بزار بعد شام
اوف قراره دقم بده مثل اینکه
بعد اینکه سفارشامونو دادیم ادریان گفت میره سرویس بهداشتی منم بیکار به در و دیوار
خیره شدم
یاد عکس افتادم لبخند خبیثی خیلی سریع پستش کردم تو اینستا یکمم رادمان خان حرص
بخوره مگه چیه
یهو دلم رفت سمت پیشنهاد بهار یعنی رادمانم اونجا هست؟!
چقدر تو ادم خیره ای هستی شهرزاد رسما پسره خورد و خاک شیرت کرد تو بازم دنبالشی
حرصی بین ابروهامو ماساژی دادم و لعنتی به دل زبون نفهمم فرستادم گند زد به اعصابم
مردک
نمیدونم چقدر گذشت که ادریان اومد و همزمان شاممونم اوردن
با عصاب خوردی و حواس پرتی شاممو خوردم و منتظر وایستادم تا ادریان خان حرفشو
بزنه
نمیدونم چقدر پوست لبمو کندم که بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه
_فکر کنم بالاخره زمانش رسید که بهت بگم
لبخندی ضایعه ای رو لبم اومد
_ببین شهرزاد تو منو میشناسی ما خیلی وقت بود که باهم رابطه داشتیم تو از همه چیز من
خبر داری حدودا حالا بخاطر ایران اومدنت و تصمیم خودت اینکه رابطمون تموم شد کاملا
بخاطر خوبی خودت بود نه تصمیم دلی من!
چرا نمیره سر اصل مطلب احساس میکردم حرفم درسته و واقعا قراره پیشنهاد دوستی بده
دوباره
_من خیلی راجب این قضیه فکر کردم و الان کاملا مطمعنم راجبش
دوباره سکوت...
حرصی گفتم
+تخم کفتر نکنه باید بهت بدم تا حرف بزنی
ادریان گیج نگاهم کرد چون فارسی گفته بودم و خیلی اروم فقط یه زمزمه ریز به گوشش
رسید
همینطور منتظر مونده بودم که یهو از جاش بلند شد و اومد رو به روم زانو زد و جعبه ای
دراورد و باز کرد و منی که هر لحظه چشمام بیشتر گرد میشد
_با من ازدواج میکنی شهرزاد
مردم تحت تاثیر کار ادریان سوت و دست زدند ولی من بشدت هنگ کرده بودم
ازدواج؟!با ادریان؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 178
شماهم بیکارینا همش بیرونین...امشب میخوام با آدریان برم شام خیلی اصرار داره یه
چیزیو بهم بگه.
بهار کنجکاوانه گفت:خودت نمیتونی حدس بزنی چی میخواد بگه؟
نوچی کردم و گفتم:آدریانه دیگه...هیچکی از کاراش سر درنمیاره.
سری تکون داد و گفت:به هرحال اگه خواستی بیای یه پیام بده بهم.
باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
یه خرید جزئی برای خونه کردم و بعد راه افتادم.
آدریان هنوز نیومده بود خونه و منم یکم استراحت کردم.
تقریبا نزدیکای غروب بود که اومد تا حاضر شه بریم شام.
یه آرایش ملایم روی صورتم نشوندم و یه رژ زرشکی زدم که حسابی به صورتم میومد.
یکم موهامو حالت دادم و از پشت بازشون گذاشتم.
یه شلوار بگ با کت زرشکی پوشیدم که قشنگ تیپمو کامل کرد.
پنی و تحویل همسایه دادم و با آدریان راه افتادم.
جلو یه رستوران سنتی ولی خیلی شیک پارک کرد قبل اینکه وارد بشیم به ادریان گفتم
وایسته تا یه سلفی بگیریم باهم لبخند عمیقی زدم و یکم خودمو به بهش نزدیک کردم و چندتا
عکس با زوایای مختلف گردم بعد چند دقیقه دوشادوش هم داخل رفتیم و با راهنمایی
گارسون سر جای از قبل رزرو شدمون نشستیم
ادریان خوشحال تر از هروقت دیگه ای بود و انرژی زیادی داشت
لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو و دستمو خیلی اروم گرفت و گفت
-خیلی زیبا و خیره انگیز شدی شهرزاد
با تعجب اول نگاهی به دستای جفتمون انداختم و بعد لبخند کج و معوجی تحویلش دادم
بعد مکثی ادامه داد
+خودت میدونی که امشب قراره راجب یه مسئله خیلی مهم باهات حرف بزنم حقیقتا خیلی
وقته ذهنمو درگیر کرده و روش فکر کردم برای همین میخوام بدونی حرفایی که قراره
امشب بشنوی بی فکر و بدون برنامه نیست
واقعا مغزمو کنجکاوی داشت میخورد از این همه جدی بودن و از طرفی با احساس بودن
ادریان بوهای خوبی نمیومد یاد اولین پیشنهاد دوستیش افتادم تقریبا تو همین مایه ها بود
نکنه دوباره میخواد پیشنهاد دوستی بده!
+نمیخوای بگی چیشده؟
دستمو فشاری داد و گفت
_بزار بعد شام
اوف قراره دقم بده مثل اینکه
بعد اینکه سفارشامونو دادیم ادریان گفت میره سرویس بهداشتی منم بیکار به در و دیوار
خیره شدم
یاد عکس افتادم لبخند خبیثی خیلی سریع پستش کردم تو اینستا یکمم رادمان خان حرص
بخوره مگه چیه
یهو دلم رفت سمت پیشنهاد بهار یعنی رادمانم اونجا هست؟!
چقدر تو ادم خیره ای هستی شهرزاد رسما پسره خورد و خاک شیرت کرد تو بازم دنبالشی
حرصی بین ابروهامو ماساژی دادم و لعنتی به دل زبون نفهمم فرستادم گند زد به اعصابم
مردک
نمیدونم چقدر گذشت که ادریان اومد و همزمان شاممونم اوردن
با عصاب خوردی و حواس پرتی شاممو خوردم و منتظر وایستادم تا ادریان خان حرفشو
بزنه
نمیدونم چقدر پوست لبمو کندم که بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه
_فکر کنم بالاخره زمانش رسید که بهت بگم
لبخندی ضایعه ای رو لبم اومد
_ببین شهرزاد تو منو میشناسی ما خیلی وقت بود که باهم رابطه داشتیم تو از همه چیز من
خبر داری حدودا حالا بخاطر ایران اومدنت و تصمیم خودت اینکه رابطمون تموم شد کاملا
بخاطر خوبی خودت بود نه تصمیم دلی من!
چرا نمیره سر اصل مطلب احساس میکردم حرفم درسته و واقعا قراره پیشنهاد دوستی بده
دوباره
_من خیلی راجب این قضیه فکر کردم و الان کاملا مطمعنم راجبش
دوباره سکوت...
حرصی گفتم
+تخم کفتر نکنه باید بهت بدم تا حرف بزنی
ادریان گیج نگاهم کرد چون فارسی گفته بودم و خیلی اروم فقط یه زمزمه ریز به گوشش
رسید
همینطور منتظر مونده بودم که یهو از جاش بلند شد و اومد رو به روم زانو زد و جعبه ای
دراورد و باز کرد و منی که هر لحظه چشمام بیشتر گرد میشد
_با من ازدواج میکنی شهرزاد
مردم تحت تاثیر کار ادریان سوت و دست زدند ولی من بشدت هنگ کرده بودم
ازدواج؟!با ادریان؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 178
شماهم بیکارینا همش بیرونین...امشب میخوام با آدریان برم شام خیلی اصرار داره یه
چیزیو بهم بگه.
بهار کنجکاوانه گفت:خودت نمیتونی حدس بزنی چی میخواد بگه؟
نوچی کردم و گفتم:آدریانه دیگه...هیچکی از کاراش سر درنمیاره.
سری تکون داد و گفت:به هرحال اگه خواستی بیای یه پیام بده بهم.
باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
یه خرید جزئی برای خونه کردم و بعد راه افتادم.
آدریان هنوز نیومده بود خونه و منم یکم استراحت کردم.
تقریبا نزدیکای غروب بود که اومد تا حاضر شه بریم شام.
یه آرایش ملایم روی صورتم نشوندم و یه رژ زرشکی زدم که حسابی به صورتم میومد.
یکم موهامو حالت دادم و از پشت بازشون گذاشتم.
یه شلوار بگ با کت زرشکی پوشیدم که قشنگ تیپمو کامل کرد.
پنی و تحویل همسایه دادم و با آدریان راه افتادم.
جلو یه رستوران سنتی ولی خیلی شیک پارک کرد قبل اینکه وارد بشیم به ادریان گفتم
وایسته تا یه سلفی بگیریم باهم لبخند عمیقی زدم و یکم خودمو به بهش نزدیک کردم و چندتا
عکس با زوایای مختلف گردم بعد چند دقیقه دوشادوش هم داخل رفتیم و با راهنمایی
گارسون سر جای از قبل رزرو شدمون نشستیم
ادریان خوشحال تر از هروقت دیگه ای بود و انرژی زیادی داشت
لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو و دستمو خیلی اروم گرفت و گفت
-خیلی زیبا و خیره انگیز شدی شهرزاد
با تعجب اول نگاهی به دستای جفتمون انداختم و بعد لبخند کج و معوجی تحویلش دادم
بعد مکثی ادامه داد
+خودت میدونی که امشب قراره راجب یه مسئله خیلی مهم باهات حرف بزنم حقیقتا خیلی
وقته ذهنمو درگیر کرده و روش فکر کردم برای همین میخوام بدونی حرفایی که قراره
امشب بشنوی بی فکر و بدون برنامه نیست
واقعا مغزمو کنجکاوی داشت میخورد از این همه جدی بودن و از طرفی با احساس بودن
ادریان بوهای خوبی نمیومد یاد اولین پیشنهاد دوستیش افتادم تقریبا تو همین مایه ها بود
نکنه دوباره میخواد پیشنهاد دوستی بده!
+نمیخوای بگی چیشده؟
دستمو فشاری داد و گفت
_بزار بعد شام
اوف قراره دقم بده مثل اینکه
بعد اینکه سفارشامونو دادیم ادریان گفت میره سرویس بهداشتی منم بیکار به در و دیوار
خیره شدم
یاد عکس افتادم لبخند خبیثی خیلی سریع پستش کردم تو اینستا یکمم رادمان خان حرص
بخوره مگه چیه
یهو دلم رفت سمت پیشنهاد بهار یعنی رادمانم اونجا هست؟!
چقدر تو ادم خیره ای هستی شهرزاد رسما پسره خورد و خاک شیرت کرد تو بازم دنبالشی
حرصی بین ابروهامو ماساژی دادم و لعنتی به دل زبون نفهمم فرستادم گند زد به اعصابم
مردک
نمیدونم چقدر گذشت که ادریان اومد و همزمان شاممونم اوردن
با عصاب خوردی و حواس پرتی شاممو خوردم و منتظر وایستادم تا ادریان خان حرفشو
بزنه
نمیدونم چقدر پوست لبمو کندم که بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه
_فکر کنم بالاخره زمانش رسید که بهت بگم
لبخندی ضایعه ای رو لبم اومد
_ببین شهرزاد تو منو میشناسی ما خیلی وقت بود که باهم رابطه داشتیم تو از همه چیز من
خبر داری حدودا حالا بخاطر ایران اومدنت و تصمیم خودت اینکه رابطمون تموم شد کاملا
بخاطر خوبی خودت بود نه تصمیم دلی من!
چرا نمیره سر اصل مطلب احساس میکردم حرفم درسته و واقعا قراره پیشنهاد دوستی بده
دوباره
_من خیلی راجب این قضیه فکر کردم و الان کاملا مطمعنم راجبش
دوباره سکوت...
حرصی گفتم
+تخم کفتر نکنه باید بهت بدم تا حرف بزنی
ادریان گیج نگاهم کرد چون فارسی گفته بودم و خیلی اروم فقط یه زمزمه ریز به گوشش
رسید
همینطور منتظر مونده بودم که یهو از جاش بلند شد و اومد رو به روم زانو زد و جعبه ای
دراورد و باز کرد و منی که هر لحظه چشمام بیشتر گرد میشد
_با من ازدواج میکنی شهرزاد
مردم تحت تاثیر کار ادریان سوت و دست زدند ولی من بشدت هنگ کرده بودم
ازدواج؟!با ادریان؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 179
اصلا نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم و درواقع اسمی که تو بد موقعی دائم داشت
تو ذهنم اکو میشد نمیذاشت عکس العملی نشون بدم
ادریان که از رفتار من متعجب شده بود انگار که توقعشو نداشت از جاش بلند شد رو
صندلی نشست
_شهرزاد نمیخوای جوابمو بدی؟
چشمام تو چشماش دو دو میزد
+من...من باید فک..ر کنم
بدون صبر از جام بلند شدمو و کیفمو چنگ زدم و از رستوران زدم بیرون و سریع یه
تاکسی گرفتم انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه...
گوشیم هی زنگ میخورد منی که حتی حس نداشتم بهش نگاه کنم
پیشنهاد دوستی تو ذهن من کجا و درخواست ازدواج ادریان کجا
اون که میدونه من هیچوقت به ازدواج فکر نمیکردم چرا همچین چیزی گفت
حرفای تو ذهنم داشت میرفت رو مخم
همش بخاطر اینه که تو نمیخوای ازدواج کنی شهرزاد؟پس اون چی؟
انقدر اعصابم خورد شده بوده بود که با حرص شالمو دراوردم و پرت کردم رو مبل
مثل ادمای عاجز شده بودم که نمیدونست چیکار کنه که گیج شده بود درسته من اعتراف
کرده بودم که یه حسایی به رادمان دارم ولی در این حد؟ انقدر زیاد که حتی نتونستم یکم به
پیشنهاد شخصی که نصف عمرمو باهاش گذرونده بودم فکر کنم!
انقدر حالم بد بود که گوشه ی دیوار نشستم و ناخوداگاه اشکی از چشمم پایین ریخت
تو چیکار کردی با من رادمان ؟کی من به این حال و روز افتادم که حتی خودمم نفهمیدم
یکی یکی خاطرات تو ذهنم رد میشدن
از اشناییمون جا زدن خودش بجای استاد همایی، اینکه چقدر باهام دهن به دهن میکرد
اخراج شدنش از دانشگاه و ماشین پوشیده شده از اشغالم، حرص خوردناش سر محمد و
اردویی که رفتیم،خونه مثال روح زده و کنجکاویامون و...چیشد که به اینجا رسید
یاد رفتارای اخیرش افتادم مهتایی که نمیدونم از کجا افتاد تو زندگیش و رفتار عجیبش با
اون دختر تو یه کلاس خالی و بعدم رفتار کردن باهام مثل یه غریبه
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم
نه نمیشه این حس به جایی نمیرسه این حس باید خشک بشه ریشش رادمان ادمش نیست ادم
یه رابطه نیست بسه هرچقد خودمو کوچیک کردم
دوباره قطره اشکی لیز خورد رو گونم
زمزمه کردم
از اولشم همه چی اشتباه بود تقصیر خودم بود که پیشگیری نکردم نمیدونستم رادمان مثل یه
ویروس میمونه که اگه جلوگیری نشه تو وجودت رخنه میکنه...نمیدونستم
با نوری که مستقیم میخورد تو چشمم اروم چشامو باز کردم
اصلا یادم نمیاد دیشب چجوری خوابم برد!
گردن و کمر خشک شدمو بزور تکون دادم و اهیی کشیدم
لعنتی.
دلم نمیخواست به اعترافات دیشبم فکر کنم و یاداوری کنم برای خودم فقط هی زیرلبم تکرار
میکردم دیگه یه شهرزاد جدیدو قراره ببینی
مثال دیشب اومدم به ادریان فکر کنم!
با دیدن قیافه خودم وحشت کردم چشام پف کرده بود و ارایشم پخش شده بود لعنتی
سریع پریدم تو حموم و یه دوش کوتاه گرفتم
باید با ادریانم صحبت میکردم من ادم ازدواج نبودم اونم الان من رسما هیچ حسی به ادریان
غیر دوستی ندارم مگه دیوونم هم خودمو بدبخت کنم هم اونو
اون چه گناهی کرده که دل من اسیر یه الاغ شده
باحرص چشم غره ای به رادمان فرضی کردم
از این به بعد تو زندگی من دیگه نباید هیچ مردی باشه خسته شدم از این وضعیت رادمانم
تمومش میکنم هرجور شده...
این دفعه مجبور شدم بیشتر ارایش کنم که اثرات گریه هام مشخص نشه تیپ معمولی
زدم راه افتادم سمت دانشگاه
قبل اینکه از ماشین پیاده شم گوشیمو چک کردم
پنج تا تماس بی پاسخ از ادریان و دو تماس بی پاسخ از بهار.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 179
اصلا نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم و درواقع اسمی که تو بد موقعی دائم داشت
تو ذهنم اکو میشد نمیذاشت عکس العملی نشون بدم
ادریان که از رفتار من متعجب شده بود انگار که توقعشو نداشت از جاش بلند شد رو
صندلی نشست
_شهرزاد نمیخوای جوابمو بدی؟
چشمام تو چشماش دو دو میزد
+من...من باید فک..ر کنم
بدون صبر از جام بلند شدمو و کیفمو چنگ زدم و از رستوران زدم بیرون و سریع یه
تاکسی گرفتم انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه...
گوشیم هی زنگ میخورد منی که حتی حس نداشتم بهش نگاه کنم
پیشنهاد دوستی تو ذهن من کجا و درخواست ازدواج ادریان کجا
اون که میدونه من هیچوقت به ازدواج فکر نمیکردم چرا همچین چیزی گفت
حرفای تو ذهنم داشت میرفت رو مخم
همش بخاطر اینه که تو نمیخوای ازدواج کنی شهرزاد؟پس اون چی؟
انقدر اعصابم خورد شده بوده بود که با حرص شالمو دراوردم و پرت کردم رو مبل
مثل ادمای عاجز شده بودم که نمیدونست چیکار کنه که گیج شده بود درسته من اعتراف
کرده بودم که یه حسایی به رادمان دارم ولی در این حد؟ انقدر زیاد که حتی نتونستم یکم به
پیشنهاد شخصی که نصف عمرمو باهاش گذرونده بودم فکر کنم!
انقدر حالم بد بود که گوشه ی دیوار نشستم و ناخوداگاه اشکی از چشمم پایین ریخت
تو چیکار کردی با من رادمان ؟کی من به این حال و روز افتادم که حتی خودمم نفهمیدم
یکی یکی خاطرات تو ذهنم رد میشدن
از اشناییمون جا زدن خودش بجای استاد همایی، اینکه چقدر باهام دهن به دهن میکرد
اخراج شدنش از دانشگاه و ماشین پوشیده شده از اشغالم، حرص خوردناش سر محمد و
اردویی که رفتیم،خونه مثال روح زده و کنجکاویامون و...چیشد که به اینجا رسید
یاد رفتارای اخیرش افتادم مهتایی که نمیدونم از کجا افتاد تو زندگیش و رفتار عجیبش با
اون دختر تو یه کلاس خالی و بعدم رفتار کردن باهام مثل یه غریبه
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم
نه نمیشه این حس به جایی نمیرسه این حس باید خشک بشه ریشش رادمان ادمش نیست ادم
یه رابطه نیست بسه هرچقد خودمو کوچیک کردم
دوباره قطره اشکی لیز خورد رو گونم
زمزمه کردم
از اولشم همه چی اشتباه بود تقصیر خودم بود که پیشگیری نکردم نمیدونستم رادمان مثل یه
ویروس میمونه که اگه جلوگیری نشه تو وجودت رخنه میکنه...نمیدونستم
با نوری که مستقیم میخورد تو چشمم اروم چشامو باز کردم
اصلا یادم نمیاد دیشب چجوری خوابم برد!
گردن و کمر خشک شدمو بزور تکون دادم و اهیی کشیدم
لعنتی.
دلم نمیخواست به اعترافات دیشبم فکر کنم و یاداوری کنم برای خودم فقط هی زیرلبم تکرار
میکردم دیگه یه شهرزاد جدیدو قراره ببینی
مثال دیشب اومدم به ادریان فکر کنم!
با دیدن قیافه خودم وحشت کردم چشام پف کرده بود و ارایشم پخش شده بود لعنتی
سریع پریدم تو حموم و یه دوش کوتاه گرفتم
باید با ادریانم صحبت میکردم من ادم ازدواج نبودم اونم الان من رسما هیچ حسی به ادریان
غیر دوستی ندارم مگه دیوونم هم خودمو بدبخت کنم هم اونو
اون چه گناهی کرده که دل من اسیر یه الاغ شده
باحرص چشم غره ای به رادمان فرضی کردم
از این به بعد تو زندگی من دیگه نباید هیچ مردی باشه خسته شدم از این وضعیت رادمانم
تمومش میکنم هرجور شده...
این دفعه مجبور شدم بیشتر ارایش کنم که اثرات گریه هام مشخص نشه تیپ معمولی
زدم راه افتادم سمت دانشگاه
قبل اینکه از ماشین پیاده شم گوشیمو چک کردم
پنج تا تماس بی پاسخ از ادریان و دو تماس بی پاسخ از بهار.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 180
دو روزی بود که فقط میرفتم دانشگاه و برمیگشتم حتی حوصله نداشتم با ادریان صحبت کنم
و بیچاررو از بلاتکلیفی در بیارم خداروشکر رادمانم ندیده بودم هرچند فکر میکردم این
دوری برامون بهتره و ندیدنش باعث میشه فراموشش کنم ولی این دو روز واقعا عذاب اور
بود برام بهارم زنگ زد گفت سه روز دیگه تولد سامیاره و میخواد ببرش بیرون یه جشن
کوچیک بگیره و کلی سفارش کرد که پس فردا باید بیای باهم بریم براش کادو بگیریم و انقد
غر غر کرد که مجبور به قبول کردن شدم
یکی نیست بگه من حوصله خودمم ندارم خب
...
متاسفانه امروز از صبح تا ۷ شب کلاس داشتم و یکی از خسته کننده ترین روزام بود ولی
بازم سعی کردم با همه دانشجوهام خیلی خوب برخورد کنم اخرین کلاسم بود و بااینکه کلی
خسته بودم سعی در نگه داشتن انرژیم داشتم که زمزمه های دانشجوها رفت روی مخم با
کمی اخم نگاهشون کردم و گفتم
+هرچی میگید بلند بگین منم بشنوم اینجا کلاس درسه یا محل تفریحگاه شما؟!
یکم بینشون همهمه شد و بعد چند ثانیه یکی از پسرا گفت
_استاد والا چی بگیم وقتی رادمان بود حال و هوای کلاسامونم متفاوت بود ولی الان یکم
خشک شده انگار
خشک شده؟من این همه تغییر اخلاق دادم بازم میگن خشک؟حتما باید با همون اخلاق سگی
که رادمان بود باهاشون رفتار کنم که ادم شن
هی رادمان رادمان رادمان
پس ر توپیدم سمت
+دیگه نمیخوام حرفی راجب اقای ملکی بشنوم یعنی چی این مسخره بازیا دیگه
یکی نیست بگه تو میخوای رادمان و فراموش کنی چرا پاچه دانشجوهاتو میگیری!
دانشجوها با دیدن ابروهای گره خوردم و نگاه غضبناکم دیگه ساکت شدن و هیچی نگفتن.
ولی دل من هنوز پر بود و کسیم نبود که سرش خالی کنم.
با اعصاب خوردی کلاس و زودتر تموم کردم و رفتم سمت محوطه.
روی یکی از نیمکتاش نشستم و منتظر بهار بودم.
یکم احساس سرما بهم دست میداد.
با اینکه فصل بهار بود ولی هوا هنوزم گرگ و میش بود.
ناخوداگاه شروع کردم به سرفه کردن که قفسه سینم خیلی درد گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم دیگه پدرم دراومده دوباره سرما خوردم.
دستامو دورم حلقه کردم تا کمتر سرما بخورم.
وقتی سیستم ایمنیم ضعیف باشه همین میشه دیگه.
همینطوری تو حال خودم درحال سگ لرز زدن بودم که بهار اومد سمتم.
با دیدن من تو اون وضعیت کلی چرت و پرت بارم کرد و مثل مامانای دلسوز کلی نصیحتم
کرد و غر زد.
منم که حوصله خودمو نداشتم و فقط گوش میدادم.
خودش نشست پشت فرمون و با خونسردی رانندگی میکرد.
+میگم شهرزاد اگه حالت خیلی بده بریم دکتر؟
از اونجایی که همیشه ترس از آمپول داشتم و حاضر بودم بمیرم ولی نرم دکتر ، تند تند
سرمو به معنای نه تکون دادم که عجیب غریب نگاهم کرد.
وقتی رسیدیم در خونه با تعجب بهش گفتم:قرار بود بریم پاساژ که!
همینطور که پیاده میشد گفت:از صورتت معلومه حالت خیلی بده...بهتره تو استراحت کنی یه
دکتری چیزی بری...منم یکیو پیدا میکنم باهام بیاد خرید.
پیاده شدم و همینطور که میرفتم سمت خونه گفتم:دو دقه صبر کن لباس گرم بپوشم بعد بریم
خرید.
+ولی تو که...
-حرف نباشه.
وسط راه پله ها بودم و با خودم خدا خدا میکردم ادریان خونه باشه.
اگه خونه باشه مجبورم به سوالای اونم جواب بدم.
لخ لخ کنان بالا رفتم و وقتی دیدم کفشاش توی جا کفشی نیست نفس راحتی کشیدم.
تند تند یه پالتوی گرم برداشتم و مقنعمو با یه شال عوض کردم.
از اونجایی که میدونستم ادریان زود میاد خونه پنی و گزاشتم تو خونه و سریع رفتم پایین.
فیخ فیخ کنان نشستم تو ماشین و بهار راه افتاد.
بین راه قضیه خواستگاری آدریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم اصلا به کسی نگه!
بماند که چقدر هم شوکه شد و برگاش ریخت.
تا رسیدیم و پیاده شدم چهره اشنایی جلو چشمام نقش بست.
چرا رادمانم باید اینجا میبود؟
همه کاراشون لنگ میمونه اگه این نباشه؟!
عصابم خورد و اخمام درهم رفت.
نگاه چپکی به بهار کردم که شونه ای بالا انداخت.
رادمان منظور دار نگاهم کرد و سلام کوتاهی کرد که جوابشو ندادم.
تا من میخوام اینو فراموش کنم خدا خودش میاد میندازتش تو کاسم!
تابع رادمان و بهار پشت سرشون راه افتاده بودم و پاساژ و متر میکردم.
هرازگاهی که بهار نظرمو میخواست یه چرت و پرتی تحویلش میدادم که زود یه چیزی
انتخاب کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 180
دو روزی بود که فقط میرفتم دانشگاه و برمیگشتم حتی حوصله نداشتم با ادریان صحبت کنم
و بیچاررو از بلاتکلیفی در بیارم خداروشکر رادمانم ندیده بودم هرچند فکر میکردم این
دوری برامون بهتره و ندیدنش باعث میشه فراموشش کنم ولی این دو روز واقعا عذاب اور
بود برام بهارم زنگ زد گفت سه روز دیگه تولد سامیاره و میخواد ببرش بیرون یه جشن
کوچیک بگیره و کلی سفارش کرد که پس فردا باید بیای باهم بریم براش کادو بگیریم و انقد
غر غر کرد که مجبور به قبول کردن شدم
یکی نیست بگه من حوصله خودمم ندارم خب
...
متاسفانه امروز از صبح تا ۷ شب کلاس داشتم و یکی از خسته کننده ترین روزام بود ولی
بازم سعی کردم با همه دانشجوهام خیلی خوب برخورد کنم اخرین کلاسم بود و بااینکه کلی
خسته بودم سعی در نگه داشتن انرژیم داشتم که زمزمه های دانشجوها رفت روی مخم با
کمی اخم نگاهشون کردم و گفتم
+هرچی میگید بلند بگین منم بشنوم اینجا کلاس درسه یا محل تفریحگاه شما؟!
یکم بینشون همهمه شد و بعد چند ثانیه یکی از پسرا گفت
_استاد والا چی بگیم وقتی رادمان بود حال و هوای کلاسامونم متفاوت بود ولی الان یکم
خشک شده انگار
خشک شده؟من این همه تغییر اخلاق دادم بازم میگن خشک؟حتما باید با همون اخلاق سگی
که رادمان بود باهاشون رفتار کنم که ادم شن
هی رادمان رادمان رادمان
پس ر توپیدم سمت
+دیگه نمیخوام حرفی راجب اقای ملکی بشنوم یعنی چی این مسخره بازیا دیگه
یکی نیست بگه تو میخوای رادمان و فراموش کنی چرا پاچه دانشجوهاتو میگیری!
دانشجوها با دیدن ابروهای گره خوردم و نگاه غضبناکم دیگه ساکت شدن و هیچی نگفتن.
ولی دل من هنوز پر بود و کسیم نبود که سرش خالی کنم.
با اعصاب خوردی کلاس و زودتر تموم کردم و رفتم سمت محوطه.
روی یکی از نیمکتاش نشستم و منتظر بهار بودم.
یکم احساس سرما بهم دست میداد.
با اینکه فصل بهار بود ولی هوا هنوزم گرگ و میش بود.
ناخوداگاه شروع کردم به سرفه کردن که قفسه سینم خیلی درد گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم دیگه پدرم دراومده دوباره سرما خوردم.
دستامو دورم حلقه کردم تا کمتر سرما بخورم.
وقتی سیستم ایمنیم ضعیف باشه همین میشه دیگه.
همینطوری تو حال خودم درحال سگ لرز زدن بودم که بهار اومد سمتم.
با دیدن من تو اون وضعیت کلی چرت و پرت بارم کرد و مثل مامانای دلسوز کلی نصیحتم
کرد و غر زد.
منم که حوصله خودمو نداشتم و فقط گوش میدادم.
خودش نشست پشت فرمون و با خونسردی رانندگی میکرد.
+میگم شهرزاد اگه حالت خیلی بده بریم دکتر؟
از اونجایی که همیشه ترس از آمپول داشتم و حاضر بودم بمیرم ولی نرم دکتر ، تند تند
سرمو به معنای نه تکون دادم که عجیب غریب نگاهم کرد.
وقتی رسیدیم در خونه با تعجب بهش گفتم:قرار بود بریم پاساژ که!
همینطور که پیاده میشد گفت:از صورتت معلومه حالت خیلی بده...بهتره تو استراحت کنی یه
دکتری چیزی بری...منم یکیو پیدا میکنم باهام بیاد خرید.
پیاده شدم و همینطور که میرفتم سمت خونه گفتم:دو دقه صبر کن لباس گرم بپوشم بعد بریم
خرید.
+ولی تو که...
-حرف نباشه.
وسط راه پله ها بودم و با خودم خدا خدا میکردم ادریان خونه باشه.
اگه خونه باشه مجبورم به سوالای اونم جواب بدم.
لخ لخ کنان بالا رفتم و وقتی دیدم کفشاش توی جا کفشی نیست نفس راحتی کشیدم.
تند تند یه پالتوی گرم برداشتم و مقنعمو با یه شال عوض کردم.
از اونجایی که میدونستم ادریان زود میاد خونه پنی و گزاشتم تو خونه و سریع رفتم پایین.
فیخ فیخ کنان نشستم تو ماشین و بهار راه افتاد.
بین راه قضیه خواستگاری آدریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم اصلا به کسی نگه!
بماند که چقدر هم شوکه شد و برگاش ریخت.
تا رسیدیم و پیاده شدم چهره اشنایی جلو چشمام نقش بست.
چرا رادمانم باید اینجا میبود؟
همه کاراشون لنگ میمونه اگه این نباشه؟!
عصابم خورد و اخمام درهم رفت.
نگاه چپکی به بهار کردم که شونه ای بالا انداخت.
رادمان منظور دار نگاهم کرد و سلام کوتاهی کرد که جوابشو ندادم.
تا من میخوام اینو فراموش کنم خدا خودش میاد میندازتش تو کاسم!
تابع رادمان و بهار پشت سرشون راه افتاده بودم و پاساژ و متر میکردم.
هرازگاهی که بهار نظرمو میخواست یه چرت و پرتی تحویلش میدادم که زود یه چیزی
انتخاب کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 181
بعضی اوقات هم بهار هی سرشو تو گوش رادمان میکرد و زیر زیرکی یه چیزی میگفت که
عصابمو خورد میکرد.
بگذریم از اینم که نیمی از حواسم پیش رادمان بود و چقدر ته دلم عروسی بود که دیدمش.
با اینکه میدونستم اشتباهه ولی خب...
بالاخره بهار خانوم به گرفتن یه ادکلن و یه ساعت رولکس که نمیدونم پولشو از کجا اورده
بود رضایت داد و پیشنهاد داد بریم یه چیز داغ بخوریم.
انگار تا اسم یه چیز داغ اومد بدنم شل شد و تمام وجودم منتظر یه مایع داغ بود که گرمم
کنه.
زودتر از همشون راه افتادم سمت یه مغازه.
کنارش وایستادم که رادمان اومد و سفارش سه تا شیر کاکائو داد.
یکدفعه سرفه بلندی کردم که حس کردم جیگرم اومد تو حلقم.
چشمامو بستم و با درد یه گوشه نشستم.
این حال خرابم کم بود که بازم نگاهای عجیب غریب رادمان خرابترش کرد.
به بهار گفتم میرم دستشویی یکم دیرتر سفارشو بگیره.
سری تکون داد و راه افتادم سمت اسانسور پاساژ تا دستشویی رو پیدا کنم.
با اینکه یکم طول کشید ولی سعی کردم زود برم جاشون.
شیرکاکائوهارو تازه اورده بودن و یه بخار غلیظ از روش بلند میشد.
دستمو که دور لیوان کاغذی حلقه کردم یه حس خوبی بهم داد و لبخند رضایت بخشی روی
لبم نشست.
میشنیدم بهار با رادمان صحبت میکنه ولی اهمیتی نمیدادم.
سنگینی نگاه رادمان و که روی خودم حس کردم نیم نگاهی بهش کردم که دزدکی نگاهشو
گرفت و به بهار نگاه کرد.
خیلی احساس بدی به خودم داشتم.
میدونستم رادمان از اینجور آدما نیست ولی همیشه با خودم فکر میکنم منو به چشم یه احمقی
میبینه که از دانشجوش خوشش میاد.
با حرص لیوان شیرکاکائو که اخراش بود و سر کشیدم که زبونم سوخت ولی دم نزدم.
یه حالت گیجی و منگی داشتم.
چشمام داشت میرفت و پلکام سنگین شده بود.
نمیدونم بخاطر شیرکاکائو بود یا مریضیم.
رو به بهار کردم و گفتم:بهتره بریم دیگه من یکم گیج شدم سرگیجه دارم.
بهار سری تکون داد و نگاه با معنایی به رادمان کرد که رادمانم سرشو براش تکون داد.
با خنگی رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم.
صندلی عقب نشستم و تقریبا دراز کشیدم تا حالم بهتر شه.
همه چی تو مغزم داشت بالا پایین میپرید.
سرفه ای کردم که از درد سینم آه از نهادم بلند شد.
تقریبا داشت خوابم میگرفت که ماشین وایستاد.
نگاهی به بیرون کردم که چشمم خورد به تابلوی درمانگاه.
با اینکه یکم هوشیار بودم ولی نمیتونستم مخالفتی بکنم و از طرفیم بدجور سرما خورده بودم
و بدنم اجازه مخالفت نمیداد.
بهار اومد کمکم کنه از ماشین پیاده شم ولی خب همچین زوریم نداشت و حس میکردم الان
با کله میخورم زمین.
یکدفعه بازوی دیگمو رادمان گرفت و مجبور به ایستادنم کرد.
انقدر خوابم میومد و گیج و منگ بودم که همراهیشون کردم.
روی یکی از تختای درمانگاه نشستم و دوباره سرفه کردم.
از بین چشمای نیمه بازم میتونستم چهره اخمالو رادمان و ببینم.
ولی مغزم قد نمیداد که چرا انقدر اخمالود بود.
بهار و رادمان با یه دکتری صحبت میکردن و منم از فرصت استفاده کردم و روی تخت
درمانگاه که توی این وضعیت نرم ترین تخت بود برام دراز کشیدم.
دکتر اومد بالاسرم و مجبورم کرد بشینم.
با همون چشمای بسته به زور نشستم و خمیازه ای کشیدم.
شروع کرد به معاینه کردنم و چند تا چیز ازم پرسید که سعی کردم درست جواب بدم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 181
بعضی اوقات هم بهار هی سرشو تو گوش رادمان میکرد و زیر زیرکی یه چیزی میگفت که
عصابمو خورد میکرد.
بگذریم از اینم که نیمی از حواسم پیش رادمان بود و چقدر ته دلم عروسی بود که دیدمش.
با اینکه میدونستم اشتباهه ولی خب...
بالاخره بهار خانوم به گرفتن یه ادکلن و یه ساعت رولکس که نمیدونم پولشو از کجا اورده
بود رضایت داد و پیشنهاد داد بریم یه چیز داغ بخوریم.
انگار تا اسم یه چیز داغ اومد بدنم شل شد و تمام وجودم منتظر یه مایع داغ بود که گرمم
کنه.
زودتر از همشون راه افتادم سمت یه مغازه.
کنارش وایستادم که رادمان اومد و سفارش سه تا شیر کاکائو داد.
یکدفعه سرفه بلندی کردم که حس کردم جیگرم اومد تو حلقم.
چشمامو بستم و با درد یه گوشه نشستم.
این حال خرابم کم بود که بازم نگاهای عجیب غریب رادمان خرابترش کرد.
به بهار گفتم میرم دستشویی یکم دیرتر سفارشو بگیره.
سری تکون داد و راه افتادم سمت اسانسور پاساژ تا دستشویی رو پیدا کنم.
با اینکه یکم طول کشید ولی سعی کردم زود برم جاشون.
شیرکاکائوهارو تازه اورده بودن و یه بخار غلیظ از روش بلند میشد.
دستمو که دور لیوان کاغذی حلقه کردم یه حس خوبی بهم داد و لبخند رضایت بخشی روی
لبم نشست.
میشنیدم بهار با رادمان صحبت میکنه ولی اهمیتی نمیدادم.
سنگینی نگاه رادمان و که روی خودم حس کردم نیم نگاهی بهش کردم که دزدکی نگاهشو
گرفت و به بهار نگاه کرد.
خیلی احساس بدی به خودم داشتم.
میدونستم رادمان از اینجور آدما نیست ولی همیشه با خودم فکر میکنم منو به چشم یه احمقی
میبینه که از دانشجوش خوشش میاد.
با حرص لیوان شیرکاکائو که اخراش بود و سر کشیدم که زبونم سوخت ولی دم نزدم.
یه حالت گیجی و منگی داشتم.
چشمام داشت میرفت و پلکام سنگین شده بود.
نمیدونم بخاطر شیرکاکائو بود یا مریضیم.
رو به بهار کردم و گفتم:بهتره بریم دیگه من یکم گیج شدم سرگیجه دارم.
بهار سری تکون داد و نگاه با معنایی به رادمان کرد که رادمانم سرشو براش تکون داد.
با خنگی رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم.
صندلی عقب نشستم و تقریبا دراز کشیدم تا حالم بهتر شه.
همه چی تو مغزم داشت بالا پایین میپرید.
سرفه ای کردم که از درد سینم آه از نهادم بلند شد.
تقریبا داشت خوابم میگرفت که ماشین وایستاد.
نگاهی به بیرون کردم که چشمم خورد به تابلوی درمانگاه.
با اینکه یکم هوشیار بودم ولی نمیتونستم مخالفتی بکنم و از طرفیم بدجور سرما خورده بودم
و بدنم اجازه مخالفت نمیداد.
بهار اومد کمکم کنه از ماشین پیاده شم ولی خب همچین زوریم نداشت و حس میکردم الان
با کله میخورم زمین.
یکدفعه بازوی دیگمو رادمان گرفت و مجبور به ایستادنم کرد.
انقدر خوابم میومد و گیج و منگ بودم که همراهیشون کردم.
روی یکی از تختای درمانگاه نشستم و دوباره سرفه کردم.
از بین چشمای نیمه بازم میتونستم چهره اخمالو رادمان و ببینم.
ولی مغزم قد نمیداد که چرا انقدر اخمالود بود.
بهار و رادمان با یه دکتری صحبت میکردن و منم از فرصت استفاده کردم و روی تخت
درمانگاه که توی این وضعیت نرم ترین تخت بود برام دراز کشیدم.
دکتر اومد بالاسرم و مجبورم کرد بشینم.
با همون چشمای بسته به زور نشستم و خمیازه ای کشیدم.
شروع کرد به معاینه کردنم و چند تا چیز ازم پرسید که سعی کردم درست جواب بدم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 182
دکتر شروع کرد به گفتن یه چیزای مبهم که من نمیفهمیدم.
رادمان کشیدش یه کنار و باهاش حرف زد و دکترم یه چند تا چیز بهش گرفت.
با همین حال خرابم خدا خدا میکردم امپول ننویسه.
با گفتن اینکه الزمه یه امپول تقویت کننده به دستم بزنن چهرم وا رفت و ناله ای کردم.
بهار و رادمان کمکم کردن برم سمت اتاق تزریقات و بهار یه چیزی به رادمان گفت و
رفت.
رادمانم کنارم وایستاد که یهو پرستار با سینی که توش آمپول بود اومد داخل.
از ترس امپول یکم هوشیار تر شده بودم و تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم.
ناخوداگاه از روی ترس بازوی رادمان و گرفتم و درحالی که مثل دختربچه ها شده بودم
گفتم:میشه آمپول نزنن؟ من میترسم.
دستشو روی دستم گذاشت و آروم زمزمه کرد:زود تموم میشه ترس نداره که.
انگار تموم بحث و دعواهامونو فراموش کرده بودیم و تنها معضلمون آمپول زدن من بود.
پرستار همینطور که یه چیزایی میگفت داشت آمپولمو آماده میکرد.
محکم تر دست رادمان و چسبیدم که زیرلب گفت:چقدر تب داری.
پرستار که دستمو گرفت ترس بیشتر تو وجودم رخنه میکرد.
نمیدونم چرا انقدر یه سوزن برام وحشتناک بود.
با چشمای نیمه باز ملتمس به رادمان نگاه کردم که رو به پرستار کرد وگفت:میشه یه جوری
بزنین دردش نیاد؟
پرستار که تعجب کرده بود با لحن عجیبی گفت:سعیمو میکنم.
الکل سرد و که روی پوستم کشید بدنم کرخت شد.
با وارد کردن سوزن توی رگم لبمو گاز گرفتم و دست رادمان و فشار دادم.
با رفتن سوزن تو دستم انگار هوشیار تر شدم ولی هنوز گیج بودم.
نمیدونم چقدر چشمامو بسته بودم و به هرچی غیر آمپول فکر میکردم که وقتی چشمامو باز
کردم پرستاری نبود و فقط من بودم و رادمان که دستشو گرفته بودم.
رادمان سعی داشت بخابونتم روی تخت.
+بهار کجاست؟
همینطور که دراز میکشیدم گفت:رفته داروخونه...جاییت درد نمیکنه؟
+دلم درد میکنه...انگار تو مشتشون گرفتنش.
نگاهی به شکمم کرد و گفت:چیزی خوردی؟
ناخوداگاه دستم اومد بالا و روی سینه سمت چپم نشست.
+اینجا درد میکنه.
چشمای بستمو باز کردم و نگاهم به رادمانی خورد که هنوزم نمیتونستم طرز نگاهاشو
ترجمه کنم.
نفسای داغ و تب دارم که توی صورتش پخش میشد انگار نفس کشیدن اون رو هم مختل
کرده بود.
دستمو از روی بازوش پایین کشیدم و انگشتای مردونشو لحظه ای تو دستم گرفتم و ول
کردم.
بالاخره مقاومتمو از دست دادم و چشمام روی هم افتاد و شیرین ترین خواب ممکنمو از
دست دادم.
با احساس سوزش شدید گلوم اروم اروم چشمامو باز کردم که باعث شد نور بدی چشمامو
بزنه سرمو چرخوندم که مانع خوردن اون نور به چشمام بشم با دیدن فضای درمانگاه قضایا
کم کم یادم اومد وا پس رادمان وبهار کجان؟ببین بزور بزور منو کجا اوردن یکی بگه اگه
خودم میخواستم میومدم دیگه این کاراتون چیه خب با به یاد اوردن رفتار رادمان لبخندی رو
لبم نشست که خیلی سریع جمعش کردم نمیدونم چند دقیقه از بهوش اومدنم گذشته بود که
رادمان و بهار اومدن تو
فقط نمیدونم چرا اخمای رادمان توهم بود و مشخص بود نسبتا عصبیه
بهار تا چشمش بهم افتاد با قدمای بلند اومد و سریع کنارم نشست
_حالت چطوره خانوم سرتق؟
اومدم حرف بزنم که بجای خودم صدای خروس ازم خارج شد
رادمان تک خنده زد که چشم غرمو حوالش کردم
انگار دست منه!
اول صدامو صاف کردم و بعد مکثی گفتم
+خوبم بعدم من سرتقم پس تو چیی که منو دزدیدی و بزور اوردیم درمانگاه هان؟
_اووو خیلیه خب بابا جوش نیار بخاطر خوبی خودت بود بعدم دزدیدم؟اینو از کجات
دراوردی
منو بهار درحال بحث باهم دیگه بودیم که رادمان چهار دست وپا پرید بین حرفمون
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 182
دکتر شروع کرد به گفتن یه چیزای مبهم که من نمیفهمیدم.
رادمان کشیدش یه کنار و باهاش حرف زد و دکترم یه چند تا چیز بهش گرفت.
با همین حال خرابم خدا خدا میکردم امپول ننویسه.
با گفتن اینکه الزمه یه امپول تقویت کننده به دستم بزنن چهرم وا رفت و ناله ای کردم.
بهار و رادمان کمکم کردن برم سمت اتاق تزریقات و بهار یه چیزی به رادمان گفت و
رفت.
رادمانم کنارم وایستاد که یهو پرستار با سینی که توش آمپول بود اومد داخل.
از ترس امپول یکم هوشیار تر شده بودم و تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم.
ناخوداگاه از روی ترس بازوی رادمان و گرفتم و درحالی که مثل دختربچه ها شده بودم
گفتم:میشه آمپول نزنن؟ من میترسم.
دستشو روی دستم گذاشت و آروم زمزمه کرد:زود تموم میشه ترس نداره که.
انگار تموم بحث و دعواهامونو فراموش کرده بودیم و تنها معضلمون آمپول زدن من بود.
پرستار همینطور که یه چیزایی میگفت داشت آمپولمو آماده میکرد.
محکم تر دست رادمان و چسبیدم که زیرلب گفت:چقدر تب داری.
پرستار که دستمو گرفت ترس بیشتر تو وجودم رخنه میکرد.
نمیدونم چرا انقدر یه سوزن برام وحشتناک بود.
با چشمای نیمه باز ملتمس به رادمان نگاه کردم که رو به پرستار کرد وگفت:میشه یه جوری
بزنین دردش نیاد؟
پرستار که تعجب کرده بود با لحن عجیبی گفت:سعیمو میکنم.
الکل سرد و که روی پوستم کشید بدنم کرخت شد.
با وارد کردن سوزن توی رگم لبمو گاز گرفتم و دست رادمان و فشار دادم.
با رفتن سوزن تو دستم انگار هوشیار تر شدم ولی هنوز گیج بودم.
نمیدونم چقدر چشمامو بسته بودم و به هرچی غیر آمپول فکر میکردم که وقتی چشمامو باز
کردم پرستاری نبود و فقط من بودم و رادمان که دستشو گرفته بودم.
رادمان سعی داشت بخابونتم روی تخت.
+بهار کجاست؟
همینطور که دراز میکشیدم گفت:رفته داروخونه...جاییت درد نمیکنه؟
+دلم درد میکنه...انگار تو مشتشون گرفتنش.
نگاهی به شکمم کرد و گفت:چیزی خوردی؟
ناخوداگاه دستم اومد بالا و روی سینه سمت چپم نشست.
+اینجا درد میکنه.
چشمای بستمو باز کردم و نگاهم به رادمانی خورد که هنوزم نمیتونستم طرز نگاهاشو
ترجمه کنم.
نفسای داغ و تب دارم که توی صورتش پخش میشد انگار نفس کشیدن اون رو هم مختل
کرده بود.
دستمو از روی بازوش پایین کشیدم و انگشتای مردونشو لحظه ای تو دستم گرفتم و ول
کردم.
بالاخره مقاومتمو از دست دادم و چشمام روی هم افتاد و شیرین ترین خواب ممکنمو از
دست دادم.
با احساس سوزش شدید گلوم اروم اروم چشمامو باز کردم که باعث شد نور بدی چشمامو
بزنه سرمو چرخوندم که مانع خوردن اون نور به چشمام بشم با دیدن فضای درمانگاه قضایا
کم کم یادم اومد وا پس رادمان وبهار کجان؟ببین بزور بزور منو کجا اوردن یکی بگه اگه
خودم میخواستم میومدم دیگه این کاراتون چیه خب با به یاد اوردن رفتار رادمان لبخندی رو
لبم نشست که خیلی سریع جمعش کردم نمیدونم چند دقیقه از بهوش اومدنم گذشته بود که
رادمان و بهار اومدن تو
فقط نمیدونم چرا اخمای رادمان توهم بود و مشخص بود نسبتا عصبیه
بهار تا چشمش بهم افتاد با قدمای بلند اومد و سریع کنارم نشست
_حالت چطوره خانوم سرتق؟
اومدم حرف بزنم که بجای خودم صدای خروس ازم خارج شد
رادمان تک خنده زد که چشم غرمو حوالش کردم
انگار دست منه!
اول صدامو صاف کردم و بعد مکثی گفتم
+خوبم بعدم من سرتقم پس تو چیی که منو دزدیدی و بزور اوردیم درمانگاه هان؟
_اووو خیلیه خب بابا جوش نیار بخاطر خوبی خودت بود بعدم دزدیدم؟اینو از کجات
دراوردی
منو بهار درحال بحث باهم دیگه بودیم که رادمان چهار دست وپا پرید بین حرفمون
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر