کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت63
خنده ام گرفتن از قیافه هاشون خنده امو قورت دادمو گفت

ساعت یکه میخوام ناهار رو اماده کنم



همه اهانی گفتن و مشغول صبحت کردن شدن



به سمت اشپزخونه رفتم زیر غذاهارو خاموش کردم بشقاب هارو روی میز چیدم و.......


بعد از یه ربع که کارمم تموم شد نگاهی به میز کردم همه چی عالی بود



از سالن اومدم بیرون به طرف بابا اینا رفتم گفتم ناهار اماده اس


باگفتن این حرفم همشون بلند شدن به طرف اشپزخونه رفتم


اول بابا وارد شد بعد فرهاد فرهاد نگاهی به میز کرد به سمت من برگشت گفت



ایول بابا ماشالله کدبانویی براخودت هستی من گفتم الان یه املتی تخم مرغیه درست کردی، ولی نه خوشم اومد



لبخندی بهش زدم گفتم ممنون




اقا توکلی کم کم داره دیرتون میشه ها




به نظرم بابا میگفت خفه شو خیلی بهتر از این حرفش بود، نمیدونم جرا انقدر ازش بدش میاد پسر به این خوبیه



همه سر میز ناهارنشستیم مشغول خوردن غذا شدیم



سرمیز فرهاد خاطرات خنده داری تعریف میکرد منوشاهین داشتیم ازخنده غش میکردیم


برعکس بابا کارد میزدی خونش در میاد


میدونستم بابا بدش میاد سرغذا کسی صحبت کنه


ولی فرهاد همش خاطره تعریف میکرد منتظر این بود که هرلحظه بابا عصبانیتشو بروز بده....

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت62 رمان پارادوکس درو که باز کردم چشمم به نگاه نگران پروانه گره خورد: _ خوبی آمین؟ چیشدی؟ _ چیزیم نیست. چرا شلوغش میکنین شما؟ یکم فشارم افتاد. بریم دیگه دیر وقته. _ باشه بریم. _ میشا جان فعلا خدافظ _ بسلامت عزیزم از پله ها پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم.…
#پارت63
رمان پارادوکس

جلوی در زدم رو ترمز و تک زنگی واسه مامان انداختم. چند دقیقه طول نکشید که درحالیکه دست ارزو تو دستش بود از در پرورشگاه زدن بیرون. با دیدنشون لبخندی رو لبم نشست. درو باز کردم که ارزو پرید تو ماشین و با خنده گفت:
_ سلام خاله ژون. خوبی؟
لبامو محکم چسبوندم به گونشو بوسیدمش:
_ سلام به روی ماهت خاله.
  سرمو بلند کردمو رو به نگاه نگران مامان گفتم:
_ نگران نباش دیگه.
_ آمین مادر سفارش نکنم. این بچه امانته.
دستمو رو چشمم گزاشتم و گفتم:
_ به روی چشم مامان. اجازه هست بریم؟
اروم روی سر آمین و بوسید و گفت:
_ خاله رو اذیت نکن
_ چشم مامانی.
_ افرین دخترم. برید به بسلامت.
زیر لب خدافظی کردمو بعد پامو رو پدال فشار دادم
_ خب خاله جون. کدوم پارک بریم؟
دستاشو محکم به همدیگه کوبید و گفت:
_ همونجا که مامان همه بچه هارو میبله..
_ به روی چشم پرنسس.
و بعد راهمو سمت پارک لاله کج کردم.
خیلی نگذشت که جلوی  در اصلی پارک زدم رو ترمز. ارزو اومد تندی پیاده شه که دستشو گرفتم . نگام کرد که بهش گفتم:
_ خاله جون صبر کن باهم بریم. مگه ندیدی مامان چی گفت.
مظلوم سرشو تکون داد و گفت:
_ چشم
وقتی پیاده شدم رفتم سمتشو کمکش کردم پیاده بشه. دستاشو محکم گرفتمو سمت وسایل بازی حرکت کردیم.وقتی به تاب و سرسره نگاه میکرد یه برق عجیبی تو چشماش بود. یه برق مثل زندگی. زانو زدم جلوشو اروم گفتم:
_ تو برو بازی کن. فقط حواست باشه  از دید من دور نشی.
_ خاله تو کژا میشینی؟
دور تا دور پارک و از نظر گذروندم تا چشمم به یه  نیمکت خورد. دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم:
_ من اونجا میشینم خاله جون.

@kadbanoiranii
#پارت63


نون خامه ایی که برداشته درون ظرف میندازه و میگه :


_خاک تو سر خسیست، نخواستم اصن.
من میگم تو چته؟!
کلا دو سه روزه دل و دماغ نداری؟؟
بعد از تصادف نيلوفر تازه داشتی به جلد آدمیت بر میگشتی.


بلند میشم.
کتمو در میارم و روی دسته ی مبل ميندازم، سر آستین هامو باز میکنم و تا روی آرنج تا میزنم.

نيلوفر رو بچه های اکیپ می‌شناختن و چندباری باهم برای تفریح و گردش رفتیم.

حامد به عنوان صمیمی ترین رفیق ، همیشه به نحو احسنت در کنارم حضور داشته.

برای سبک کردن خودم به طور خیلی خلاصه جریان نيلو رو براش تعریف میکنم.

بعد از اتمام حرفم سرشو با تاسف تکون میده و میگه :


_اینجوری که خیلی بده، ممکنه این سکوت باعث افسردگی مزمن یا حتی منجر به بیماری های روانی حادتر بشه.
بايد يه فکری به حالش کرد!!

این ها چیزایی که خودمم بهش فکر کردم و به هیچ راه حلی نرسیدم.
دست هامو در جیب شلوارم فرو می برم و میگم :


_ اونقد گیج شدم که هیچ راهی به ذهنم نمیرسه.

اون هم بلند و خیره به زخم گوشه ی لبم میگه :


_چاره اش روانپزشکه!!
من میگردم یه دکتر ماهر و خِبره پیدا میکنم. باید جلوی پیشرفتش گرفته بشه.



نیلوی عزیزم چی به روزت اومده که باید دنبال روان پزشک باشم برات ؟!


بازدمم باصدا بیرون میدم و به طرف میزم میرم :

_ممنون حامد لطف میکنی چون خودم واقعا اعصابشو ندارم .


روی صندلی پشت میز، جا میگیرم و حامد به طرف در میره و قبل خروج میگه :

_وظیفه اس داداش، تا بعد از ظهر خبرشو بهت میدم.


میره و من سر روی میز میزارم.

نيلو و خاموشی چند روزه اش همه رو نگران و آشفته تر از قبل کرده...


وقتی جهیزیه اش رو برگردوندن، آقا مجتبی مستقیم کامیون رو فرستاد خونه ی ما و به بابا سپرد تا همه رو بفروشه...گفته بود نمیخاد چشمش به اون اسباب و وسایل بیفته.
درمقابل هم انگشتر و تمام کادو هایی که برای نيلو خریده بودند، پس فرستاد.


همه چیز آشفته اس و انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.


چقد حرصم میگیره وقتی می بینم و می‌شنوم که فامیل های دور و نزدیک که سالی یکبار هم رفت و آمد نمیکردن، الان برای ارضای حس فضولی و دلسوزی های اعصاب خورد کن، به عیادت نيلو میرن...

کاش میشد به عمه صنم بگم درو به روی هیچکس باز نکنه و بیشتر از این باعث عذاب نیلو نشه!!

کاش شدنی بود...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت63




پسره که انگار از لحن غیر رسمی من خنده اش گرفته بود،

خنده اش و جمع کرد و به سمت یکی از قفسه های چوبی رفت و چند تا ادکلن و با خودش آورد

.ادکلنارو گذاشت روی میزو گفت:خب پس بفرمایید تست کنید.

یکی یکی ادکلنارو به ما میداد تا بو کنیم ببینیم خوبه یا نه!!

من که سرم داشت گیج می رفت!!!بوشون بد نبود ولی خب راستش خوبم نبود...

یه لحظه از پسره و آرزو فاصله گرفتم. با تمام وجودم عطر خوشبویی که فضای اتاق و پر کرده بود

و توی ریه هام فرستادم.

خیلی خوشبو بود.داشتم مست می شدم!وایسا بببینم...این بو یه جادیگه هم به مشام من خورده... کجابود؟!

همین طور داشتم فکر می کردم که ببینم چرا این عطر انقدر برام آشناست.

... آرزو داشت بقیه ادکلنارو تست می کرد...


غرق فکر بودم که دیدم مسعود از تویه اتاق اومد بیرون و رو به پسره گفت:شاهین این بولگاری...

چشمش که به من افتاد، ادامه حرفش و خورد

.
ایش این اینجا چی می خواد؟! پسره بی ریخت!!!

مسعود با تعجب به من زل زده بود. منم تعجب کرده بودم.

بالاخره به زبون اومد:

- تو اینجا چیکار میکنی؟!

پوزخندی زدم و گفتم:دقیقا این همون سوالی بود که من از جناب داشتم!

اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش شاهینه،

روبه مسعود گفت: شما هم دیگه رو می شناسین؟!

مسعود هون طور که به من زل زده بود، پوزخندی زد و زیرلبی جواب شاهین و داد:


- آره، متاسفانه


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر