کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۲۸ يه روز كه ارباب از سر زمينا برگشت عمارت همه رو جمع كرد تو حياط و اعلام كرد براي اخر هفته جشن عروسي من و گلاب برگزار ميشه. كل روستا دعوتن، غذاهاي رنگارنگ درست كنيد، نوشيدني و شراب ناب بذاريد، مطرب و رقاص بياريد.همه دست زدن و كِل كشيدن.خيلي خوشحال…
#گلاب #پارت_۲۹
رفتم تو اتاق،،سرمو بوسيد گفت ببخش بيدارت كردم،من بايد برم سر زميناي بالا،براي ابياريشون به مشكل خوردن،تا غروب برميگردم،خياط كه لباستو اورد نپوش تا من برگردم.گفتم باشه منم تا اون موقع ميرم مامانمو ميارم و يكم با بهار بازي ميكنم كه به من عادت كنه.دوباره سرمو بوسيد و رفت...رفت و رفت و رفت،همه ي وجود من رفت و ديگه نيومد..اون روز من به كارام رسيدم، مادرم اومد،با بهار بازي كردم، غروب خياط اومد اما ابراهيم نيومد،شب شد بازم نيومد دلم اشوب بود،اكبرو فرستادم دنبالش،شب رفت و صبح برگشت اما خبري نشد،نزديك ظهر بود كه يكي از اهالي روستا جنازه ي عشق منو گذاشته بود رو گاري و اورد تو عمارت.گفت صبح رفتم از پشت خونمون هيزم بيارم جنازه ي اقا رو كنار درخت ديدم.بهش تيراندازي شده بود. من باورم نشد فكر كردم داره شوخي ميكنه منو بترسونه،رفتم جلو،يه كيسه روش بود زدم كنار،اما ازچيزي كه ديدم فقط جيغ زدم،صورتش سفيد و بي روح بود،كل لباسش خوني شده بود.تمام موهامو ميكشيدم،انقد صورتمو چنگ زدم خون اومده بود..صداش كردم گفتم مگه قول ندادي از اين به بعد تو ارامش باشم؟اين بود قولت؟اونروز تا غروب من تو حياط بالا سر ابراهيم گريه كردم،تمام زندگيم رفته بود ديگه هيچ دلخوشي نداشتم،كل عمارت خون گريه ميكردن،اهالي روستا جمع شده بودن و گريه ميكردن..شب طيبه و طاهره و خانوم بزرگ اومدن..خانوم بزرگ تا منو ديد شروع كرد به كشيدن موهام،ميگفت بدقدم پسرمو ازم گرفتي..من يه مرده ي متحرك بودم كه توان دفاع كردن از خودمو نداشتم..سه روز از مرگ ابراهيم گذشت،دقيقا روزي كه قرار بود عروسيمون باشه،كه خانوم بزرگم دچار ايست قلبي شد و فوت كرد.ديگه بدتر از اين نميشد.انقد اشك ريخته بوديم كه هيچ اشكي از چشمامون نميومد،من كه فقط با لباساي ابراهيم زندگي ميكردم،قاب عكساي خالي كه قرار بود عكس عروسيمون توش بذاريم با عكسهاي ابراهيم كه ربان مشكي بهش وصل بود پر شده بودن.تمام مدت تو اتاق كارش بودمو گريه ميكردم.چقد عمر خوشيهام كوتاه بود. نميدونم چجوري حالمو براتون توصيف كنم اما واقعا اونروزا زندگي نميكردم،فقط نفس ميكشيدم..طيبه و طاهره هم داغون بودن.دوماه بعد از فوت ابراهيم فهميدم باردارم،خدا ميدونه كه چقدر خوشحال بودم كه ثمره ي عشقم تو وجودمه،اما مردم بد نگاهم ميكردن چون من هنوز عروسي نكرده بودم.پسرم بدنيا اومد اسمشو گذاشتم صابر،چون ابراهيم خيلي اين اسمو دوست داشت..بهار و صابر كه بزرگتر شدن براي مدرسشون رفتيم شهر،مادرمم با خودم بردم
بچه ها درسشونو خوندن،بهار معلم و صابر حسابدار شد،ازدواج كردن و هركدوم دوتا بچه دارن و خوشبختن،درسته من هيچوقت عروس نشدم اما خوشحالم كه حتي براي سه روز زنِ عشقم بودمو ازش يه بچه دارم. طيبه چهار سال پيش مريض شد و فوت كرد ، با طاهره هنوز در ارتباطم، مادرم خداروشكر هنوز زنده ست اما خيلي حالش خوب نيست. صابر و بهار خيلي هواي منو دارن، اين داستانو ستاره دختره صابر براتون توصیف کرده.منم همچنان با پيراهن ابراهيم و يادش زندگي ميكنم و ذره اي از عشقش تو قلبم كمرنگ نشده. ❤️

پایان

@kadbanoiranii