کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.82K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.1K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۲۴ اسم بچه رو گذاشتن بهار(تو فصل بهار به دنيا اومد)دو سه سالي گذشت، تو اون چندسال اتفاق خاصي نيفتاد،ارباب هنوزم راضي نشده بود ازدواج كنه.. محمد فعلا بچه نميخواست، ميگفت بذار يكم كار كنم بريم شهر اونجا بچه دار بشيم. منم از خدا خواسته ميگفتم باشه..…
#گلاب #پارت_۲۵
اينكه روز سوم محمدم منو تنها گذاشت و رفت، عفونت توي خونش رفته بود و نميشد كاري براش كرد(لعنت به امكانات ضعيف قديما) در عرض شش ماه پدرمو شوهرمو از دست داده بودم.. خيلي براي محمد گريه كردم، هركي اونجا بود و منو ميديد به حالم زار ميزد،درسته من عاشقش نبودم اما محرمم بود، بهش عادت كرده بودم، تكيه گاه زندگيم بود، از همه لحاظ مرد خوبي بود..
بعد از فوت محمد خيلي حالم بد بود، انگار يه چيزي كم داشتم، تازه ميفهميدم چه گوهري رو از دست دادم، كاش قدرشو ميدونستم، با وجودش هيچ كمبودي نداشتم، انقدر بهم محبت ميكرد كه وقتي رفت عين يه بچه كه مادرشو از دست ميده، بهانه گير شده بودم.هرروز يكي دو ساعت ميرفتم خونه مادرشوهرم،تو اتاق خودمو محمد با قاب عكسش حرف ميزدم. وضعيت مادرشوهرمم بهتراز من نبود.... سال پدرم گذشت، سال محمدم گذشت اما داغ دل من كم نشد، هرروز براي محمد بيقرارتر بودم.. كلا گوشه گير و اروم شده بودم... يه روز رفتم رودخونه لباس بشورم، وقتي ميخواستم برگردم اربابو ديدم كه سوار بر اسبش دور ميزد، اما منو نديد.. خيلي وقت بود نميديدمش، انگار حسي بهش نداشتم، نميدونم چرا انقد محمد تو ذهنم پررنگ شده بود، شايدم حسم به ارباب همون عشق بود اما بخاطر عذاب وجدان از نبوده محمد، حسمو سركوب ميكردم.. بدون اينكه خودمو بهش نشون بدم راه افتادم سمت خونمون.. دو سه هفته بعد تو حياط ظرف ميشستم كه صداي در حياط بلند شد.. درو باز كردم ثريا پشت در بود.. بغلش كردم تعارفش كردم بياد داخل..گفت گلاب جان من عجله دارم تا خانوم بزرگ نفهميده بايد برگردم..ارباب منو فرستاده بهت بگم هنوزم با جون و دل عاشقته و منتظرته تا عروس عمارت بشي، منو فرستاد تا نظرتو بدونم، فكراتو بكن فردا ميام ازت جواب بگيرم،بعد صورتمو بوسيد و گفت اخ كه چه خوب ميشه تو خانومِ عمارت بشي،بعدم خدافظي كرد و رفت.. گيج بودم، نميدونستم چي بايد بگم.. اون شب تا صبح فكر كردم، فردا وقتي ثريا اومد جواب بگيره بهش گفتم برو به ارباب بگو تمام احساس من مُرده، من بعد از اقاجانمو محمد يه مرده ي متحركم،زندگي با من بد تا كرد، من ديگه حوصله ي غرغر و تهديد خانوم بزرگو ندارم، از دار دنيا فقط خانوم جانم مونده كه همه زندگي منه.. ثريا از حرفام تعجب كرد،يكم ديگه اصرار كرد اما وقتي ديد من رو جوابم اصرار دارم، رفت..ارباب چند بار ديگه هم ادم فرستاد اما جواب من يك كلمه بود:نه... يه روز ثريا و عطيه اومدن خونمون و بهم گفتن ميخوان برن سمت كوههاي بالا و از من خواستن باهاشون برم..اونجا خيلي خلوت بود، در طول سال بيشتر از دو بار ادم نميرفت اونجا..تعجب كردم گفتم اونجا واسه چي؟ ثريا گفت ميخوايم بريم گياه دارويي بچينيم.. قبول كردم و راه افتاديم..وقتي رسيديم يه پارچه اي پهن كرديم و نشستيم.. يكم انگور و نون شيريني خورديم.. بعد از نيم ساعت ثريا رفت كه گياه بچينه.. من و عطيه مونديم و مشغول صحبت شديم...
ثريا يكم از ما دور شده بود،عطيه بحثو كشوند به من و ارباب..گفت گلاب يه چيز بهت ميگم اما از من نشنيده بگير..ديروز احسان داشت با خانوم بزرگ و ارباب راجع به تو حرف ميزد، ميگفت تورو دوست داره، خانوم بزرگم از حرفش استقبال كرد اما ارباب گفت احسان من و گلاب قراره با هم ازدواج كنيم،فقط منتظريم يكم شرايط روحي گلاب بهتر بشه، احسانم عذرخواهي كرد و گفت نميدونسته.. ولي گلاب نميدوني خانوم بزرگ چه اشوبي به پا كرد،انقد جيغ و داد كرد كه ارباب از عمارت زد بيرون..به عطيه گفتم واقعا اينهمه اصرار ارباب براي چيه؟ وقتي مادرش راضي نيست من باهاش ازدواج نميكنم اخه عطيه جان تو كه ميدوني من تو دنيا فقط خانوم جانمو دارم، طاقت يه غم ديگه رو ندارم.. من اگه زن ارباب بشم خانوم بزرگ منو مادرمو راحت نميذاره..گفت حق داري گلاب جان اما دلم براي ارباب ميسوزه، تمام دلخوشيش اينه كه تو برگردي عمارت و زنش بشي.. يكم ديگه حرف زديم و برگشتيم خونه..حرفاي عطيه ترس انداخت تو جونم، ميترسيدم ارباب دستور بده كه به زور زنش بشم و براي خانوم جانم اتفاقي بيفته.. واسه همين تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم و بهش الكي بگم دوسش ندارم بلكه دست از سرم برداره.. ميدونستم هميشه اخر هفته ها ميره سمت جنگل و رودخونه براي شكار،دقيقا همونجايي كه عاشقش شده بودم بايد ازش جدا ميشدم..راه افتادم سمت رودخونه.. يه كلبه ي كوچيك اونجا ساخته بود كه براي استراحت بين شكار ميرفت اونجا..رفتم دم در كلبه نشستم تا بياد.

@kadbanoiranii