کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۲۰ يه روز كه طيبه و طاهره اومدن عمارت،ارباب بهم گفت حالا كه خواهرام اومدن ميخوام به همه اعلام كنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..شب همه تو حياط جمع شده بودن.. من از استرس فقط عرق ميريختم.. از عكس العمل خانوم بزرگ ميترسيدم..ارباب گفت همتون از زندگي…
#گلاب #پارت_۲۱
براي ثريا از شرط خانوم بزرگ گفتم، خيلي ناراحت شد اما خب اون بنده خدا هم نميتونست كاري از پيش ببره... دو روز مهلتم تموم شده بود، خانوم بزرگ صدام كرد.. گفت تصميمتو گرفتي؟ گفتم بله خانوم جان، از اينجا ميرم. گفت خوبه خوشم اومد دختر عاقلي هستي،من الان يكيو ميفرستم خونتون به پدر و مادرت خبر بده كه لوازمشونو جمع كنن،خونه اي كه براتون گرفتم وسيله ي زندگي هم داره، خونه خودتون و زميناتون اينجا بمونن تا چندسال ديگه كه ازدواج كني و برگردي... حالا هم برو لوازمتو جمع كن كه صبح راهي بشين..بدون هيچ حرف و پراز بغض برگشتم پايين. چيزي واسه جمع كردن نداشتم،سه چهارتا تيكه لباس بود كه توي پارچه بستم.. ثريا و عطيه اومدن تو اتاق، عطيه گفت واقعا ميخواي بري؟ گفتم مگه چاره ي ديگه هم دارم؟ بمونم كه اقاجان و خانوم جانمو اتيش بزنه يا اواره كنه؟ نميتونم بخاطر عشق خودم اونارو قرباني كنم.. من اگه زن اربابم ميشدم خانوم بزرگ زندگي رو به كامم جهنم ميكرد.. همون بهتر كه برم.. سه تايي همديگرو بغل كرديم و اشك ريختيم..اونروز غروب به بهانه ي گردگيري رفتم تو اتاق ارباب..لباساشو بو كردم و زار زدم.. دلم براش تنگ شده بود.. گفتم خدايا اين چه عشقيه كه نميتونم ازش دل بكنم؟ چرا منو اينجور اسيرش كردي؟ چشمم افتاد به يه قاب عكس، زودي گرفتمش زير دامنم قايمش كردم.. ميخواستم با خودم ببرمش تا وقتي دلتنگش ميشم به عكسش نگاه كنم.. اون شب تا صبح با ثريا و عطيه بيدار بوديم و حرف زديم، از خاطراتمون،خرابكاريهامون، نقشه كشيدنامون و.... حرف زديم.. خنديديم و اشك ريختيم..صبح با صداي اكبر از اتاق رفتم بيرون،بهم گفت دخترجان وقتِ رفتنه، اقاجانت بيرونه عمارت منتظرته.همه تو حياط جمع شدن.خانوم بزرگم بود، رفتم جلو به زور دستشو بوسيدم،بغلم كرد و گفت از من حلال كن،اين كار به نفع خودته، هركسي بايد همونجايي باشه كه لياقتشو داره... همه برام اشك ميريختن، يكي يكي باهاشون خداحافظي كردم، وقتي رسيدم به ثريا و عطيه به هق هق افتادم،به زور از هم جدا شديم و بالاخره من از عمارت خارج شدم.. اقاجان و خانوم جانم پشت در عمارت گريه ميكردن، خانوم جانم ميگفت غصه نخور دخترم اينجوري براي همه بهتره... راه افتاديم سمت شهر و خونه ي جديد.. اما وقتي رسيديم فهميديم خانوم بزرگ دروغ گفته بود، خونه اي كه برامون گرفته بود تو يه روستاي كوچيك و دورافتاده ي اون شهر بود، جايي كه عقل جن هم نميرسيد همچين روستايي وجود داشته باشه.....
همه ي اميدم اين بود كه ارباب بالاخره تو اون شهر منو پيدا ميكنه اما با ديدنه اون روستا فهميدم كه خانوم بزرگ حسابي محكم كاري كرده و هيچ اميدي نيست..رسيديم و مستقر شديم.. روزهاي كسالت باري رو ميگذروندم.. بعد از يك هفته اقاجانم تو خونه طاقت نياورد و رفت تو روستا يه چرخي زد و وقتي برگشت گفت يه زمين اجاره كردم،نصفش گندم و نصفش باغِ..خيلي خوشحال شديم.. منو خانوم جانم به باغچه ي بزرگي كه توي حياطمون بود رسيديمو توش كلي گل و سبزي و صيفيجات كاشتيم.. روزهامون يكي پس از ديگري طي ميشد و من هرروز دلتنگتر و بيقرارتر از ديروز بودم تا اينكه سرماه يه اقايي از طرف خانوم بزرگ اومد يكم پول و سكه بهمون داد و وقتي داشت ميرفت تا دم در باهاش رفتم و گفتم چه خبر از عمارت؟ گفت ارباب وقتي ديد شما نيستي عصباني شد و در به در دنبال شما ميگرده..خانوم بزرگ بهش گفت شما خودت فرار كردي اما ارباب باور نكرد، تورو خدا اينارو از من نشنيده بگير، خانوم بزرگ اگه بفهمه منو زنده نميذاره...يكسال گذشت، تو اين يكسال هروقت بهادر(همون ادم خانوم بزرگ) برامون خرجي مياورد، بهم از عمارت گزارش ميداد، ارباب همچنان دنبال من بود، خانوم بزرگ خيلي اصرار داشت ارباب ازدواج كنه اما قبول نميكرد.منم كه همدمم فقط يه قاب عكس بود..يه روز از طرف خانِ روستا دعوت شديم براي به دنيا اومدنه اولين نوه ي پسريشون..وقتي اونجا بودم يه خانومي منو از خانوم جانم خواستگاري كرد..خانوم جانم خيلي خوشحال شد و بدون اينكه چيزي به من بگه باهاشون قرار گذاشت كه بيان خونمون..فردا عصر اون خانوم با دوتا خانوم ديگه و پسرش اومدن خونمون،من وقتي فهميدم ماجرا چيه خيلي عصباني شدم، يه خانوم كه بعدا فهميدم خاله ي پسره بود،قيافه ي منو كه ديد بهم گفت: چته دخترجان؟ نيامديم كه تورو براي بردگي ببريم!نكنه ارث باباتو از ما طلب داري؟ خانوم جانم شوكه شد،بهشون گفت شما هنوز هيچي نشده دختر منو سياست ميكني واي بحال روزيكه عروستون بشه، پاشيد از خونه ي من بريد بيرون..بعد از اينكه رفتن خانوم جانمو بغل كردمو گفتم: شما كه ميدوني من دلم گيره خانوم جان، شما رو بخدا ديگه اجازه ندين كسي بياد خواستگاريم.گفت دخترم منم مادرم ارزومه تورو تو رخت عروسي ببينم، تا كي ميخواي به پاي اين عشق پوچ بسوزي؟گفتم تا وقتي كه بهادر خبر بياره ارباب عروسي كرده..اونوقت با هركسي كه شما بگي ازدواج ميكنم..

@kadbanoiranii