کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت53 شربت ها رو اماده کردم توی سینی گذاشتم به طرفشون رفتم اول به طرف فرهاد گرفتم چشمکی زد و برداشت، منظورشونفهمیدم و بعد به طرف شاهین گرفتمو اونم برداشت همینکه خواستم برم باصدای فرهاد همونجا وایسادم بابا شادی چراهمش میری اشپزخونه بیا یه ذره هم پیش…
#پارت54
ماه پیش یادتونو که ریئس شرکت رویا گسترش همه رو به مهمونی دعوت کرده بود


تو وپدرت هم اومده بودی،پسراقای محتشم هم توی مهمونی بود همون که کتش سبز یشیمی بود یادته؟



همون که هی مشروب میخورد هر دقیقه با یه دختر میرقصید درسته


اره همون پسره, فردا میاد شرکت تو رو ازبابات خواستگاری میکنه،

بابات هم تا میخورد گرفتش زدش،اگه باباتو جدا نمیکردم حتما کشته بودش


خیلی ها تو مهمونی دیده بودنت ولی وقتی حرکت باباتو با پسر محتشم دیدن پشیمون شدن


فکرکنم بابات میخواد ترشی بندازتت


واقعا بابا بخاطر من اینکارو کرد


ن.بخاطر من،اخه بابات انقدر دوسم داره گفته فرهاد باید داماد خودم بشه



بعد خندید باورم نمیشد که بابا بخاطر همچین کاری کرده باشه


فرهاد رو به شاهین گفت:


اگه الان اقای محمدی بفهمه اومدم اینجا میکشتمش
بهم مرخصی نمیداد که الکی گفتم مامانم مریضه تا اجازه داد بیام


شاهین:
ن.بابا دیونه چرا گفتی مامانت مریضه اگه یهو بیاد خونه چی


ن.حداقل تا9 یا10 شب شرکتته


ودوتاشون شروع کردن به خوردن میوه


همیشه فکر میکردم اولین خواستگاری که برام بیاد


بابا صد درصد قبول میکنه ولی بخاطر من حتی دست روی پسر هم بلند کرده باورم نمیشد


توی همین فکر خیال هابودم که صدای چرخش کلیداومد....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت53 رمان پارادوکس انتظار داشتم که جفتشون دلداریم بدن و از دلم در بیارن ولی انگار اصلا براشون مهم نبود. تازه با شوخی خنده باهم دیگه حرف میزدن و کوچیکترین توجهی به من نداشتن. اخمامو کشیدم تو هم بازم تو دلم شروع کردم به غر غر کردن. انقدر مثل دیوونه ها…
#پارت54
رمان پارادوکس

پروانه نزدیکم شد و با خنده گفت:
_ تولدت مبارک خانوم خانومااا.
درحالیکه سعی میکردم از لرزش صدام جلوگیری کنم گفتم:
_ ممنونم. اصلا یادم نبود.
_ میدونستم فراموش میکنی. برو لباساتو عوض کن بیا.
دوباره نگاهی به جمع انداختم.چشمم به خانوم دکتر خورد.با لبخند نگام میکرد.اروم لب زد:
_ سلام
سرمو براش تکون دادم و از همه عذرخواهی کردم تا برم لباسمو عوض کنم.در کمدمو کامل باز کردم بعد برداشتن لباس مورد نظرم رفتم پشتش تا بتونم لباسمو عوض کنم.داشتم شالمو سرم میکردم که با حس کشیده شدن لباسم سرمو اوردم پایین.چشمم به ارزو خورد که خنده ی قشنگش نگام میکرد.زانو زدم جلوشو گفتم:
_ چیشده خاله؟
دستای کوچولوی قاب صورتم کرد و گفت:
_ چقدر خوشمل شدی خاله
سرمو کج کردمو دستاشو بوسیدم:
_ خوشگل شدم ولی نه به اندازه تو.
ذوق زده خندید و یه دور با لباسش چرخ زد.  دوباره گفتمش و با یه اخم الکی گفتم:
_ شیطون تو میدونستی نه؟
سرشو تند تند تکون داد و گفت:
_ مامان فاطمه گفت بهت نگیم تا سوپلایز بشی.
محکم به خودم فشارش دادمو گفتم:
_ فدای زبونت بشم. سورپرایز. نه سوپلایز.
_ اوهوم. همون که شمامیگی.
_ آمین مادر نمیای؟
جوری که مامان بشنوه گفتم:
_ اومدم مامان.
بالبخند رو لبم به سمت مهمونا رفتم و مشغول احوالپرسی شدم.تعداشون زیاد نبود اما همونقدری که بودن همون کسایی بودن که از بچگی باهم خاطره داشتیم. رفتم اونجایی که پروانه بهم گفت و نشستم . یه چیزی شبیه به میز کوچولو کم ارتفاع جلوم گذاشتو و چند لحظه بعد کیک پر از شمع روشن و  با دستش به دسمتم اورد. همزمان بقیه هم با دست زدن اهنگ تولدت مبارکو میخوندن.کیک رو میز قرار گرفت. با لبخند خم شدم که شمعای روشو فوت کنم اما با صدای مامان مکث کردم:
_ آمین ارزو یادت نره ..
خواستم جوابشو بدم که ارزو با شیرین زبونیش گفت:
_ نه مامانی خاله آمین هیچوقت منو یادش نمیره.
صدای خنده ی بقیه بلند شد. مامان محکم لپ ارزو و بوسید و گفت:
_ معلومه که یادش نمیره. اما من منظورم  این بود که یادش نره ارزو کنه.
ارزو اهانی گفت و به من خیره شد. در واقع همه منتظر بودن تا من شمعارو فوت کنم. زیر لب فقط از خدا خواستم به قدری بهم قدرت بده که بتونم از پس مشکلاتم برمیام. و یه روزی بتونم انتقاممو از کسی که این بلارو سرم اورد بگیرم.نگاهی به عدد20روی کیک انداختم چشامو بستم و فوت کردم.صدای دست و جیغشون بلند شد. چقدر کارشون برام تازگی داشت. چقدر خوشحال شده بودم.


@kadbanoiranii
#پارت54


داروهایی که مجبور به مصرفشون هستم ، شدیدا خواب آورن.


بعد از اینکه مامان قرص هامو به خوردم داد، حتی متوجه نشدم کِی به خواب رفتم و الان با شنیدن صداهایی چشم باز میکنم.

کرختی و سستی در تنم چنبره زده.
بی حال تکونی به خودم میدم و سعی میکنم با جک کردن دستام خودم رو بالا بکشم و تکیه بدم.
اما نمیشه و با سر روی بالش ها سقوط میکنم.

اتاق در تاریکی فرو رفته.

شب، مهتابی نیست و این سیاهی حاکم به خوبی اینو نشون میده.


تنها نوری که کمی فضا رو روشن کرده، نور لامپ های روشن در سالنه که از لای درب به اتاق میرسه.

از روزی که از بیمارستان به خونه اومدم، دیگه در اتاقم بسته نشد، برای اینکه هرموقع مامان رو صدا زدم، راحت بشنوه.


صدا هارو می‌شنوم و معلومه دایی و زندایی زمانی که خواب بودم، اومدن.


دلم پر میکشه که در جمعشون حضور پیدا کنم شیطنت کنم اما... پاهای افلیج شدم رو کجای دلم بزارم؟!


قبل از اینکه در خودم غرق بشم و نا امیدی در دلم خونه کنه، دهن باز میکنم تا مامانو صدا کنم اما صدای ایلیا کنجکاویمو برانگیخته میکنه و گوش تیز میکنم تا صحبت هاشونو بشنوم:



_عمو مجتبی، برای عمل نیلو اقدام کردید؟

چند ثانیه ای سکوت میشه که این بار صدای دایی به گوشم میرسه :


_مجتبی جان، ما همه میدونیم تو برای اینکه نيلو سربلند باشه و بهترین جهیزیه رو براش فراهم کنی، همه ی سرمایه اتو خرج کردی، هرچیزم که موند خرج بیمارستان شد... بیا و بزار من برای عمل نيلوفر کمکی بکنم...


بازهم سکوت و من.....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت54




ناراحت گفتم:منظور من پولش نبود.

تعجبم هم از این بود که چجوری اون همه آب و یه نفس خوردی!

روی پاشنه پام چرخیدم و به سمت راه پله رفتم. یه چیزی یادم اومد...

باید بهش می فهموندم که
هنوزم ازش متنفرم تا هوایی نشه و

فکرای بی خورد به سرش نزنه

این که خودشیفته هست!!!می


ترسم خیال کنه عاشق چشم و ابروش شدم که بهش آب دادم!

واسه همینم متوقف شدم و به سمتش برگشتم و بدون اینکه بهش نزدیک بشم، گفتم:

- قبل از اینکه برم باید یه چیزی بهت بگم که یهو هوای الکی برت نداره.

یه وقت فکر نکنی بهت آب دادم عاشق دلباختتم

!عصبی بودی، ترسیدم بیای بزنی لهم کنی برای نجات جون خودم بهت آب دادم وگرنه

تودرحال مردنم باشی من به دادت نمی رسم

. در ضمن گردش ما هنوز سرجاشه

شما دوتا عملیات پیاده کردی، من یکی! پس یعنی من باید دنبال نقشه جدید باشم.

مواظب خودت و ماشینت و جلسه های مهمت باش جناب ادیب این و که گفتم،

سریع روم و ازش برگردوندم و به سمت پله ها رفتم.

همون طور که می رفتم، صدای مسعود رو شنیدم:

- خانوم کوچولو، به دلیل تپل بودن کارم ۳-۶ جلو هستم.

بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب
نمونی!

بچه پرروی بی ریخت خودشیفته دلم می خواست بزنم لهش کنم.

با حرص راه می رفتم و پاهام و به زمین می کوبیدم

. باید به نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا مسعود و بگیرم!خیلی باد کرده... فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!!
* * * * * * * * * *
دو روزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم

بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه!

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر