کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.2K links
Download Telegram
#پارت53
شربت ها رو اماده کردم توی سینی گذاشتم به طرفشون رفتم اول به طرف فرهاد گرفتم



چشمکی زد و برداشت، منظورشونفهمیدم
و بعد به طرف شاهین گرفتمو اونم برداشت


همینکه خواستم برم باصدای فرهاد همونجا وایسادم


بابا شادی چراهمش میری اشپزخونه بیا یه ذره هم پیش ما بشین


نمیدونستم باید چیکارکنم به شاهین نگاه کردم که اشاره کرد بشینم روی مبل روبه رویشون نشستم همینکه نشستم فرهاد گفت


راستش تمام اخلاقات با بابات فرق میکنه برعکس اونی ولی قیافت نه


اول که دیدم گفتم توهم مثل باباتی یه ادم اخمو و سخت گیری ولی برعکس تو اصلا شبیه اون هستی



نمی دونستم چی بگم.فقط لبخندی زدمو سرمو انداختم پایین


خجالتی هم هستی که اینم برعکس باباتی،


بابات خیلی رکِه انقدر رک،که برگشت بهم گفت ازت خوشم نمیاد زیاد درو ورم نپلک


اگه الان بفهمه اومدم خونش صد درصد میکشتم


چرا ازتون خوشش نمیاد؟



چون جلفم خیلی شاد سرخوشم، برا همین ازم بدش میاد،ولی وقتی منو با دوست دخترم توی شرکت دید، فکرکنم دیگه حالش ازم بهم میخوره



-شاهین گفت


داداش حق داره ازت بدش بیاد دیگه


وهردو شروع کردن به خندیدن


ولی بابات تو رو خیلی دوست داره


با شنیدن حرفش چشمام از تعجب 4تاشد


گفتم چطور......


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت52 رمان پارادوکس تو کل راه ارزو فقط شیرین زبونی میکرد و من و مامان قربون صدقش میرفتیم. نزدیکای خونه یهو ارزو با جیغ گفت: _ مامااانی وایساااا. مامان که از جیغ ارزو هول کرده بود یهو زد رو ترمز. با وحشت چرخیدم سمتشو گفتم: _ چیشده عزیز خاله؟ چرا یهو جیغ…
#پارت53
رمان پارادوکس

انتظار داشتم که جفتشون دلداریم بدن و از دلم در بیارن ولی انگار اصلا براشون مهم نبود. تازه با شوخی خنده باهم دیگه حرف میزدن و کوچیکترین توجهی به من نداشتن. اخمامو کشیدم تو هم بازم تو دلم شروع کردم به غر غر کردن. انقدر مثل دیوونه ها با خودم حرف زدم که با ترمز مامان به خودم اومدم.
_ رسیدیم. خوب پیاده شید بچه ها.
ارزو درو باز کرد و از ماشین پرید بیرون.
_ مامانی ، خاله آمین، بدویید دیگه..
با لبخند نگاهی به اونهمه هیجانش انداختم و از ماشین پیاده شدم.
چراغ خونه خاموش بود. با تعجب به ساعتم نگاه کردم. دیگه الانا پروانه باید پیداش میشد. رو به مامان گفتم:
_ عجیبه پروانه هنوز نیومده.
_ نمیدونم مادر. حتما کارش طول کشیده. مگه کلید نداری؟
_ چرا دارم.
بعد از تو کیفم کلیدمو در اوردمو در باز کردم. همه جا تاریک بود. زیر لب گفتم:
_ حتما برقا رفته.
ولی برق همسایه ها که نرفته بود. با چشمایی که جایی و نمیدید دیوار و لمس کردم تا بالاخره دستم به کلید خورد. فشارش دادم که یهو با صدای ترکید یه چیزی و خالی شدن یه سطل کاغذ رنگی روسرم سه متر از جام پریدم:
_ تولدت مباررررک، تولدت مباررررکککک
متجعب زل زده بودم به اون جمعی که با کلاه بوقی رنگ و رنگ جلوی در ایستاده بودن. امروز تولدم بود؟ اره تولدم بود. مامان فاطمه گفته بود وقتی پیدام کردن تو یه سبد جلوی در پرورشگاه بودم. ساعت 2 شب بود. و اگه مامان فاطمه تو پرورشگاه خوابش نبرده بود نصف شب از خواب نمیپرید معلوم نبود اونوقت شب چه بلایی سرم میومد.
هیچی همراهم نبود. جز یه کاغذ که توش نوشته بودن به خاطر خودم اینکارو کردن. اسم و فامیل و سنم هم نوشته بودن. هنوز اون نامه رو دارم. یعنی وقتی 18 سالم شد مامان فاطمه بهم داد. با صدای جیغ و دست تمام اون جمعیتی که اکثرا مال پرورشگاه بودن بغض تو گلومو قورت دادم لبخند زدم. باورم نمیشد که برام تولد گرفتن.


@kadbanoiranii
#پارت53

نامطمئن سری تکون میدم و چشم می بندم.
مامان شونه هام رو میگیره و بدن خسته امو روی تخت میخوابونه :

_یکم بخواب نيلو، استراحت کن، تو الان خیلی بدنت ضعیفه، نباید انقد به خودت فشار بیاری مادر.
بخواب تا برای ناهار بیدارت میکنم باید داروهاتم بخوری گلکم.


اونقد در هزارتوی ذهنم پرسه میزنم تا تسلیم دنیای خواب میشم ...


**************************


با گوشیم سرگرم بازی ام و از سروصداهایی که میاد مشخصه مامان در آشپزخونه مشغوله.

با شنیدن صدای آیفون، ناگهان میخام از تخت پایین بپرم و به عادت همیشه در رو باز کنم که....
یادم میفته من...
من نمیتونم از جام بلند بشم.

می خندم و این خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

از ترحم بیزارم و حالا چقدر برای خودم دلم میسوزه...

5 روزه که از اومدنم به خونه میگذره و هربار با شنیدن صدای زنگ آیفون، همین حال بهم دست داده...
حواس پرتیِ لحظه ای بعد...
پی بردن به حقیقتی تلخ و گزنده...

به ساعت دیواری نگاه میکنم، ایلیاست...
مثل تمام این 5 روز که بعد از تایم کاری شرکت به دیدنم اومده، برام خوراکی های متنوع و تنقلات خریده، خندیده، شوخی کرده، سر به سرم گذاشته و من هم فراموش کردم تمام دردهای جسمیم رو...


_خانوم گل آی خانوم گل...

با شنیدن صداش به سمتش سر می چرخونم. لبخند گله گشادی مهمون لبهام میکنم و میگم :

_میدونم برادر خان برات سخته تحمل...

مامان با صدای بلندی میگه :

_بچه ها آب آناناس یا انبه؟

ایلیا هم برای اینکه صداش به آشپزخونه برسه با تن صدای بلند میگه:

_عمه جان شما نمیدونی دخترت عاشق انبه اس؟؟

قری به گردنم میدم و میگم :

_خیییلی خوشمزه اس خدایی نمیدونم تو چطوری میتونی از خیرش بگذری؟!

صورتشو با حالت چندش جمع میکنه و لبه ی تخت میشینه.

_قیافتو اونجوری نکن، به اندازه کافی زشت هستی.

بی حواس از بازوی که کبود و خراشیده اس نیشگونی میگیره که آخ میگم و چهره ام در هم میشه.

ترسیده و شتابزده بازومو نوازش میکنه و میگه :

_نيلو... نيلو...
خواهری... بمیرم الهی... چیشد؟؟؟!
بخدا حواسم نبود... ببخشید... خیلی درد میکنه؟؟

پشت هم جملاتو ردیف می‌کرد و مهلت حرف زدن به من نمی‌داد، به سختی خودمو بالا کشیدم و کف دستمو محکم روی دهنش گذاشتم :

_یه دقیقه زبون به دهن بگیر. چیزی نشد بابا یه کوچولو درد گرفت، اشکال نداره...

مچ دستمو میگیره و از دهنش جدا میکنه.
مردمک هاش با نگرانی دو دو میزنه :

_مطمئنی چیزی نشد؟؟! منه احمق اصلا حواسم نبود.

با ناراحتی سرشو پایین میندازه که دلم میگیره. دستشو می‌گیرم و تکون میدم و میگم :

_ایل ایل! دیوونه ای تو، میگم هیچی نشد...

همین لحظه مامان با دو لیوان بزرگ وارد اتاق میشه که با کشیدن دست ایلیا و لبخند زدن متوجهش میکنم که از این حالت دمغ بیرون بیاد.

مامان صنم همونطور که لیوان آبمیوه منو به دستم میده ایلیا رو مخاطب قرار میده و میگه :

_زنگ زدم بابات هنوز نمایشگاه بود، داشت ماشین معامله میکرد، گفت کارش تموم بشه، میره دنبال مادرت و برای شام میان اینجا ...

ایلیا سری برای تایید تکون میده و آبمیوه اش رو میخوره.

مامان نگاهم میکنه و با اشاره به لیوان میگه :

_بخور عزیزم تا گرم نشده...

_ چشم مامان

به سمت در میره و انگار که با خودش حرف میزنه:

_پس این مجتبی کجا موند؟! فرستادمش دو کیلو گوجه بخره ها... دیگه دل نمونده برا من که بعد این اتفاق...

و از اتاق دور میشه...

مغموم به ایلیا خیره میشم که با دیدنم پلکهاشو روی هم فشار میده و هوف کلافه ای میکشه...

مسبب تمام این دلواپس شدن های مادرم منم...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت53


عصبی گفتم:بیا بگیر بخورش دیگه اگ

چرا هی چشمات بین من و بطری رژه میره؟

!چرا اینجوری نگاهش می کنی؟! سم که توش نریختم. مسعود لبخند شیطونی زد و گفت:

شاید ریخته باشی امن که نمی دونم !

پوزخندی زدم و گفتم:ما هنوز اول خطیم

من اول باید یه ذره حرصت بدم بعد برم پی ناکار

کردنت

بگیر بخورش افعلا نمیخوام بفرستمت به دیار باقی!


مسعود لبخندی زد و بطری آب و از دستم گرفت.

به آب توی بطری چشم دوخت. بطری پره پر بود!خودم امروز صبح خریده بودمش.

درش و باز کرد و با یه حرکت کل آب معدنی رو خورد؟

این آدمه؟ إنه واقعا آدمه؟! خدایا مطمئنی دراکولا چیزی نیافریدی ؟!

چجوری اون همه آب رو خورد؟!اونم بایه حرکت؟!

من به آب معدنی بگیرم، تو طول روز نصفشم نمی خورم، بقیه اش رو هم می برم خونه

بعد که بیشتر مواقع اشکان ترتیبش و میده!

در هر صورت این یه دراکولا به تمام معناس!

مسعود آبش و که خورد، خیلی ریلکس به من که چشمام از تعجب شده بود قده دو تا سکه ۱۰۰ تومنی نگاه کرد

و گفت: چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟!

با انگشت اشاره ام به بطری خالی اشاره کردم

و متعجب گفتم: خوردیش؟! مسعود خونسرد گفت: خب آره دیگه!

- همش و؟!

اخمی کرد و گفت: تو چقدر خسیسی!یه آب معدنی بود دیگه !

از حرفش ناراحت شدم. یعنی چی؟ !من اصلا منظورم پولش نبود که


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر