کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت49 اره درست گفتی چرا میخوای انقدر نداشته هامو به رخم بکشی مگه چیکارات کردم که از بچگی داری ازارم میذی چی کار کردی بهتره بگی چیکار نکردی از بچکی اسم.تو از دهن.هیشکی نمی افتاد هم فقط به فکر توبودن هیشکی به من اهمیت نمیداد. حتی مامان بابای خودم تا…
#پارت50
بااین حرفش زود عصبی شدمُ باتمام نیرو ام دستمو از تو دستش دراوردمشو هلش دادموبا داد گفتم
باخود چی فکردی هان فکرکردی من از اون دخترام که تشنه ای محبتن جنس مخالفم,نخیر من از اون دخترا نیستم
اونجور دخترا توخیابون پرن،برو توخیابون دنبالش بگرد توی این خونه همچین ادمی نیست
بعد از تموم شدن حرفم شروع کرد به دست زدن
بعد از چند ثانیه گفت سخنرانیتون تموم.شد حالا برو خونتون رو تمیز کن یه ناهار خوبم بزار چون صمیمی ترین.دوستم که میشه پسر یکی از سهام دار شرکت بابات داره امروز میاد خونتون,
من باید برم.مدرسه نمیتونم
شماامروز هیچ جا نمیرید
یعنی چی هیجا نمیری مگه تو چیکارمی هان
به سمت در خونه رفت رو کیلیدی از جیبش دراورد در خونه رو قفل کرد گفت
اینم از کلیدت حالا ببینم کجا میخوای بری!
به طرفش اومد تا کلید رو ازش بگیرم
که دستش رو برد بالا گفت
جوجه کوچولو برو یه دستی بخونه بکش تا دوستم نیومده
مگه من کلفتمم
بعد از تموم شدن حرفم به سمت تلفن رفتمو داشتم شماره ی بابا رو میگرفتم که موبایل رو ازدستم کشید گفت
ببین تو امروز خودتم بکشی حق مدرسه رفتن رو نداری، الان هم دیرت شده
نگاهی به ساعت کردمو دیدم ده دقیقه به هشته راست میگفت اگه الان هم برم زنگ مییزنن به بابا که چرا دیر اومدم بیخیال رفتن به مدرسه شدم نگاهی بهش کردم خواستم برم سمت اتاقم که گفت کجا
اتاقم،
خیلی خب دوستم ساعت 11 میاد میخوام تا 11 همه چی اماده باشع
و بعد انگشتشو تهدید وار اورد جلوی صورتم گفت
وای به حالت وای به حالت یه کاری برخلاف من کنی.اون موقع گورتو باید بکنی، خودتم میدونی که به حرفی که بزنم عمل میکنم
بعد ازتموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت
بیخیال رفتن به اتاقم شدم
به طرف اشپزخونه رفتم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
بااین حرفش زود عصبی شدمُ باتمام نیرو ام دستمو از تو دستش دراوردمشو هلش دادموبا داد گفتم
باخود چی فکردی هان فکرکردی من از اون دخترام که تشنه ای محبتن جنس مخالفم,نخیر من از اون دخترا نیستم
اونجور دخترا توخیابون پرن،برو توخیابون دنبالش بگرد توی این خونه همچین ادمی نیست
بعد از تموم شدن حرفم شروع کرد به دست زدن
بعد از چند ثانیه گفت سخنرانیتون تموم.شد حالا برو خونتون رو تمیز کن یه ناهار خوبم بزار چون صمیمی ترین.دوستم که میشه پسر یکی از سهام دار شرکت بابات داره امروز میاد خونتون,
من باید برم.مدرسه نمیتونم
شماامروز هیچ جا نمیرید
یعنی چی هیجا نمیری مگه تو چیکارمی هان
به سمت در خونه رفت رو کیلیدی از جیبش دراورد در خونه رو قفل کرد گفت
اینم از کلیدت حالا ببینم کجا میخوای بری!
به طرفش اومد تا کلید رو ازش بگیرم
که دستش رو برد بالا گفت
جوجه کوچولو برو یه دستی بخونه بکش تا دوستم نیومده
مگه من کلفتمم
بعد از تموم شدن حرفم به سمت تلفن رفتمو داشتم شماره ی بابا رو میگرفتم که موبایل رو ازدستم کشید گفت
ببین تو امروز خودتم بکشی حق مدرسه رفتن رو نداری، الان هم دیرت شده
نگاهی به ساعت کردمو دیدم ده دقیقه به هشته راست میگفت اگه الان هم برم زنگ مییزنن به بابا که چرا دیر اومدم بیخیال رفتن به مدرسه شدم نگاهی بهش کردم خواستم برم سمت اتاقم که گفت کجا
اتاقم،
خیلی خب دوستم ساعت 11 میاد میخوام تا 11 همه چی اماده باشع
و بعد انگشتشو تهدید وار اورد جلوی صورتم گفت
وای به حالت وای به حالت یه کاری برخلاف من کنی.اون موقع گورتو باید بکنی، خودتم میدونی که به حرفی که بزنم عمل میکنم
بعد ازتموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت
بیخیال رفتن به اتاقم شدم
به طرف اشپزخونه رفتم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت49 رمان پارادوکس مامان فاطمه گفت: _ چخبر؟ نبودی. نمیگی من نگرانت میشم؟ نمیتونی یه زنگ بمن بزنی؟ کلافه از حرفا و سوالای تکراری گفتم: _ وای مامان من که عذرخواهی کردم.بخدا درگیر بودم. الانم میشا خیلی لطف کرد که اولین روز کارمو بهم مرخصی داد. _ خداروشکر…
#پارت50
رمان پارادوکس
نمیخواستم مامان بفهمه که خودم از خدامه که دیگه تنها نباشم. با یه حالتی که انگار برام اهمیتی نداره گفتم:
_ باید با پروانه صحبت کنم. شاید یه تعارف زده. من که نباید جدی بگیرم.
نگاهی به ساعت انداختم. مامان خواست حرفی بزنه که گفتم:
_ قربونت برم مامانی ببین دیر شده. من دیگه برم خونه. یکم استراحت کنم از فردا روز پر کاری دارم.
اومدم از جام پاشم برم بیرون که مچ دستمو گرفت و گفت:
_ حالا چرا انقدر عجله داری؟ صبر کن باهم میریم. امشب میخوام بیام پیش دوتا دخترم.
متعجب زل زدم بهش و گفتم:
_ چیزی شده؟
_ حتما باید چیزی بشه که یه شبو با بچه هام بگذرونم؟ بشین تا بیام.. زیاد طولش نمیدم..
بعد از تو کیفش تلفن همراهشو برداشت و از اتاق زد بیرون. خیلی عجیب بود. اصولا تا چیزی اتفاق نمیوفتاد سمت خونه ما نمیومد. بعدم اینکه همیشه جلوی ما با تلفنش حرف میزد. بی خیال شونه هامو انداختم بالا. اتفاقای این مدت باعث شده بود به همه چی مشکوک بشم. چند دقیقه بعد مامان برگشت تو اتاق و بهم گفت:
_ کارم تموم شد. پاشو بریم.
_ ماشین اوردی مامان؟
_ اره مگه تو نیاوردی؟
_ نه چند وقته با ماشین جایی نمیرم.
بعد یهو با یاداوریه ارزو محکم زدم تو پیشونیم. مامان متعجب پرسید:
_ چیشده؟
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
نمیخواستم مامان بفهمه که خودم از خدامه که دیگه تنها نباشم. با یه حالتی که انگار برام اهمیتی نداره گفتم:
_ باید با پروانه صحبت کنم. شاید یه تعارف زده. من که نباید جدی بگیرم.
نگاهی به ساعت انداختم. مامان خواست حرفی بزنه که گفتم:
_ قربونت برم مامانی ببین دیر شده. من دیگه برم خونه. یکم استراحت کنم از فردا روز پر کاری دارم.
اومدم از جام پاشم برم بیرون که مچ دستمو گرفت و گفت:
_ حالا چرا انقدر عجله داری؟ صبر کن باهم میریم. امشب میخوام بیام پیش دوتا دخترم.
متعجب زل زدم بهش و گفتم:
_ چیزی شده؟
_ حتما باید چیزی بشه که یه شبو با بچه هام بگذرونم؟ بشین تا بیام.. زیاد طولش نمیدم..
بعد از تو کیفش تلفن همراهشو برداشت و از اتاق زد بیرون. خیلی عجیب بود. اصولا تا چیزی اتفاق نمیوفتاد سمت خونه ما نمیومد. بعدم اینکه همیشه جلوی ما با تلفنش حرف میزد. بی خیال شونه هامو انداختم بالا. اتفاقای این مدت باعث شده بود به همه چی مشکوک بشم. چند دقیقه بعد مامان برگشت تو اتاق و بهم گفت:
_ کارم تموم شد. پاشو بریم.
_ ماشین اوردی مامان؟
_ اره مگه تو نیاوردی؟
_ نه چند وقته با ماشین جایی نمیرم.
بعد یهو با یاداوریه ارزو محکم زدم تو پیشونیم. مامان متعجب پرسید:
_ چیشده؟
@kadbanoiranii
#پارت50
بین خوابو بیداری با حس قرار گرفتن دستی روی پیشونیم، عکس العملی سریع نشون میدم و چشم باز میکنم .
تشخیص چهره ی ایلیا تو فضای نیمه روشن اتاق، آسوده خاطرم کرد.
دست راستشو نوازش گونه روی موهام میکشه و
وقتی چشمای بازمو می بینه با لبخند میگه :
_کلی رشوه دادم به پرستارای بخش، حیف بود چشماتو باز نکنی.
تازه بعضیاشون درخواستای نامتعارف داشتن، منم گفتم قیافم غلط اندازه ولی باور کنید زن و بچه دارم.
میخنده ولی خندش مثل همیشه نیست...
میخاد با شوخی هاش همه چیزو عادی جلوه بده و بگه هیچی فرق نکرده و حال منو خوب کنه.
لبهام به لبخند مزین میشن و میگم :
_خوبم ایلیا... خیلی خوشحالم که اومدی.
اون خنده ی مصنوعیشو کمی جمع میکنه و روی صندلی کنار تخت میشینه و به جلو متمایل میشه :
_باید خوب باشی! چون توخواهر منی... اصن مگه میشه آدم برادری به این خوشتیپی، خوش هیکلی و جذابی داشته باشه و بد باشه؟!!
سرمو روی بالش جا به جا میکنم تا راحت تر ببینمش. به این همه اعتماد به نفسش میخندم :
_خیلی پرویی بخدا، کم برای خودت نوشابه باز کن...
همه ی تلاششو میکنه که مثل بقیه با ترحم بهم نگاه نکنه، که نگاهش سمت پاهام کشیده نشه ولی ایلیا نمیتونه خوب نقش بازی کنه، نه برای من که باهاش بزرگ شدم...
بغضی که بعد از خنده به گلوم میدَوه، خیلی دردناکه...
چونه ام میلرزه و باز اشکی که روی گونه ام سُر میخوره...
ایلیا آرنجشو روی زانوهاش میزاره و سر پایین میندازه، می دونم که داره با خودش کلنجار میره که روحیه ی منو خراب نکنه.
به حرف میام و گله مند میگم :
_ایلیا دلم از دنیا گرفته، این حق من نیست... حق من نیست که بیفتم روی یه تخت و دیگه نتونم جنب و جوش کنم.
من میخاستم عروس بشم... چرا آخه باید این بلا سرم میومد؟؟ کجا به کی بدی کردم که این تاوانم باشه؟!... من که تا تونستم با همه خوب بودم و هیچ کسو نرنجوندم، پس چرا مستحق این دردم؟!...
دستمو بین دستاش میگیره و با لرزش محسوس صداش و اشکایی که سعی در مهارش داره میگه :
_قربونت برم عزیزم... گریه نکن، نریز این مرواریدا رو... تو بهترین و بی آزار ترین فرشته ی خدایی، تاوان چیه؟!! ... فکر کن این یه امتحانه، برای اینکه بفهمی چقد قدرتمندی.. تو همونی که هیچ وقت تسلیم سختی ها نمی شدی و برای هدفات می جنگیدی...
لبخند آرومی میزنه. مژه های خیسش روی صورتش سایه انداخته و خبری از تشویش چند دقیقه ی قبل نیست
ادامه میده :
_دکترت گفت اگه بخای اگه اراده کنی خوب میشی... جراحی میکنی و دوباره میشی همون نيلوی شاد و شیطون که از دست شیطنت هاش هیچکس در امان نمیموند...
با همون چشمای اشکی خنده ی کوتاهی میکنه و من هم میخندم.
دستی به صورتم میکشم و صورت خیسم رو پاک میکنم.
سوالی که برام پیش اومده رو از ایلیا می پرسم :
_هزینه ی این اتاق های خصوصی خیلی زیاد میشه، چرا بابام این اتاقو برام گرفته؟؟
سیبک گلوش تکونی میخوره و میگه:
_نه اونقد فرق نداره، تو حساسی واسه همین گفتیم اتاق شخصی بهتره...
_لازم نبود، من میدونم که هزینه اش بالاست...
چشم غره ای ساختگی حواله ام میکنه و میگه :
_ای بابا تو به این کارا چیکار داری دختر...
با سرسری جواب دادنش قانع نشدم اما میدونم چیزی نمیگه و من نباید تو این کارا دخالت کنم.
دهن باز میکنم که سوال بعدی ای که ذهنمو درگیر کرده بپرسم، اینکه اون میدونه چرا ساشا تا این حد تغییر کرده؟!
ولی پشیمون میشم...
ایلیا از کجا باید دلیل رفتار ساشا رو بدونه؟!
و اینطور جواب خودمو میدم...
ایلیا میخاد چیزی بگه که صدای پرستار خوش برورویی که وارد اتاق شده مانع میشه :
_ببخشید خلوت خواهر برادری رو بهم زدم اما آقای حق طلب شما گفتید فقط 5 دقیقه... بهتره بیاید بیرون تا سوپروایزر مارو توبیخ نکرده...
انقد کلماتش رو با عشوه برای ایلیا بیان میکرد که به زور تونستم جلوی خندمو بگیرم و برای اینکه ضد حالی بهش زده باشم قبل از ایلیا میگم :
_البته فامیلی ایشون حق طلب نیست، محمدیه!
ایلیا چشم و ابرو میاد و پرستار با چشمای گرد شده میگه :
_ینی چی؟! مگه خواهر برادر نیستید؟
برای کنترل خندم لبمو گاز میگیرم. ایلیا پیش دستی میکنه و هین بلندشدن از روی صندلی میگه:
_چرا هستیم، شما بفرمایید بیرون من میام براتون توضیح میدم.
و چشمکی براش میزنه که چشمای دختر ستاره بارون میشه .
ریز ریز میخنده و از اتاق خارج میشه.
برای اینکه صدای خندم بلند نشه دستمو روی دهنم فشار میدم.
ایلیا با خنده و به آرومی میگه :
_این خانم از همونا بود که درخواستهای نامعقول داشت،.. حالا نمیشد تو آمار ندی بهش که من مجبور نشم...... استغفرالله...
مشتی به رون پاش میزنم و میگم :
_برو برو که کارت در اومد...
خیلی ناگهانی قیافه اش جدی میشه و می پرسه :
_مطمئن باشم ک خوبی دیگه؟
خوب بودم...
نباید اجازه میدادم این موضوع شادیمو ازم بگیره و زندگیمو مختل کنه، برای همین میگم :
_آره مطمئن باش ....
بین خوابو بیداری با حس قرار گرفتن دستی روی پیشونیم، عکس العملی سریع نشون میدم و چشم باز میکنم .
تشخیص چهره ی ایلیا تو فضای نیمه روشن اتاق، آسوده خاطرم کرد.
دست راستشو نوازش گونه روی موهام میکشه و
وقتی چشمای بازمو می بینه با لبخند میگه :
_کلی رشوه دادم به پرستارای بخش، حیف بود چشماتو باز نکنی.
تازه بعضیاشون درخواستای نامتعارف داشتن، منم گفتم قیافم غلط اندازه ولی باور کنید زن و بچه دارم.
میخنده ولی خندش مثل همیشه نیست...
میخاد با شوخی هاش همه چیزو عادی جلوه بده و بگه هیچی فرق نکرده و حال منو خوب کنه.
لبهام به لبخند مزین میشن و میگم :
_خوبم ایلیا... خیلی خوشحالم که اومدی.
اون خنده ی مصنوعیشو کمی جمع میکنه و روی صندلی کنار تخت میشینه و به جلو متمایل میشه :
_باید خوب باشی! چون توخواهر منی... اصن مگه میشه آدم برادری به این خوشتیپی، خوش هیکلی و جذابی داشته باشه و بد باشه؟!!
سرمو روی بالش جا به جا میکنم تا راحت تر ببینمش. به این همه اعتماد به نفسش میخندم :
_خیلی پرویی بخدا، کم برای خودت نوشابه باز کن...
همه ی تلاششو میکنه که مثل بقیه با ترحم بهم نگاه نکنه، که نگاهش سمت پاهام کشیده نشه ولی ایلیا نمیتونه خوب نقش بازی کنه، نه برای من که باهاش بزرگ شدم...
بغضی که بعد از خنده به گلوم میدَوه، خیلی دردناکه...
چونه ام میلرزه و باز اشکی که روی گونه ام سُر میخوره...
ایلیا آرنجشو روی زانوهاش میزاره و سر پایین میندازه، می دونم که داره با خودش کلنجار میره که روحیه ی منو خراب نکنه.
به حرف میام و گله مند میگم :
_ایلیا دلم از دنیا گرفته، این حق من نیست... حق من نیست که بیفتم روی یه تخت و دیگه نتونم جنب و جوش کنم.
من میخاستم عروس بشم... چرا آخه باید این بلا سرم میومد؟؟ کجا به کی بدی کردم که این تاوانم باشه؟!... من که تا تونستم با همه خوب بودم و هیچ کسو نرنجوندم، پس چرا مستحق این دردم؟!...
دستمو بین دستاش میگیره و با لرزش محسوس صداش و اشکایی که سعی در مهارش داره میگه :
_قربونت برم عزیزم... گریه نکن، نریز این مرواریدا رو... تو بهترین و بی آزار ترین فرشته ی خدایی، تاوان چیه؟!! ... فکر کن این یه امتحانه، برای اینکه بفهمی چقد قدرتمندی.. تو همونی که هیچ وقت تسلیم سختی ها نمی شدی و برای هدفات می جنگیدی...
لبخند آرومی میزنه. مژه های خیسش روی صورتش سایه انداخته و خبری از تشویش چند دقیقه ی قبل نیست
ادامه میده :
_دکترت گفت اگه بخای اگه اراده کنی خوب میشی... جراحی میکنی و دوباره میشی همون نيلوی شاد و شیطون که از دست شیطنت هاش هیچکس در امان نمیموند...
با همون چشمای اشکی خنده ی کوتاهی میکنه و من هم میخندم.
دستی به صورتم میکشم و صورت خیسم رو پاک میکنم.
سوالی که برام پیش اومده رو از ایلیا می پرسم :
_هزینه ی این اتاق های خصوصی خیلی زیاد میشه، چرا بابام این اتاقو برام گرفته؟؟
سیبک گلوش تکونی میخوره و میگه:
_نه اونقد فرق نداره، تو حساسی واسه همین گفتیم اتاق شخصی بهتره...
_لازم نبود، من میدونم که هزینه اش بالاست...
چشم غره ای ساختگی حواله ام میکنه و میگه :
_ای بابا تو به این کارا چیکار داری دختر...
با سرسری جواب دادنش قانع نشدم اما میدونم چیزی نمیگه و من نباید تو این کارا دخالت کنم.
دهن باز میکنم که سوال بعدی ای که ذهنمو درگیر کرده بپرسم، اینکه اون میدونه چرا ساشا تا این حد تغییر کرده؟!
ولی پشیمون میشم...
ایلیا از کجا باید دلیل رفتار ساشا رو بدونه؟!
و اینطور جواب خودمو میدم...
ایلیا میخاد چیزی بگه که صدای پرستار خوش برورویی که وارد اتاق شده مانع میشه :
_ببخشید خلوت خواهر برادری رو بهم زدم اما آقای حق طلب شما گفتید فقط 5 دقیقه... بهتره بیاید بیرون تا سوپروایزر مارو توبیخ نکرده...
انقد کلماتش رو با عشوه برای ایلیا بیان میکرد که به زور تونستم جلوی خندمو بگیرم و برای اینکه ضد حالی بهش زده باشم قبل از ایلیا میگم :
_البته فامیلی ایشون حق طلب نیست، محمدیه!
ایلیا چشم و ابرو میاد و پرستار با چشمای گرد شده میگه :
_ینی چی؟! مگه خواهر برادر نیستید؟
برای کنترل خندم لبمو گاز میگیرم. ایلیا پیش دستی میکنه و هین بلندشدن از روی صندلی میگه:
_چرا هستیم، شما بفرمایید بیرون من میام براتون توضیح میدم.
و چشمکی براش میزنه که چشمای دختر ستاره بارون میشه .
ریز ریز میخنده و از اتاق خارج میشه.
برای اینکه صدای خندم بلند نشه دستمو روی دهنم فشار میدم.
ایلیا با خنده و به آرومی میگه :
_این خانم از همونا بود که درخواستهای نامعقول داشت،.. حالا نمیشد تو آمار ندی بهش که من مجبور نشم...... استغفرالله...
مشتی به رون پاش میزنم و میگم :
_برو برو که کارت در اومد...
خیلی ناگهانی قیافه اش جدی میشه و می پرسه :
_مطمئن باشم ک خوبی دیگه؟
خوب بودم...
نباید اجازه میدادم این موضوع شادیمو ازم بگیره و زندگیمو مختل کنه، برای همین میگم :
_آره مطمئن باش ....
#پارت50
با این حرف حسینی، کل کلاس خفه خون گرفتن و به سمتش برگشتن...
همه ترسیده بودن و رنگشون پریده بود... تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و مسعود و سعید عالی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم، مسعود که کلا ترسی از هیچی نداره!!
سعیدم که به طور کلی زیاد از این ضایع بازیاداشته عادت کرده.
مسعود خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی مسعود داشت حرص می خورد،
عصبی گفت: من کلاس و سپردم دست تو اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
مسعود خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت: استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تر از قبل گفت: منظور من این بود که کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
- جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم شما که گفتین بخون، منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت
و ادای خوندن در آورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن در آورد.
با این حرکتش، بچه ها زدن زیر خنده...
منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه ادا در میاورد!
حسینی حسابی از کوره در رفت و با صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره، گفت: برو
بیرون مسعود.
مسعود خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
- برای اینکه من میگم!
- آخه...
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم، بیرون!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
با این حرف حسینی، کل کلاس خفه خون گرفتن و به سمتش برگشتن...
همه ترسیده بودن و رنگشون پریده بود... تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و مسعود و سعید عالی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم، مسعود که کلا ترسی از هیچی نداره!!
سعیدم که به طور کلی زیاد از این ضایع بازیاداشته عادت کرده.
مسعود خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی مسعود داشت حرص می خورد،
عصبی گفت: من کلاس و سپردم دست تو اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
مسعود خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت: استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تر از قبل گفت: منظور من این بود که کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
- جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم شما که گفتین بخون، منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت
و ادای خوندن در آورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن در آورد.
با این حرکتش، بچه ها زدن زیر خنده...
منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه ادا در میاورد!
حسینی حسابی از کوره در رفت و با صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره، گفت: برو
بیرون مسعود.
مسعود خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
- برای اینکه من میگم!
- آخه...
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم، بیرون!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر