کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
#پارت29
بابا به سمت اتاقش رفت حتما مثل همیشه تمام حساب رسی های شرکت رو واسه روز جمعه گذاشته



بعداز ده دقیقه به طرف گاز رفتمو زیرشو خاموش کردم بشقاب رو برداشتم توش ماکارونی ریختم



سینی رو برداشتم بشقاب رو توش گذاشتم قاشق چنگال و سالاد شیرازی رو هم گذاشتم توی سینی



به سمت اتاق بابا راه افتادم در اتاق رو زدم باگفتن بیا تو بابا در اتاق رو بازکردم دیدپ پشت میز نشسته



چندتا برگه ولبتابش هم جلوش بود


نگاهی بهم کردُ گفت


-غذا رو بزار رومیز برو

-چشم

غذا رو روی میز گذاشتم رفتم بیرون


خودم گشنم بود رفتم سمت اشپزخونه براخودم غذا کشیدمو شروع کردم به خوردن غذا......


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت29 بابا به سمت اتاقش رفت حتما مثل همیشه تمام حساب رسی های شرکت رو واسه روز جمعه گذاشته بعداز ده دقیقه به طرف گاز رفتمو زیرشو خاموش کردم بشقاب رو برداشتم توش ماکارونی ریختم سینی رو برداشتم بشقاب رو توش گذاشتم قاشق چنگال و سالاد شیرازی رو هم گذاشتم…
#پارت29
بابا به سمت اتاقش رفت حتما مثل همیشه تمام حساب رسی های شرکت رو واسه روز جمعه گذاشته



بعداز ده دقیقه به طرف گاز رفتمو زیرشو خاموش کردم بشقاب رو برداشتم توش ماکارونی ریختم



سینی رو برداشتم بشقاب رو توش گذاشتم قاشق چنگال و سالاد شیرازی رو هم گذاشتم توی سینی



به سمت اتاق بابا راه افتادم در اتاق رو زدم باگفتن بیا تو بابا در اتاق رو بازکردم دیدپ پشت میز نشسته



چندتا برگه ولبتابش هم جلوش بود


نگاهی بهم کردُ گفت


-غذا رو بزار رومیز برو

-چشم

غذا رو روی میز گذاشتم رفتم بیرون


خودم گشنم بود رفتم سمت اشپزخونه براخودم غذا کشیدمو شروع کردم به خوردن غذا......

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت28 رمان پارادوکس به چشمای بی روحم تو آینه زل زدم. چقدر سرد شده بودم. چقدر یخ.. سردرگم بودم. حتی نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم. همه ی امیدم به همین خانوم دکتری بود که به گفته مامان فاطمه میتونست ارامشو به وجودم برگردونه. کلیدامو از رو میز برداشتم و…
#پارت29
رمان پارادوکس

وارد مطب که شدم اول از همه چشمم به میز منشی افتاد اما خبری از خودش نبود. چند دقیقه منتظر شدم که دیدم با فنجون چای تو دستش از یه اتاق اومد بیرون. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ جانم بفرمایید؟
با صدایی اروم و شمرده گفتم:
_ برای این ساعت نوبت داشتم.
پشت میزش نشست و دفترشو باز کرد. همونجوری که به دفترش نگاه میکرد گفت:
_ شما خانومه؟؟؟
_ سپهری هستم. آمین سپهری.
چند لحظه به دفترش خیره شد و بعد گفت:
_ بله عزیزم. خوش اومدین. چند لحظه تشریف داشته باشید خبرتون میکنم.
تشکر ارومی کردم و رو صندلی نشستم.
منشی بعد از خوردن چای تلفن و برداشت و رو به شخص پشت خط گفت:
_ بله خانوم دکتر. اومدن. چشم الان میفرستمشون داخل.
بعد تلفن و قطع کرد. مهربون گفت:
_ عزیزم میتونی بری داخل
از جام بلند شدمو سمت در رفتم. تقی به در زدم که صدای اروم گفت:
_ بفرمایید.
دستگیره رو فشار دادم و وارد شدم. نگاهم به زن جوونی افتاد که پشت میزش نشسته بود و با لبخند به گلدون رو میزش اب میداد. با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد. در مقابل چشمای متعجب من دستامو تو دستش گرفت و با مهربونی گفت:
_ سلام عزیزم خوش اومدی.
اینهمه صمیمیت عجیب بود. شاید با همه اینجور رفتار میکرد. یا شایدم چون از من شنیده بود رفتارش از رو ترحم بود. به زور لبخندی زدمو گفتم:
_ سلام.
_ به روی ماهت. منتظر اومدنت بودم. بیا بشین.
سمت کاناپه هدایتم کرد و خودش به سمت تلفن رفت. گوشیو برداشت و رو بهم گفت:
_ چای میخوری یا قهوه؟؟؟
_ ممنون چیزی نمیخورم.
_ با دهن خشک که نمیشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_ یه لیوان آب..
پشت تلفن گفت:
_ عزیزم یه لیوان آب بیار.
بعد اومد سمتمو روبه روم نشست.
_ خوب خانوم خوشگل. من در خدمتم.
دستامو توهم قفل کردم و آب دهنمو قورت دادم. از همینجاش میترسیدم. ازینکه مجبور شم توضیح بدم. با من من گفتم:
_ مادرم باهاتون صحبت نکرد؟؟؟
_ چرا. حرف زد. اون راجب مشکلت بهم گفت. من میخوام راجب خودت حرف بزنیم. چند سالته. درس میخونی؟ نمیخونی؟؟ خلاصه هرچی که میتونه بهمون کمک کنه تا مثل دوتا دوست صمیمی بشیم.

@kadbanoiranii
#پارت29




پدرت و در میارم.شده از کار و زندگیم می زنم تا حال تو رو بگیرم...

پس بهتره مواظب خودت باشی
خانوم شیدا شمس!

نگاهی به چهره ی ترسیده ام کردو پوزخندی زد.

و بعد از یه نگاه طولانی که داشت من و سکته میداد رفت.

اوف..داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم

خب آخه روانی دل و جرئتش و نداری چرا زدی به دریا؟

!کی گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم... خوبشم دارم... هه هه خندیدم...

فکر کرده حالا من باید بیام به پاش بیفتم بره بمیره بابا. تواصلا مهم نیستی که...برو کنار بذار باد بیاد!!

درسته تو اون لحظه ترسیده بودم ولی آخه مسعود اگرم بخواد نمی تونه غلطی بکنه.

.مگه شهر هرته؟!مملکت قانون داره...

غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه در میارن!!

با اینکه این حرفا رو خودم میزدم اما اصلا بهشون اعتماد نداشتم....

این مسعودی که من می شناسم شده یه تنه جلوی هرچی قانونه وایمیسته تا لج من و

دربیاره. از بس که بیشعوره. آخه مگه من چیکار کردم؟!

۴ تا لاستیک بود دیگه! تازشم این چیزا که اصلا برای اون مهم نیست.

یک چهارم پولایی که هر روز با خودش میاره دانشگاه رو بده ۸ تا لاستیک میخره!!

حالا من تقریبی یه چیزی گفتم...ولی جان خودم مسعود خیلی خیلی پولداره...

حالا اینارو ولش کن..

. توهم که کم چیزی نیستی واسه خودت!!

!رفتی لاستیکای یارو رو پنچر کردی اون وقت پررو پررو برمیگردی میگی حالا مگه چی بود؟

!
خوشت میومد توهم یه ماشین این شکلی داشتی

،میومد لاستیکاش و پنچر می کرد؟!

حالا که من یه ماشین اون شکلی ندارم و کسی که پنچر شده آقا مسعود...

بیخیال بابا. اصلا مگه همین بزمجه نبود که گفت:

"بگرد تابگردیم"؟؟؟؟ خب منم دارم می گردم دیگه

انقدر بدم میاد از آدمای بی جنبه. چیش!!

!بی ریخت.

@kadbanoiranii