کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
28.5K videos
95 files
42.7K links
Download Telegram
#پارت27
باتابش نور خورشید روی صورت کم کم چشمامو بازکردم کش قوسی دادم روی تخت نشستم

دستی به صورتم کشیدمواز روی تخت بلند شدمُ به سمت دستشویی رفتم بعد از این که کارم تموم شد

از دستشویی اومدم بیرون تختمو مرتب کردمو رمانمو گذاشتم توی کشو از اتاق اومدم بیرون

رفتم تا یه چیزی بخورم خیلی گشنم بود به سمت بخچال رفتم پنیر و کره برداشتم از جا نونی هم

نون برداشتمو به سمت میز ناهار خوری رفتم
مشغول خوردن شدم بعد از چند دقیقه که سیر شدم

پنیر و کره نون رو سر جاشون گذاشتم از اشپزخونه اومدم بیرون روی مبل نشستم تلویزیون رو روشن کردم

شبکه یک داشت فییلم گسل رو نشون میداد نشستم دیدم بعد از یه ساعت که تموم شد بلندشدمُ تلویزیون

رو خاموش کردم پس بابا کوش اونکه همیشه سر ساعت6 صبح بیداره به سمت اتاقش رفتمو در زدم

ولی کسی جواب نداد درو باز کردمُ دیدم توی اتاق هم نیست کجا رفته اول صبح،خواستم برم تو اتاقش

ولی......


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت26 رمان پارادوکس سکوت کرد. وقتی سکوتش ادامه دار شد ناامید گفتم: _ باشه فراموشش کن خواستم قطع کنم که یهو گفت: _ هرچند میدونم اگه خودت تعریف کنی بیشتر به خودت کمک میشه ولی حالا که خودت اینجوری میخوای باشه. شماره دکتر و برام بفرست تا باهاش صحبت کنم. از…
#پارت27
رمان پارادوکس

صدای زنگ گوشیم که بلند شد از فکر اومدم بیرون. با دلهره نگاهی به صفحش انداختم. اسم مامان فاطمه روش خودنمایی میکرد. استرس و ترسم بیشتر شد. میدونستم قطعا با دکتر حرف زده و حالا میخواد جواب نهاییو بهم بده.
انگشتم و رو دکمه سبز رنگ زدم و جواب دادم:
_ سلام مامان.

بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
_ سلام عزیزم. همونجوری که خواستی من با خانوم دکتر صحبت کردم. زن باکمالاتی به نظر میومد. از طرفی محبوبه بهمون معرفیش کرده پس قطعا بد نیست. برات نوبت گرفتم واسه دوساعت دیگه.

اب دهنمو قورت دادم و با استرس گفتم:
_ دوساعت دیگه؟ چرا انقدر زود؟
اروم و مهربون گفت:

_ هرچقدر زودتر انجام بشه تو از اونهمه فشارعصبی زودتر نجات پیدا میکنی.. بخاطر خودتم که شده زودتر برو.

میدونستم که داره راست میگه. کابوسایی که میدیدم تمومی نداشت. فشار عصبی زیادی روم بود. هنوز نتونسته بودم اون اتفاق هضم کنم. جدا از اون اتفاق، ابروریزی های بعدش بیشتر ازارم میداد. کاری که حمید کرد، نگاه همکارام. همه ی اینها باعث شده بود که حالم بدتر بشه.

با صداش به خودم اومدم:
_آمین؟ آمین خوبی مادر؟

دستمو به پیشونیم کشیدم و تندی گفتم:
_خوبم. چیزیم نیست. حواسم پرت شد.
_ باشه پس برای دوساعت دیگه اماده باش. میخوای منم باهات بیام؟

نگاهی به ساعت انداختم و اروم گفتم:
_ نه مامان. تنها برم راحت ترم.
_ باشه عزیزم مواظبه خودت باش.
از جام بلند شدم و سمت کمدم رفتم تو همون حال گفتم:
_ چشم. شماهم مواظبه خودت باش. من دیگه برم. خداحافظ.
_خدا همراهت مادر.

تلفنو که قطع کردم مانتو سیاهمو در اوردم و پوشیدم. شلوار مشکی و شال مشکی. شبیه عزادار ها شده بودم. عزادار دخترونگیام که با بی رحمی تمام نابود شد و من تا اخر عمرم تمام وجودم با یه سوال بی جواب میسوزه. و اونم اینه که چرا؟؟؟ چرا اینکار و با من کرد؟ بهم گفت خوشبختیش تو گرفتن خوشبختی منه. حالا که خوشبختیمو گرفت خوشبخت شده؟؟

@Kadbanoiranii
#پارت27

از بلندای بام تهران، شهر زیر پام رو تماشا میکنم.

دکمه های پالتوی سرخابی رنگ پاییزیمو می بندم و کنار ساشا که به کاپوت ماشین تکیه داده می ایستم و صداش میزنم :

_ساشا

_جونم عشقم


_متولد چه ماهی هستی؟

_سوم بهمن ماه، تو چی گلم؟؟

با روی گشاده میگم :

_من دختر شهریورم، نوزدهم. تقریبا سه ماه دیگه تولدته... 29 ساله میشی درسته؟

_نه جانم، 28 سالم پر میشه و تازه وارد 29 میشم.

زیرلب آهانی میگم
... برای اینکه کمتر سرما رو حس کنم، دست به سینه میشم. نگاهم میکنه و میگه :

_ سردته؟ هوا که خوبه


به کاپشن و یقه اسکی که به تن داره نگاه میکنم، قطعا من خیلی بدن ضعیف تری دارم و ساشا این سرما رو حس نمیکنه.

_من سرمایی ام.

بازومو میگیره و منو به خودش نزدیک میکنه و با لحن بامزه ای ميگه :

_ خانوم کوچولوم سرماییه مامانمینا

و بعد به حرف خودش میخنده و منم به خنده میندازه ولی با اعتراض میگم :

_من کوچولو نیستم.

بلندتر میخنده :

_اوه ببخشید شما خیلی بزرگی.

خنده هاش بانمک و مصریه...

دستشو روی کمرم میزاره و منو به سمت در ماشین هدایت میکنه.

_بیا سوار شو تا تبدیل به مجسمه یخی نشدی.

سوار میشم.
ساشا هم ماشینو دور میزنه و کنارم می شینه و استارت میزنه. میخام بگم بخاری رو روشن کنه ولی پشیمون میشم و با خودم میگم :

(حالا با خودش میگه این دختره چقد نازنازیه توی آبان ماه اینجوری سردش شده، زمستون میخاد چیکار کنه)

در طول مسیر از کارش و رشته ی تحصیلیش برام میگه و من با دقت گوش میدم و هرسوالی تو ذهنم میاد می پرسم.
تعریفاتش برام جالبه و گاهی اوقات خنده دار.
مثلا زمانی که راجب مشروط شدنش تو دانشگاه و دعوا با استادش گفت، انقد جریان رو بامزه تعریف کرد که نتونستم نخندم.

_چقد آتیش سوزوندی تو دانشگاه

_ دوره لیسانسم همه ی اساتیدو ذله کرده بودم.

_ولی برخلاف تو من خیلی آرومم و دانشجوی برتر

_رشته ات ادبیات بود؟

_آره، وقتی نتونستم پزشکی که آرزوشو داشتم قبول بشم، بخاطر علاقه ی زیادی که به شعر و داستان داشتم، ادبیاتو انتخاب کردم.

_اوه واقعا رشتتو دوس داری؟
من که میونه خوبی با شعر و شاعری
ندارم.

تو ذوقم میخوره ولی به سلیقش احترام میزارم و همینو بیان میکنم :

_بالاخره هرکسی یه دیدگاهی داره...! ولی کپشنی که برای عکس دونفرمون نوشته بودی خیلی قشنگ بود.

مثل اینکه به مزاقش خوش میاد این حرفم :

_اونو بخاطر تو گذاشتم نيلو خانم... ولی در کل ادبیاتو دوس ندارم.


انقد باهم حرف زدیم که متوجه نشدم کِی به خونه رسیدیم.
جلوی در آپارتمان نگه میداره و میگه :

_فردا کلاس داری؟

برناممو مرور میکنم و میگم :

_ آره یکی 8صبح، دو تا بعد از ظهر

_خوبه، حواست به گوشیت باشه. سرگرم درسات نشی از من غافل بشی!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت27



پرروی روانی..

. فکر کرده همه مثه خودش کورن.

یه لحظه یه فکرشیطانی زد به سرم. موقعیتش جور بود که حرفای دیروزش و تلافی کنم

. برای همینم جوابش و ندادم و خودم و زدم به کوچه على

مسعود دادزد: با توآما!!!

هوی... کری؟!

دیگه داشت از زور عصبانیت می مرد. آی من حال می کردم. با دمم گردو می شکوندم.

عروسی برپا بود تودلم.هنوزم به درختا زل زده بودم.

مسعود چند تانفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه.

آی چه حالی می کنم من وقتی این حرص می خوره!!!

تو حال و هوای خودم بودم که صدای مسعود و شنیدم:

- تو چه جوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟

! آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلت وبدی.

هیچ می فهمی چیکار کردی؟

من امروز به جلسه مهم دارم، اگه نرسم می دونی چی میشه؟

! آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچر کردی اون لاستیکارو می دونی قیمت هریه لاستیکش چقده؟!


پسره احمق روانی.. چه دسته بالا می گیره ماشینش وا حالا ۴ تا لاستیک بود دیگه

.همچینم جلسه جلسه می کنه انگار قراره با این جلسه كل مشکلات دنیارو حل کنه

بابا تو خودت خره کی باشی که جلسه ات بخواد مهم باشه؟!

خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم و به همون درختا خیره شدم.

اینجوری هم اون حرص میخورد وهم من انرژی صرف نمی کردم!

@kadbanoiranii