کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت21 رمان پارادوکس قلبم محکم خودشو به درو دیوار میکوبید. از استرس دلم میخواست بالا بیارم. بیحال رو تخت دراز کشیدمو خانوم دکتر چند لحظه بعد اومد سراغم. لبخندی زد و گفت: _ فاطمه خانوم گفته بود یه دختر داره شبیه قرص ماه. ولی باور نمیکردم. الان میبینم که راست…
#پارت23
رمان پارادوکس

_ عزیزم پس میخوای چیکار کنی؟ بدون کار کردن چجوری میخوای تنها زندگی کنی؟ من که میگم بیا پیش ما. چرا انقدر لجباز شدی؟

کلافه پوفی کشیدمو گفتم:
_ مامان جان تعارف که ندارم تنها راحت ترم. میگردم یه کاری پیدا میکنم. چیزی که زیاده کار.

نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
_ باشه عزیزم. منم امروز چند جا میگردم برات. خدا بزرگه به حاج اقا هم میسپارم.
_ ممنونم. همیشه باعث زحمتتونم
_ دخترمی وظیفمه. من دیگه برم. توام مواظبه خودت باش.

_ چشم شماهم همینطور.
بعد خداحافظی پامو رو پدال گزاشتم و با سرعت حرکت کردم. خسته بودم. دلم میخواست یکم بخوابم. کاری که برای انجام دادن نداشتم. راهمو سمت خونه کج کردم. اونجا هم دیگه جای زندگی نبود. از اونجا میرفتم. با فهمیدن حمید و کل اژانس، تا چند وقت دیگه ابرویی تو اون محل نداشتم. جلوی در زدم رو ترمز و پیاده شدم. دستمو تو جیبم کردم تا کلید و در بیارم که دستم به یه چیزی خورد. کنجکاو کشیدمش بیرون که با دیدن کارت روانشناسی که خانوم دکتر بهم داده بود بهش خیره شدم.

_خانوم دکتر حدیث رحمانی
میدونستم حال روحیم خوب نیست ولی ارزششو داشت که من کل این اتفاق و یه بار دیگه تو ذهنم بخاطر بیارم یا نه؟

حتی از فکر کردن بهش تنم لرزید. با یه اعصاب خراب کارتو تو جیبم گزاشتمو درو باز کردم. روحم زخمی شده بود. دیگه دختر اروم و مهربون چند روز پیش نبودم. یه زن 20 ساله زخم خورده که دستش به هیچ جایی بند نبود.

@kadbanouranii
#پارت23


اسمش روی صفحه نقش می بنده .

بلند میشم ، رژ لبمو تو آیینه چک میکنمو شالمو مرتب میکنم.

بعد از خداحافظی از مامان بیرون میرم.


شیک پوش، مثل یه جنتلمن واقعی دست به سینه به 206 سفید رنگش تکیه داده و وقتی منو می بینه، لبخندی میزنه وردیف دندون های مرتبش رو به نمایش میزاره.

_سلام عشق من

جلو میرم، درو برام باز میکنه، با کمی ناز موهایی که جلوی چشمم اومده زیر شال می فرستم و جواب سلامشو میدم و سوار می‌شم.
ماشینو دور میزنه و رو صندلی راننده جای میگیره.

دستشو دراز میکنه و دستی که روی پامه میگیره و بوسه ای پشتش میکاره :


_ خیلی خوشحالم که اینجایی، خیلی خوبه که رویاهایی که باهات ساختم، دارن تبدیل به واقعیت میشن.

با خودم فکر میکنم یکم پرویی بد نیست واسه همین میگم :

_خوش به حالت، انشالله همه حاجت روا بشن

ماشینو به حرکت درمیاره و بلند میخنده :

_چه عجب من شیطنت تورو دیدم خانم خانما

حواسش بیشتر به منه تا رانندگی.

بعد از چندبار بالاو پایین کردن آهنگ ها، روی یه موزیک توقف و می کنه و با نگاه کردن به من و اون لبخند پیوند خورده با لباش با خواننده هم خونی میکنه..
میخاد بهم بفهمونه که این آهنگ حالشو توصیف میکنه.
من هم به لبخندم عمق میدم چون این آهنگو فوق العاده دوس دارم ... با نقطه ی اوج آهنگ بلندتر میخونه و روی فرمون ضرب میگیره و نگاهمون در هم گره میخوره :

"" دست من نیست
تو عزیز جونمی
خودت نمی دونی
همه بود و نبودمی
دست من نیست ای عشق ستودنی""


_آقا ساشا حواستون به جلو باشه، تصادف نکنیم.


_مگه میشه تو کنارم باشی و من حواسم جای دیگه باشه! نگران نباش..

_خب، حالا مقصد کجاست؟

چشمکی میزنه و میگه :


_ برسیم متوجه میشی.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت23




- تا کی میخواین اینجا منتظر بمونین؟

- خب تا هر وقت که اونابیان دیگه.

عقل کل... منظورم اینکه تا چه ساعتی...

خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه


- یعنی تاچه ساعتی؟ بابک نگاهی به ساعتش کرد و گفت: مسعود گفت که کلاسشون تا ۱۲ طول میکشه...

یک ساعت و نیم دیگه باید منتظرشون باشم.


خب پس وقت دارم..حالا کو تا ۱۲!؟

از جام بلندشدم و همون طور که لبخند می زدم گفتم:

خب پس دیگه چیزی به تموم شدن
کلاسشون نمونده!!!من برم.

بابک هم زمان با من بلند شدو گفت: کجاخانوم شمس؟!

تشریف داشتین. حالا یه ساعت و نیمم خیلیه
هاا

بفرمایین یه چایی، قهوه ای، در خدمتتون باشیم.

ناکس و نگاه..... چه زود پسرخاله میشه.. فکر کرده من خرم...ای ش

... خیلی خوشم میاد از تو و اون رفيق الدنگت؟!

همینم مونده پاشم بیام با تو قهوه بخورم...

از اونجایی که من شانس ندارم، حراست دانشگاه مارو می گیره حالا بیاودرستش کن!!

!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می برد بوالا.

لبخندم و پررنگ تر کردم و گفتم:نه دیگه...

مزاحمتون نمیشم. باشه یه وقت دیگه.من کلاس دارم باید برم.

آره جونه عمه ام کلاسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گند بزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه!

بابک هم که هنوزهمون لبخند ملیح مسخره اش روی لبش بود گفت:!؟!

اینطوری که خیلی بدشد؟

- نه بابا اختیار دارین. این چه حرفیه؟!من دیگه برم دیرم میشه. خداحافظ.

بابک هم خداحافظی کرد و من سریع جیم شدم.


@kadbanoiranii