کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت18
بعد ازتموم شدن صبحونه به سمت اتاقی که باید تمیز میکردم رفتم

در  اتاق رو که باز کردم یه نفس اسود کشیدم زیاد نیاز به تمیز کاری نداشت

فقط باید یه گرد گیری میکردم به سمت اشپزخونه رفتمو ازکابیت شیشه پاکن دستمال ورداشتم

دوباره به سمت اتاق رفتم اول کمد ها رو تمیز کردم

بعد تخت رو تمیز کردم بعد از اون هم دیوار هارو ششستم بعد از تموم شدن کارم همونجا رو زمین نشستم
خیلی خسته شدم چشمامو بستم تایه ذره استراحت کنم
بعد از10 دقیقه دوباره بلندشدمو رفتم جارو برقی اوردم شروع کردم به کشیدن

جارو قشنگ همه جارو جارو زدم هم اتاق هارو هم سالن اشپزخونه رو بعد از تموم شدن

دوباره بردمش تو اتاق
نگاهی به ساعت کردم هوففف ساعت 11 اس باید یه فکری هم. برا ناهار کنم

ای خدااا چرا من انقدر بدبختم اگه مامانم زنده بود

الان اونم داشت کمک میکرد تنها چیزی که ازش دارم یه عکسه.

که  بعضی وقتا که دلم میگرفت نگاهش میکنم.بهم ارامش میداد زیاد شبیه اش نبودم

بیشتر شبیه بابام.بودم ولی چشمامو رنگ پوستم شبیه اش بود
ایکاش میشد یه بار ببینمش بغلش کنم مثل تموم دخترهای دیگه رازهای دخترونگیمو بگم

ولی افسوس که هیچ وقت این کارهارو نمیتونم بکنم ...... 

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت 17 -الان داری درس میخونی؟ -ادم باید اول یه چیزی بخوره بعد شروع کنه به درس خوندن یه نگاه عصبی کردو گفت -دارم میرم شرکت معلوم نیس کی بیام توهم حق بیرون رفتن رو نداری وای به حالت اگه بفهمم رفتی بیرون ودرضمن دو روز دیگه شاهین داره میاد اتاق مهمون…
#پارت18
بعد ازتموم شدن صبحونه به سمت اتاقی که باید تمیز میکردم رفتم

در  اتاق رو که باز کردم یه نفس اسود کشیدم زیاد نیاز به تمیز کاری نداشت

فقط باید یه گرد گیری میکردم به سمت اشپزخونه رفتمو ازکابیت شیشه پاکن دستمال ورداشتم

دوباره به سمت اتاق رفتم اول کمد ها رو تمیز کردم

بعد تخت رو تمیز کردم بعد از اون هم دیوار هارو ششستم بعد از تموم شدن کارم همونجا رو زمین نشستم
خیلی خسته شدم چشمامو بستم تایه ذره استراحت کنم
بعد از10 دقیقه دوباره بلندشدمو رفتم جارو برقی اوردم شروع کردم به کشیدن

جارو قشنگ همه جارو جارو زدم هم اتاق هارو هم سالن اشپزخونه رو بعد از تموم شدن

دوباره بردمش تو اتاق
نگاهی به ساعت کردم هوففف ساعت 11 اس باید یه فکری هم. برا ناهار کنم

ای خدااا چرا من انقدر بدبختم اگه مامانم زنده بود

الان اونم داشت کمک میکرد تنها چیزی که ازش دارم یه عکسه.

که  بعضی وقتا که دلم میگرفت نگاهش میکنم.بهم ارامش میداد زیاد شبیه اش نبودم

بیشتر شبیه بابام.بودم ولی چشمامو رنگ پوستم شبیه اش بود
ایکاش میشد یه بار ببینمش بغلش کنم مثل تموم دخترهای دیگه رازهای دخترونگیمو بگم

ولی افسوس که هیچ وقت این کارهارو نمیتونم بکنم ...... 

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت17 رمان پارادوکس پروانه که تا حالا سکوت کرده بود گفت: _ دکتر رفتی؟ _ دکتر برای چی؟ _ برای معاینه.. کلافه پوفی کشیدمو گفتم: _ زن بودنم حتما باید جار زده بشه تو عموم؟ بیخیال دیگه پروانه. باید با این درد بسازم. غمگین گفت: _ روحیتوباختی آمین. پوزخند زدم:…
#پارت18
رمان پارادوکس

پروانه دستمو گرفت و کمک کرد از جام بلند شم. زانوهام تحمل وزنمو نداشت.
اخ اون کثافت چرا اینکارو باهام کرد؟
من که حتی ندیده بودمش چرا این بلارو سرم اورد؟ به ابروی رفتم جلوی اژانس که فکر میکردم حالم بدتر میشد.
پروانه جامونو انداخت و بعد من دراز کشیدم. اون دوتا هم هرکدومشون یه سمتم خوابیدن.
فاطمه جون نزدیکم شد و سرمو چسبوند به سینش و بوسه ای نرم رو پیشونیم نشوند. به اندازه ی من داشت اذیت میشد. اینو میفهمیدم اما اون سعی میکرد برای روحیه من به روی خودش نیاره. یکم که گذشت نفسای منظم پروانه نشون میداد که خوابش برده اما خواب از چشمای من و مامان فاطمم فراری بود.

همونجوری که به سقف اتاق خیره شده بودیم صدام زد:
_آمین؟
_ جانم.
چرخید سمتمو دستشو تکیه گاه سرش کرد:
_ قیافش یادته؟
باصداییکه از زور بغض میلرزید گفتم:
_ بیشتر صدای نفرت انگیزش یادمه. اونجا خیلی تاریک بود..خیلی..اما اره.. تقریبا یادمه
دستاشو دورم حلقه کرد و اروم گفت:
_ باشه اروم باش. الان اصلا بهش فکر نکن. چشاتو ببند و بخواب مادر.
چشامو رو هم گذاشتم.
چند لحظه بعد صدای دلنشین صوت قران زیر گوشمم زمزمه شد. صدایی که از بچگی لالایی شبهام شده بود. یه ارامشی به قلبم سرازیر شد که باعث شد چشمام گرم بشه و به خواب عمیقی فرو برم...

@kadbanoiranii
#پارت18

*****


پوست خیار رو میگ
یرم.
حلقه حلقش میکنم
روش نمک می پاشم و یه تیکشو با نوک چاقو به دهن میزارم.
از درون آشوبم
اما حس بدی ندارم.
کاش آینده قابل پیش بینی بود.
در انتخابم شک ندارم و با اطمینان به مامان و بابا اعلام کردم که جوابم مثبته و اونا هم برام خوشحال شدن وگفتن همه جوره حمایتم میکننو آرزوشون خوشبختی و سعادت منه.

مامان روبروی من روی مبل نشسته و با جمیله خانم تلفنی صحبت میکنه.

با پای راستم روی زمین ضرب میگیرم.

(حالا باید چیکار کنم؟
بله برون چی بپوشم؟
چی میشه؟
وااای ساشا چه ری اکشنی نشون میده وقتی بله ی منو به گوشش برسونن؟!!
عروس شدن چقد عجیب و گنگه...
اونقد که کلمه ای برای توصیف حس و حالم پیدا نمیکنم)

پوست لبمو میکنم.
به تعارفات مامان که در جواب جمیله خانم میگه، گوش میدم.

مامان اخم میکنه و با دست و چشم و ابرو بهم میفهمونه که از زخم کردن لبم دست بکشم اما دست خودم نیست .

هم ذوق زده ام، هم هیجان دارم و هم می ترسم.
کل احساساتم قر و قاطی شده.

مامان صنم تلفنو قطع میکنه و بهم تشر می زنه :

_ لبتو داغون کردی دختر

دستامو در هم قفل میکنم تا سمت لبم نبرم و پشت هم سوال ردیف میکنم :

_مامان چیشد؟ گفتی بهش؟ اون چی گفت؟ خوشحال شد؟ ذوق کرد؟ کِی قراره دوباره بیان؟

مامان یه لیوان آب دستم میده و کنارم میشینه :

_آروم باش، چرا انقد هول کردی نيلو، نفس بگیر ...
گفتم بهش، انقد خوشحال شد و جیغ زد که خنده ام گرفته بود، بنا بر تصمیم پدرت که گفت خودم با جمیله خانم هماهنگ کنم برای جشن نامزدی و بله برون، قرار شد پنجشنبه شب برای حرف های نهایی بیان خونه ی ما.
الان خیالت راحت شد؟ جواب سوالاتو گرفتی؟

با انگشت تعداد روزهای باقی مونده به پنج شنبه رو شمردم.
اگه امروزو حساب نکنم،. میشه سه روز دیگه...

دست مامانو که روی پام گذاشته میگیرم و با استرس میگم :

_وایی مامان، فقط سه روز وقت داریم، من چیکار باید بکنم؟! لباس چی بپوشم؟!
اصلا بله برون چجوریه؟

به شور و شوقم لبخند مهربونی میزنه و با فشردن دستام دلگرمم میکنه :


_تو لازم نیست کاری کنی عزیزم، ما همه ی تدارکات لازمو برای مهمونی می بینیم
تو مثل پرنسسا یه لباس خوشگل تنت میکنی، به خودت میرسی و خانوم بودنتو مثل همیشه نشون میدی و باعث افتخار من میشی.

نفسی میگیره و ادامه میده :


_جشن بله برون اینطوریه که، خانواده ی هر دو طرف با حضور بزرگان و فامیل نزدیکشون دور هم جمع میشن، خانواده ی داماد برای عروس انگشتر نشان و یکسری کادوها میارن و وقتی داماد انگشتر رو دست عروس میکنه، اونا رسما نامزد میشن.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت18




همین جوری خوشحال داشتم می رفتم

. می خواستم از جلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان بامن مسعود از پارکینگ خارج شد.

آه...من که انقدر تند راه رفتم.

این بی ریخت زشت چجوری انقدر زود ماشینش و پارک کردوبه اینجا رسید؟!

لبخند مضحکی روی لباش بود.

اخمی کردم. داشتم از جلوش رد می شدم که خودش و کشید کنار من.

حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!!

آه... آه.. الان من و با این میبیننن شرف مرفم میره کف پام.ای ش

!!

سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد.

صدای مسخره اش توی گوشم پیچید:

- ارادت مندیم سرکاره خانوم. آقا اشکان
جون چطورن؟!

پوزخندی زدم.... چرا اشکان انقد براش مهم شده؟

بذار حالش و بگیرم. تک سرفه ای کردم تا صدام

صاف بشه...با لحن شیطونی جواب دادم:
- اشکان جان خوبه خوبه.

پوزخندی زد و گفت: چراخوب نباشه؟! دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب ابوس مفتکی خوب!

متوقف شدم.

به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم. بالحن خونسردی گفتم:

- شما مشکلی دارین؟!

مسعود به چشمام زل زد و گفت: نه... چه مشکلی؟!

پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم.

بالحن توهین آمیزی گفتم:

- پس راهت و بکش و برو آقاپسر.

دلم نمیخواد کسی من و باتو ببینه.

همین جور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اون وخ؟!

@kadbanoiranii