کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت6 با داد گفت: -که مدرسه بودی اره ساعت الان یک نیمه تو دوازده نیم تعطیل شدی توی این یه ساعته کدوم گوری بودی هان؟برا من ولگردی میکنی اره -نبخدا زنگ اخر درسمون دیرتموم شد معلممون گف بشینید تادرس تموم شع براهمین دیر اومدم که معلمتون درس داد. اره فکر میکنی…
#پارت7
-سلام زن عمو مریم خوبی کی اومدی
-سلام عزیرزم چندساعتی میشع که اومدیم ولی خانم خانوما خواب بودن
-خوب بیدارم میکردید
-میخواستم ولی عموت نزاشت
-عمو؟عمو حمید مگه اومده
-بله که اومده منتظر که شما خانوم خانوما ببینه
زود ازجام بلندشدمو گفتم بریم همین که خواستم ببرم دستمو گرفت گفت ظ
-بااین وضع میخوای بری عموتو ببینی
نگاهی به خودم کردم دیدم بله انگار از دهن گاو اومدم بیرون
گفتم
-شمابرید من الان لباسمو عوض میکنمو میام
-باشه عزیزم.زود بیا که دل عموتو رها برات یه ذره شده
-دل منم براشون یه ذره شده
لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت
برعکس بابام خانواده پدریم خیلی باهام خوب بودن
هیچ وقت توی جمعش حس غریبی نکردم
عمو محمد بچه کوچیکه خانواده اش 28 سالشه
برعکس بابا که قدبلنده عمو کوتاه ولی از قیا فشون میشع تشخیص داد که برادرن
زن عمو مریم 27 سالشه یه صورت گرد سفید باچشم ابروهای مشکلی ولی درکل زنو شوهر بهم میاد
یه دختر 2 ساله دارن به اسم رها که قیافش ترکیبی ازصورت عمو زن عمو
لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون به سمت پذیرایی رفتم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-سلام زن عمو مریم خوبی کی اومدی
-سلام عزیرزم چندساعتی میشع که اومدیم ولی خانم خانوما خواب بودن
-خوب بیدارم میکردید
-میخواستم ولی عموت نزاشت
-عمو؟عمو حمید مگه اومده
-بله که اومده منتظر که شما خانوم خانوما ببینه
زود ازجام بلندشدمو گفتم بریم همین که خواستم ببرم دستمو گرفت گفت ظ
-بااین وضع میخوای بری عموتو ببینی
نگاهی به خودم کردم دیدم بله انگار از دهن گاو اومدم بیرون
گفتم
-شمابرید من الان لباسمو عوض میکنمو میام
-باشه عزیزم.زود بیا که دل عموتو رها برات یه ذره شده
-دل منم براشون یه ذره شده
لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت
برعکس بابام خانواده پدریم خیلی باهام خوب بودن
هیچ وقت توی جمعش حس غریبی نکردم
عمو محمد بچه کوچیکه خانواده اش 28 سالشه
برعکس بابا که قدبلنده عمو کوتاه ولی از قیا فشون میشع تشخیص داد که برادرن
زن عمو مریم 27 سالشه یه صورت گرد سفید باچشم ابروهای مشکلی ولی درکل زنو شوهر بهم میاد
یه دختر 2 ساله دارن به اسم رها که قیافش ترکیبی ازصورت عمو زن عمو
لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون به سمت پذیرایی رفتم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت6 رمان پارادوکس مات و مبهوت نگاش کردم. انگار واقعا داشت این اتفاق میوفتاد. وقتی دید اروم شدم تصور کرد که در مقابلش کوتاه اومدم. لبخند پلیدی رو لباش نشست دستش که به سمتم اومد، باعث شد به خودم بیام و دوباره شروع کنم به جیغ زدن. یهو سیلی محکمی به صورتم…
#پارت7
رمان پارادوکس
تمام استخونام درد میکرد. بدتر از اون درد وحشتناکی بود که تو شکمم پیچیده بود و من حتی نمیدونستم چجوری باید ارومش کنم. تنم داغ بود. حس میکردم تب دارم. به زور چشمامو باز کردمو از جام بلند شدم. نگاهم به خودم که افتاد اشکام راه خودشو رو گونم پیدا کرد. نمیتونستم باور کنم به فاصله ی کمتر از چند ساعت به این شکل فجیح وارد دنیای زنانه شده بودم. با فکر به حمید شدت اشکام بیشتر شد. باید ازش میگذشتم. نباید دلیلشو میفهمید. فقط باید بهش میگفتم که نمیخوامش..
با گریه مشغول پوشیدن شلوارم شدم. دکمه های مانتوم که پاره شده بود. همونجوری تنم کردمشو دنبال سوییچ ماشینم میگشتم. با وحشی بازی دیشب اون اشغال همه ی وسایلم پرت شده بود. یه دور که تو اونباری چرخیدم بالاخره پیداش کردم. دستامو به کمرم گرفتم و با درد پامو ازون خراب شده گزاشتم بیرون. اصلا معلوم نبود اینجا مال کیه. سرمو چرخوندم و برای بار اخر نگامو به اون انباری انداختم. هیچوقت اینجا از ذهنم پاک نمیشد. من زندگیمو اینجا باختم..
دستامو به صورت خیسم کشیدم و با قدمای لرزون ازون باغ زدم بیرون. سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.
زل زدم به خودم. چشمام از زور تب خمار شده بود و جای سیلی دیشبش رو صورتم مونده بود.
دندونامو رو هم سابیدم و اروم لب زدم:
_ عوضی
گوشیمو که زیر پا افتاده بود برداشتم. کلی تماس بی پاسخ از حمید و فاطمه جون ثبت شده بود.حالم اصلاخوب نبود. روح و جسمم اسیب دیده بودن و نمیدونستم چقدر طول میکشه تا این درد ترمیم بشه. گوشیو انداختم کنار.
واقعا حوصله هیچکدومو نداشتم. ولی تو یه لحظه دلم برای فاطمه جون سوخت. گوشیو برداشتم و فقط یه پیام فرستادم:
_ حالم خوبه فاطمه جون. جاییم نمیتونم جواب بدم. خودم باهاتون تماس میگیرم.
و دکمه ارسال و زدم. هنوز یه کار دیگه مونده بود. رو شمارش مکث کردم. چشمام بارونی شده بود. با غم شروع کردم به تایپ کردن:
_ سلام اقا حمید. بابت اینکه نگرانتون کردم عذرمیخوام. راستش کل دیشبو داشتم فکر میکردم. تهش به این نتیجه رسیدم که خانوادتون حق دارن. من و شما واقعا به درد هم نمیخوریم. لطفا دیگه به من زنگ نزنید و پیام ندید. من جواب خواستگاریتونو الان دادم. براتون ارزوی خوشبختی میکنم.
دستام میلرزید. اما هیچ راه دیگه ای نداشتم. پیامو که براش ارسال کردم بلا فاصله گوشیم زنگ خورد. با دیدن شمارش رد تماس دادمو گوشیمو خاموش کردم.سرمو چسبوندم به فرمون ماشین و شروع کردم به گریه کردن.
کاش خدا کاری میکرد برام..
یکم که اروم تر شدم پاهامو رو پدال گاز فشار دادمو حرکت کردم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تمام استخونام درد میکرد. بدتر از اون درد وحشتناکی بود که تو شکمم پیچیده بود و من حتی نمیدونستم چجوری باید ارومش کنم. تنم داغ بود. حس میکردم تب دارم. به زور چشمامو باز کردمو از جام بلند شدم. نگاهم به خودم که افتاد اشکام راه خودشو رو گونم پیدا کرد. نمیتونستم باور کنم به فاصله ی کمتر از چند ساعت به این شکل فجیح وارد دنیای زنانه شده بودم. با فکر به حمید شدت اشکام بیشتر شد. باید ازش میگذشتم. نباید دلیلشو میفهمید. فقط باید بهش میگفتم که نمیخوامش..
با گریه مشغول پوشیدن شلوارم شدم. دکمه های مانتوم که پاره شده بود. همونجوری تنم کردمشو دنبال سوییچ ماشینم میگشتم. با وحشی بازی دیشب اون اشغال همه ی وسایلم پرت شده بود. یه دور که تو اونباری چرخیدم بالاخره پیداش کردم. دستامو به کمرم گرفتم و با درد پامو ازون خراب شده گزاشتم بیرون. اصلا معلوم نبود اینجا مال کیه. سرمو چرخوندم و برای بار اخر نگامو به اون انباری انداختم. هیچوقت اینجا از ذهنم پاک نمیشد. من زندگیمو اینجا باختم..
دستامو به صورت خیسم کشیدم و با قدمای لرزون ازون باغ زدم بیرون. سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.
زل زدم به خودم. چشمام از زور تب خمار شده بود و جای سیلی دیشبش رو صورتم مونده بود.
دندونامو رو هم سابیدم و اروم لب زدم:
_ عوضی
گوشیمو که زیر پا افتاده بود برداشتم. کلی تماس بی پاسخ از حمید و فاطمه جون ثبت شده بود.حالم اصلاخوب نبود. روح و جسمم اسیب دیده بودن و نمیدونستم چقدر طول میکشه تا این درد ترمیم بشه. گوشیو انداختم کنار.
واقعا حوصله هیچکدومو نداشتم. ولی تو یه لحظه دلم برای فاطمه جون سوخت. گوشیو برداشتم و فقط یه پیام فرستادم:
_ حالم خوبه فاطمه جون. جاییم نمیتونم جواب بدم. خودم باهاتون تماس میگیرم.
و دکمه ارسال و زدم. هنوز یه کار دیگه مونده بود. رو شمارش مکث کردم. چشمام بارونی شده بود. با غم شروع کردم به تایپ کردن:
_ سلام اقا حمید. بابت اینکه نگرانتون کردم عذرمیخوام. راستش کل دیشبو داشتم فکر میکردم. تهش به این نتیجه رسیدم که خانوادتون حق دارن. من و شما واقعا به درد هم نمیخوریم. لطفا دیگه به من زنگ نزنید و پیام ندید. من جواب خواستگاریتونو الان دادم. براتون ارزوی خوشبختی میکنم.
دستام میلرزید. اما هیچ راه دیگه ای نداشتم. پیامو که براش ارسال کردم بلا فاصله گوشیم زنگ خورد. با دیدن شمارش رد تماس دادمو گوشیمو خاموش کردم.سرمو چسبوندم به فرمون ماشین و شروع کردم به گریه کردن.
کاش خدا کاری میکرد برام..
یکم که اروم تر شدم پاهامو رو پدال گاز فشار دادمو حرکت کردم.
@kadbanoiranii
#پارت7
چشمکی می زنه و درحالی که تمام اجزای صورتش از لبخند ملیحش پیروی می کنند میگه :
_ در ضمن من خبر داشتم که امشب ساعت 9قراره برای آبجی نیلوی قشنگم خواستگار بیاد.
اصلا مگه میشه ایلیا حرف بزنه و دلهره ای بمونه...اعتماد به نفسم چند برابر شده.
چینی به بینی میندازم و لب هام رو جمع میکنم:
_ واقعا که!! پس چرا انقد ادا درآوردی؟! فکر کردم نمیدونی
_ اینکه خودت بهم گفتی بیشتر مزه داد،... عمه داشت تلفنی به مامانم میگفت من متوجه شدم.
_ایلیا میدونی چقد دوست دارم؟! وجودت نعمت الهیه.
_آره میدونم، کلا من خاطر خواه زیاد دارم
می خندم و از روی صندلی بلند میشم. ایلیا هم به تبعیت از من می ایسته
_ آقای اعتماد به نفس بهتره بریم، منو برسون خونه چون باید آماده بشم
_ زیاد خوشگل نکنیا می ترسم بخورتت آقای داماد
شانه به شانه ی هم از کافه ی مورد علاقمون خارج میشیم.
در ماشین رو برام باز می کنه و خودش پشت رل می نشینه و به طرف خونه ی ما حرکت می کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
چشمکی می زنه و درحالی که تمام اجزای صورتش از لبخند ملیحش پیروی می کنند میگه :
_ در ضمن من خبر داشتم که امشب ساعت 9قراره برای آبجی نیلوی قشنگم خواستگار بیاد.
اصلا مگه میشه ایلیا حرف بزنه و دلهره ای بمونه...اعتماد به نفسم چند برابر شده.
چینی به بینی میندازم و لب هام رو جمع میکنم:
_ واقعا که!! پس چرا انقد ادا درآوردی؟! فکر کردم نمیدونی
_ اینکه خودت بهم گفتی بیشتر مزه داد،... عمه داشت تلفنی به مامانم میگفت من متوجه شدم.
_ایلیا میدونی چقد دوست دارم؟! وجودت نعمت الهیه.
_آره میدونم، کلا من خاطر خواه زیاد دارم
می خندم و از روی صندلی بلند میشم. ایلیا هم به تبعیت از من می ایسته
_ آقای اعتماد به نفس بهتره بریم، منو برسون خونه چون باید آماده بشم
_ زیاد خوشگل نکنیا می ترسم بخورتت آقای داماد
شانه به شانه ی هم از کافه ی مورد علاقمون خارج میشیم.
در ماشین رو برام باز می کنه و خودش پشت رل می نشینه و به طرف خونه ی ما حرکت می کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت7
این بار دستش و نزدیک گوشش برد
. بدون اینکه به من نگاه کنه، بالحن مسخره ای به بابک گفت: بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم...
پسره عوضی...
خواستم یه چیزی بگم که آرزو به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:شیدا تورو خدا... بس کن...بیا بریم.
و دستم و کشید که از کلاس بریم بیرون..
.منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم
، به سمت مسعود برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم
توی چشمام ریختم. جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه ۰-۱ به نفع تو ولی آقای ادیب خوب مواظب باش
که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!
و به همراه آرزو از کلاس خارج شدیم.
參带带张继染染张继绝学
- آرزو همش تقصیر توئه..
.اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.
با حسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجكم !!
خیلی اعصابم خورد بود..
. دلم می خواست برم مسعود و له کنم. پسره احمق...
چطور به خودش اجازه داد اونجوری با من حرف بزنه؟؟!بیشعور
میکشمت...
نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!
زجر کشت می کنم. آره..اینجوری بهتره
. تمام موهات و دونه دونه می کنم.
از سقف آویزونت می کنم. ناخنات و بانبر میکشم...
جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!.. فقط صبر کن.....
همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به مسعود فحش می دادم و پوست لبم و می کندم که آرزو مانعم شد
و دستم وگرفت..
- چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟
@kadbanoiranii
این بار دستش و نزدیک گوشش برد
. بدون اینکه به من نگاه کنه، بالحن مسخره ای به بابک گفت: بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم...
پسره عوضی...
خواستم یه چیزی بگم که آرزو به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:شیدا تورو خدا... بس کن...بیا بریم.
و دستم و کشید که از کلاس بریم بیرون..
.منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم
، به سمت مسعود برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم
توی چشمام ریختم. جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه ۰-۱ به نفع تو ولی آقای ادیب خوب مواظب باش
که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!
و به همراه آرزو از کلاس خارج شدیم.
參带带张继染染张继绝学
- آرزو همش تقصیر توئه..
.اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.
با حسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجكم !!
خیلی اعصابم خورد بود..
. دلم می خواست برم مسعود و له کنم. پسره احمق...
چطور به خودش اجازه داد اونجوری با من حرف بزنه؟؟!بیشعور
میکشمت...
نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!
زجر کشت می کنم. آره..اینجوری بهتره
. تمام موهات و دونه دونه می کنم.
از سقف آویزونت می کنم. ناخنات و بانبر میکشم...
جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!.. فقط صبر کن.....
همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به مسعود فحش می دادم و پوست لبم و می کندم که آرزو مانعم شد
و دستم وگرفت..
- چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟
@kadbanoiranii