کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۱۹ متاسفانه مهتاب كوچولو نتونست با مريضيش بجنگه و رفت پيش خدا(قديما چقدر بچه هاي بي گناه بخاطر ضعف درمان و پزشكي و نااگاهي والدين ميمردن)رباب اومد جلو بچه رو از ارباب گرفت نه گريه ميكرد نه جيغ ميزد فقط بچه رو گذاشت رو پاهاش داد ميزد بريد بيرون…
#گلاب #پارت_۲۰
يه روز كه طيبه و طاهره اومدن عمارت،ارباب بهم گفت حالا كه خواهرام اومدن ميخوام به همه اعلام كنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..شب همه تو حياط جمع شده بودن.. من از استرس فقط عرق ميريختم.. از عكس العمل خانوم بزرگ ميترسيدم..ارباب گفت همتون از زندگي من خبر دارين. متاسفانه بخاطر مرگ مهتاب رباب نتونست به زندگي عاديش ادامه بده و ما از هم جدا شديم.. خانوم بزرگ شما خيلي اصرار داري كه من زودتر ازدواج كنم..خانوم بزرگ بهش لبخند زد،طيبه گفت قربون قد و بالات بشم من يكي يه دونه ي خواهر...ارباب ادامه داد: من چندوقته از يكي خوشم مياد، امشب همتونو اينجا جمع كردم كه زن ايندمو بهتون معرفي كنم، بعدم رو كرد به من و گفت گلاب بيا كنارم.. با زانوهاي لرزان رفتم پيشش، دستمو گرفت و رو به مادر و خواهراش گفت،ميدونم همتون تعجب ميكنيد اما گلاب انتخاب منه، عشق منه.. از اين به بعد كسي حق نداره به گلاب دستور بده.. گلاب خانومِ عمارته..اينو كه گفت خانوم بزرگ با چوبش حمله كرد به من و محكم زد به بازوم..دردش تا عمق وجودم رفت.. طيبه و طاهره سعي كردن جلوشو بگيرن اما نتونستن.. بهم فحش ميداد ميگفت، دختره ي پاپَتي بي همه چيز نقشه كشيدي واسه پسرم؟ چشم سفيدِ غربتي،دريده، عفريته، توي نيم وجبيِ گدازاده ميخواي عروسِ عمارت بشي؟ مگر اينكه از روي جنازه من رد بشي.. بعدم رو كرد به ارباب و گفت ابراهيم خان شيرموحلالت نميكنم اگه اين حروم لقمه رو عقدش كني، اون دنيا هم ازت نميگذرم.. ربابو به زور و خواسته ي خودت عقد كردي چي شد؟ محض رضاي خدا كوتاه بيااا.. حرفاشو زد و وقتي داشت برميگشت تو عمارت حالش بد شد و افتاد روي زمين.. همه دوييدن سمتش.. ارباب به من گفت تو برو تو اتاقت..بعدشم رفت سمت مادرش.. رفتم تو اتاقم، نميدونستم واسه دردِ قلبم گريه كنم يا دردِ دستم. دو سه روز گذشت، من از اتاقم بيرون نميرفتم.. يه روز غروب طيبه و طاهره اومدن پيشم.. خيلي مهربون بودن.. به من گفتن ما تورو دوست داريم، هم خوشگلي هم مورد پسند داداشمون هستي اما اينو بدون تا خانوم بزرگ نخواد، نميشه عقد كنيد..اون حالش بده، اگه خدايي نكرده بخاطر تو اتفاقي براش بيفته، ميتوني با عذاب وجدانش زندگي كني؟ گفتم بخدا من نميخوام كسي رو ناراحت كنم، من اگه دنبال منفعت خودم بودم قبل از اينكه مهتاب خدابيامرز به دنيا بياد، عروس عمارت شده بودم.. طاهره گفت يعني عشقتون قديميه؟ گفتم خيلي هم قديمي نيست اما زماني كه ارباب به من ابرازش كرد، رباب خانوم حامله بود، من نميخواستم زندگي رباب خانومو خراب كنم وگرنه همون موقع هووي خانوم ميشدم..
خانوم بزرگ هرروز ميرفت و ميومد رو ايوان منو نفرين ميكرد و فحش ميداد..اربابم بخاطر حال خانوم بزرگ فعلا چيزي نميگفت اما همچنان مصمم بود.. يه روز احسان اومد عمارت و به ارباب گفت زميناي تهران كه براي فروش گذاشته بودن به مشكل خورده و بايد بره تهران، كارشون به عدليه( دادگاه) كشيده بود.. روزي كه ميخواست بره قبلش به من گفت: گلاب مراقب خودت باش، بهت قول ميدم وقتي برگشتم بدون توجه به كسي عقدت كنم.. تو اين مدت سعي كن زياد جلو چشم خانوم بزرگ نباشي.. نگران نباش طيبه و طاهره مراقبت هستن..بعداز كلي اشك و اه از هم جدا شديم و رفت..قبل از اينكه بره ازش اجازه گرفتم چندروزي رو برم خونه خودمون..گفت اره اينجوري بهتره برو سه چهار روز خونتون بمون..به پدر و مادرتم راجع به تصميم من بگو..بنابراين وقتي رفت همزمان باهاش منم رفتم خونمون..اقاجان و خانوم جانم خيلي خوشحال شدن از ديدنم.. اون روز حرفي بهشون نزدم اما فرداش وقتي از تصميم ارباب و عكس العمل خانوم بزرگ بهشون گفتم، خانوم جانم گريه ميكرد و ميگفت گلاب جان اين كارو نكن، خانوم بزرگ تورو راحت نميذاره دخترجان، بخدا اگه تو چيزيت بشه من دق ميكنم.. گفتم نگران نباش ارباب حواسش به من هست..چهار روز مثل برق و باد گذشت و برگشتم عمارت.از همون لحظه شكنجه هاي خانوم بزرگ شروع شدن.فرشهاي دستبافت سنگينو تنها بلند ميكردم تو حياط عمارت تنهايي ميشستم..طويله به اون بزرگي رو خودم تنهايي بايد تميز ميكردم..لحافهاي سنگين ميداد ببرم تو اب سرد رودخونه بشورم..اما وقتي كارم تموم ميشد از هيچ كدوم از كارهام راضي نبود، هميشه يا موهامو ميكشيد يا با چوب دستيش و كفشاش منو ميزد..يه روز منو كشوند تو اتاقشو گفت خوب گوش كن ببين چي ميگم: يه خونه تو شهر(يه شهري كه با شهرِروستاي ما خيلي فاصله داشت اما تو همون مازندران بود) براتون ميگيرم، تو و پدر مادرت بريد اونجا براي زندگي، هرماه هم يكيو ميفرستم كه براتون خرجي(پول) بياره.دو روز بهت فرصت ميدم كه فكراتو بكني،اگه قبول كردي كه هيچ وگرنه ميدم يا خونتونو با پدر و مادرت اتيش بزنن يا تمام زمينا و گاو و گوسفنداي پدرتو خونه زندگيشو ازش ميگيرم كه گرسنه و اواره بشن..من هنوز نمردم كه تو بخواي عروسم بشي رعيت زاده..

@kadbanoiranii