کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.3K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۹ اون رودخونه اي كه نزديك عمارت بود،قسمته پايينِ روستا قرار داشت اما رودخونه نزديك خونه خودمون بالاي روستا بود و من چون بهم نزديكتر بود رفتم سمت رودخونه ي بالا..چون راهش يكم سخت بود كمتر كسي اونجا بود و اونروزم طبق معمول كسي اون اطراف نبود.لباسارو…
#گلاب #پارت_۱۰
فردا غروب ارباب و داماداش برگشتن، من اصلا خودمو بهش نشون ندادم اما دلم پرميكشيد واسه ديدنش.طيبه و طاهره بعد از دو سه روز با شوهراشون برگشتن شهر و دوباره تو عمارت همه چي به روال عادي برگشت...يه روز احسان(حسابدار ارباب) اومده بود عمارت و تو اتاق كار منتظر بود تا ارباب از سركشي زمينا برگرده. ثريا يه سيني شربت و خرما و شيريني داد براش ببرم. رفتم در زدم وارد اتاق شدم اما كسي نبود،سيني رو گذاشتم روي ميز و خواستم برم بيرون، وقتي درو باز كردم محكم رفتم تو سينه ي احسان..فوري خودمو كنار كشيدم گفتم ببخشيد براتون شربت اوردم، گفت تو كي هستي؟گفتم گلاب هستم.گفت تو چقدر خوشگلي دختر، چشمات چقدر نازن، تو واقعا اينجا كار ميكني؟ ادم فكر ميكنه تو اربابزاده اي انقد كه زيبايي...خودشم فوق العاده پسر خوشگل و جذابي بود اما من فقط عاشق ارباب بودمو به نظرم از اون زيباتر وجود نداشت.تمام مدت كه داشت ازم تعريف ميكرد سرم پايين. يهو از پشت سرش ارباب با صداي بلند و عصبي گفت خوش امدي احسان...وااااي من ديگه داشتم سكته ميكرد، سريع به ارباب سلام كردمو از اونجا دوييدم سمت اتاقم...ناخوداگاه اشكم ريخت اگه ارباب حرفاي احسانو شنيده بود چي؟ نكنه فكر كنه منو احسان با هم در ارتباطيم.واااي اگه منو تنبيه كنه چي؟ خدايا يعني الان دارن چيكار ميكنن؟تصميم گرفتم وقتي احسان رفت برم پيش ارباب و همه چي رو براش توضيح بدم...داشتم با خودم حرف ميزدم كه عطيه وارد شد،گفت كجايي تو گلاب جان؟ اين رباب خانوم كارت داره...گفتم باشه الان ميام.. از اتاق كه رفتم بيرون رشيدو ديدم.. اي خدا امروز گرفتاري من تمومي نداره، اين از كجا پيداش شد! خنديد از همون خنده هاي چندشش،گفت به به گلاب جان چطوري؟اصلا جوابشو ندادم راهمو كج كردم برم كه گفت همين زوديا ميخوام با خانوم بزرگ صحبت كنم تورو برام بگيره... سر جام ميخكوب شدم...ادامه داد: ميدوني كه خانوم بزرگ ديگه نگاه نميكنه تو به من مياي يا نه،حتما زودي بساط عقد برپا ميكنه...ته دلم خالي شد..گفتم من جنازمم به عقد تو در نمياد...نذاشتم ديگه چيزي بگه دوييدم سمت اتاق رباب.در زدم وارد شدم گفتم سلام خانوم جان با من كاري داشتين؟ گفت شكمم درد ميكنه،اماده باش غروب بريم پيش خاله ت..گفتم چشم خانوم جان...گفت اگه كسي پرسيد بگو ميريم امامزاده،الانم برو از اون دمنوش يكي ديگه برام درست كن كه خيلي حالت تهوع دارم... از در اتاق كه اومدم بيرون ارباب و احسانو ديدم...
از در اومدم بيرون ارباب و احسانو ديدم، احسان يه جوري كه ارباب متوجه نشه يه چشمك بهم زد و رفت..منم از جلوي ارباب داشتم رد ميشدم كه اروم بهم گفت بيا تو اتاقم كارت دارم..گفتم خانوم جان دمنوش ميخوان..گفت برو براش ببر بيا تو اتاقم ..زودي رفتم تو مطبخ دمنوش اماده كردم دادم به رباب..بعدم رفتم تو اتاقم يه دستي به موهام كشيدم،يكم عطر گلاب به لباسم زدم، دوتا نيشگونم از لپم گرفتم كه سرخ بشه بعدم رفتم پيش ارباب..وارد كه شدم همونجا كنار در ايستادم..گفت بيا جلوتر..دست و پام ميلرزيدن،رفتم جلو سرم پايين بود.گفت به من نگاه كن، نگاهش كردم، گفت لااله الاالله من با تو چيكار كنم دختر؟گفتم اقاجان كار اشتباهي كردم؟گفت گلاب يه چيزي بهت ميگم كه اگه نگم اين دل صاحب مرده ي من طاقت نمياره ولي تو نشنيده بگير..از استرس روي پيشونيم عرق سرد نشسته بود.گفتم بفرماييد اقاجان،چشم من كر و كور و لال ميشم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG