کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#گلاب #پارت_۱۲ اون شب ارباب تو اتاق كارش خوابيد و منم موندم كنار رباب..خيلي گريه كرده بود دلم نيومد تنهاش بذارم...فردا تو عمارت همه جريان بارداري ربابو فهميدن، خانوم بزرگ خيلي خوشحال بود همش ميگفت طبيب مگه خداست؟ عروسم به اميد خدا يه پسر كاكل زري به دنيا مياره.دستور…
#گلاب #پارت_۱۳
يه نگاه به ارباب كردم داشت ريز ريز ميخنديد
من همچنان اروم اشك ميريختم،صورت اربابو كه ميديدم دلم اشوب ميشد از اينكه قراره يك هفته نبينمش..ارباب رو كرد به خانوم بزرگ و گفت بذاريد گلاب بره دو روز پيش خانوادش بمونه..خانوم بزرگ عصبي گفت اخه ارباب اگه امروز اينو بفرستيم فردا بايد بقيه رو هم بفرستيم ديگه كسي تو عمارت بند نميشه..ارباب گفت مگه محبورين به همه خبر بدين؟ بگين گلاب بايد بره خونه ي طيبه و طاهره رو تميز كنه..بعدم منو نگاه كرد و گفت تو هم تو اين دوروزي از خونتون بيرون نيا..خيلي خوشحال شدم گفتم خيلي ممنون اقا خدا از بزرگي كمتون نكنه..خانوم بزرگ همينجوري كه از اتاق ميرفت بيرون به منم چشم غره رفت و گفت بيشتر از دوروز بموني ميدم تو حياط فلكت كنن،درو محكم بست و رفت.من و ارباب همو نگاه كرديم و زديم زير خنده،دوييدم بغلش كردم گفتم توروخدا مراقب خودتون باشين، من چشم انتظارتونم..گفت تو هم همينطور،سربه سر رشيدم نذار كه بره پيش خانوم بزرگ و برامون دردسر درست كنه.ميري خونتون روتو بپوشون كسي نبيندت..بعدم پيشونيمو چشمامو بوسيد و گفت حالا برو..منم روي سينه شو بوسيدمو با كلي دلتنگي از اتاقش اومدم بيرون و رفتم توي اتاقم يه دل سير گريه كردم...يك ساعت بعد شنيدم كه ارباب داره رانندشو صدا ميكنه كه ماشينشو بياره.. فهميدم كه ميخواد بره، رباب و خانوم بزرگ و كل خدمه تو حياط جمع بودن.. از پنجره ديدم كه ارباب همش اينور و اونور نگاه ميكنه و دنبال من ميگرده،اولش نميخواستم برم بيرون ميترسيدم گريه كنم و سوتي بدم اما دلم طاقت نياورد و رفتم..وقتي منو ديد اخماش باز شدن..رفتم جلو گفتم ببخشيد دير امدم اقاجان متوجه نشدم كه دارين ميرين،سرتون سلامت به سلامتي برگردين.من كنار رباب وايساده بودم..ارباب اومد جلو و گفت مراقب خانوم باش،گفتم چشم اقا خيالتون راحت.بعدم رو كرد به همه و گفت مراقب خودتون و عمارت باشين..نكنه برگردم خانوم بزرگ ازتون شاكي باشه هااا... دست خانوم بزرگ و ربابو بوسيد ، سوار ماشين شد رفت و قلب منم با خودش برد،كاش ميتونستم باهاش برم، كاش رعيت بود و مجبور نميشد بخاطر كاراش اينهمه از من دور بشه... هنوز نرفته دلم براش پر ميكشيد.. اونروز غروب اماده شدمو رفتم خونمون..خانوم جانمو كه ديدم خودمو پرت كردم بغلشو بغضِ دلتنگيمو با گريه خالي كردم.. وقتي كنارشون بودم حالم بهتر بود اما دو روز عين برق و باد گذشت و برگشتم عمارت...
روزي كه برگشتم عمارت خانوم بزرگ خيلي باهام بد برخورد كرد و از اون به بعد باهام بد شده بود..يه عالمه كاراي سنگين بهم ميداد..يه روز داشتم طويله رو تميز ميكردم كارم كه تموم شد اومدم داخل حياط ديدم كه رشيد از اتاق خانوم بزرگ اومد بيرون
،فوري خودشو رسوند به من و گفت چطوري عروس خانوووم؟؟ يك لحظه احساس كردم خون تو رگم جريان نداره،باورم نميشد كه بالاخره زهرِ خودشو ريخت.. زودي رفتم تو مطبخ كه خانوم بزرگ منو تو حياط نبينه و صدام نكنه..غافل از اينكه خانوم بزرگ ادم فرستاده دنبالم...با استرس زياد رفتم سمت اتاقش،در زدم و وارد شدم..گفتم سلام خانوم جان با من امري داشتين؟ گفت رشيد اومده گفته تورو ميخواد،حتما خبر داري كه نميتوني با كسي بيرون از عمارت ازدواج كني،پس رشيد گزينه ي خوبيه.به خانوادت خبر ميديم،عاقدم خبر ميكنيم براي فردا غروب بيان عمارت. برو تنتو بشور،به ثريا هم بگو لباس عروس دخترشو بده تنت كني.گفتم خانوم جان توروخدا رحم كنيد بخدا من رشيد دوست ندارم..به اربابم گفتم،ايشونم گفتن من و رشيد بهم نميايم..گفت خوشم باشه حالا كارت به جايي رسيده كه پيش ارباب راجع به ازدواجت نظر ميدي؟ نكنه منتظري شاهزاده با اسب سفيد بياد دنبالت؟ تو رعيت زاده اي دختر، بهتر از رشيد كسي براي تو نيست، انقدم رو حرف من حرف نزن،برو كارايي كه گفتمو انجام بده... اشكم دراومد، گفتم خانوم جان توروخدا به من رحم كنيد،بخدا رشيد به درد من نميخوره، زار زدم،التماس كردم، به پاهاش افتادم اما اعتنا نكرد،اخرم گفت گمشو بيرون اتاقم بوي گند پِهِن گرفت..زودي رفتم تو اتاقمو تا شب فقط زار زدمو گريه كردم.نه تنمو شستم نه از ثريا لباس گرفتم...عطيه و ثريا كه وارد شدنو منو ديدن ترسيدن، ثريا گفت چته دخترجان؟ قضيه رو براشون تعريف كردم، اونا هم برام اشك ريختن..عطيه گفت پس بالاخره اين پسره مارموز كار خودشو كرد..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
يه نگاه به ارباب كردم داشت ريز ريز ميخنديد
من همچنان اروم اشك ميريختم،صورت اربابو كه ميديدم دلم اشوب ميشد از اينكه قراره يك هفته نبينمش..ارباب رو كرد به خانوم بزرگ و گفت بذاريد گلاب بره دو روز پيش خانوادش بمونه..خانوم بزرگ عصبي گفت اخه ارباب اگه امروز اينو بفرستيم فردا بايد بقيه رو هم بفرستيم ديگه كسي تو عمارت بند نميشه..ارباب گفت مگه محبورين به همه خبر بدين؟ بگين گلاب بايد بره خونه ي طيبه و طاهره رو تميز كنه..بعدم منو نگاه كرد و گفت تو هم تو اين دوروزي از خونتون بيرون نيا..خيلي خوشحال شدم گفتم خيلي ممنون اقا خدا از بزرگي كمتون نكنه..خانوم بزرگ همينجوري كه از اتاق ميرفت بيرون به منم چشم غره رفت و گفت بيشتر از دوروز بموني ميدم تو حياط فلكت كنن،درو محكم بست و رفت.من و ارباب همو نگاه كرديم و زديم زير خنده،دوييدم بغلش كردم گفتم توروخدا مراقب خودتون باشين، من چشم انتظارتونم..گفت تو هم همينطور،سربه سر رشيدم نذار كه بره پيش خانوم بزرگ و برامون دردسر درست كنه.ميري خونتون روتو بپوشون كسي نبيندت..بعدم پيشونيمو چشمامو بوسيد و گفت حالا برو..منم روي سينه شو بوسيدمو با كلي دلتنگي از اتاقش اومدم بيرون و رفتم توي اتاقم يه دل سير گريه كردم...يك ساعت بعد شنيدم كه ارباب داره رانندشو صدا ميكنه كه ماشينشو بياره.. فهميدم كه ميخواد بره، رباب و خانوم بزرگ و كل خدمه تو حياط جمع بودن.. از پنجره ديدم كه ارباب همش اينور و اونور نگاه ميكنه و دنبال من ميگرده،اولش نميخواستم برم بيرون ميترسيدم گريه كنم و سوتي بدم اما دلم طاقت نياورد و رفتم..وقتي منو ديد اخماش باز شدن..رفتم جلو گفتم ببخشيد دير امدم اقاجان متوجه نشدم كه دارين ميرين،سرتون سلامت به سلامتي برگردين.من كنار رباب وايساده بودم..ارباب اومد جلو و گفت مراقب خانوم باش،گفتم چشم اقا خيالتون راحت.بعدم رو كرد به همه و گفت مراقب خودتون و عمارت باشين..نكنه برگردم خانوم بزرگ ازتون شاكي باشه هااا... دست خانوم بزرگ و ربابو بوسيد ، سوار ماشين شد رفت و قلب منم با خودش برد،كاش ميتونستم باهاش برم، كاش رعيت بود و مجبور نميشد بخاطر كاراش اينهمه از من دور بشه... هنوز نرفته دلم براش پر ميكشيد.. اونروز غروب اماده شدمو رفتم خونمون..خانوم جانمو كه ديدم خودمو پرت كردم بغلشو بغضِ دلتنگيمو با گريه خالي كردم.. وقتي كنارشون بودم حالم بهتر بود اما دو روز عين برق و باد گذشت و برگشتم عمارت...
روزي كه برگشتم عمارت خانوم بزرگ خيلي باهام بد برخورد كرد و از اون به بعد باهام بد شده بود..يه عالمه كاراي سنگين بهم ميداد..يه روز داشتم طويله رو تميز ميكردم كارم كه تموم شد اومدم داخل حياط ديدم كه رشيد از اتاق خانوم بزرگ اومد بيرون
،فوري خودشو رسوند به من و گفت چطوري عروس خانوووم؟؟ يك لحظه احساس كردم خون تو رگم جريان نداره،باورم نميشد كه بالاخره زهرِ خودشو ريخت.. زودي رفتم تو مطبخ كه خانوم بزرگ منو تو حياط نبينه و صدام نكنه..غافل از اينكه خانوم بزرگ ادم فرستاده دنبالم...با استرس زياد رفتم سمت اتاقش،در زدم و وارد شدم..گفتم سلام خانوم جان با من امري داشتين؟ گفت رشيد اومده گفته تورو ميخواد،حتما خبر داري كه نميتوني با كسي بيرون از عمارت ازدواج كني،پس رشيد گزينه ي خوبيه.به خانوادت خبر ميديم،عاقدم خبر ميكنيم براي فردا غروب بيان عمارت. برو تنتو بشور،به ثريا هم بگو لباس عروس دخترشو بده تنت كني.گفتم خانوم جان توروخدا رحم كنيد بخدا من رشيد دوست ندارم..به اربابم گفتم،ايشونم گفتن من و رشيد بهم نميايم..گفت خوشم باشه حالا كارت به جايي رسيده كه پيش ارباب راجع به ازدواجت نظر ميدي؟ نكنه منتظري شاهزاده با اسب سفيد بياد دنبالت؟ تو رعيت زاده اي دختر، بهتر از رشيد كسي براي تو نيست، انقدم رو حرف من حرف نزن،برو كارايي كه گفتمو انجام بده... اشكم دراومد، گفتم خانوم جان توروخدا به من رحم كنيد،بخدا رشيد به درد من نميخوره، زار زدم،التماس كردم، به پاهاش افتادم اما اعتنا نكرد،اخرم گفت گمشو بيرون اتاقم بوي گند پِهِن گرفت..زودي رفتم تو اتاقمو تا شب فقط زار زدمو گريه كردم.نه تنمو شستم نه از ثريا لباس گرفتم...عطيه و ثريا كه وارد شدنو منو ديدن ترسيدن، ثريا گفت چته دخترجان؟ قضيه رو براشون تعريف كردم، اونا هم برام اشك ريختن..عطيه گفت پس بالاخره اين پسره مارموز كار خودشو كرد..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG