#گلاب #پارت_۷
روز تو مطبخ مشغول اشپزي بوديم كه صداي جيغ و داد اومد ، خيلي ترسيديم رفتيم تو حياط... ديديم ادماي ارباب يه مرد كثيف و ژوليده رو با دستاي طناب بسته اوردن انداختنش تو حياط، پشت سرشم يه زن و شوهر مسن گريان و نالان اومدن...ارباب و خانوم بزرگ و رباب اومدن پايين، من پايين پله ها ايستاده بودم، ارباب كه رسيد پايين پله ها با هم چشم تو چشم شديم، به سرتا پام يه نگاه انداخت و رو كرد به اكبر گفت اينجا چه خبره؟ عمارتو گذاشتين رو سرتون. اكبر گفت اقا جان شرمنده مزاحم اسايش شما شديم، سليمان و زنش بالاي روستا زندگي ميكنن،چهارتا گوسفند داشتن، كه تو اين هفته دوتاشونو دزد برده بود، ديشب ادماي شما اين اجنبي رو ديدن كه داشت از خونه سليمان گوسفند ميدزديد.سليمان اومد جلوي پاي ارباب با گريه گفت اقاجان بخدا تمام دارايي من همين چهارتا گوسفند بود كه اين بي شرف دوتاشو دزديد، ميخواستم بفروشمشون خرج عمل زنم كنم، حالا من چه كنم ارباب جان؟ زنشم مظلوم و اروم يه گوشه حياط نشسته بود و اشك ميريخت. ارباب گفت نگران نباش سليمان خرج عمل زنتو من ميدم، بعدم رو كرد به اكبر و گفت اين حرومزاده رو اول فلكش كنيد بعدم بندازينش تو طويله تا تكليفشو مشخص كنم.خلاصه اين قضيه تموم شد و از عاقبت اون دزد هم كسي خبردار نشد. عصر رباب دستور داد براش نوش شيريني و چاي ببرم و اتاقشو تميز كنم. همينكه يه لقمه از نون شيريني رو خورد بالا اورد، خيلي ترسيدم رفتم كنارش گفتم خاك به سرم خانوم جان حالتون خوبه؟ بخدا نون شيرينيهارو ثوري خانم همين ظهري پخت كرده، همشون تازه هستن. گفت نه خودمم ميدونم از نون نيست، از ديروز حالم اينجوري ميشه.گفتم خانوم جان مادرم بعد از من سه بار حامله شد اما بچه هاش نموندن ولي تو حاملگيش حالش مثل شما بود.يهو برگشت منو نگاه كرد گفت يعني تو ميگي من حامله ام؟ گفتم بله خانوم جان. فوري بلند شد در اتاقشو اروم بست و اومد كنار من نشست، گفت ببين چي ميگم بهت، اگه ارباب يا خانوم بزرگ بفهمن كه من حامله ام ميكشمت، فهميدي؟ ترسيدم گفتم چشم خانوم جان اما شما كه هنوز مطمئن نيستي بايد قابله بياد. گفت نه اگه حكيمه ماما بياد تو عمارت، حتما خانوم بزرگ ميفهمه. گفتم خانوم جان خاله ي من قابله هست، ميخواين بريم پيش اون؟ گفت فعلا برو به كارت برس به كسي هم حرفي نزن تا خودم خبرت كنم. چشمي گفتمو رفتم تو مطبخ، فوري ثريا رو بردم تو اتاق و ماجرا رو براش تعريف كردم، مطمئن بودم به كسي حرفي نميزنه. گفتم چرا انقد خانوم اصرار داره ارباب و خانوم بزرگ نفهمن كه بارداره؟ گفت چون طبيب گفته بارداري براش خطرناكه ....
ثريا گفت: طبيب گفته بارداري براي رباب خطرناكه و ممكنه سر زايمان خدايي نكرده بميره.گفتم خب چه اصراري داره بچه رو نگه داره؟ گفت شايد فكر ميكنه اينجوري ديگه خانوم بزرگ براي ارباب زن نميگيره. دلم براي رباب سوخت.
.. اون شب موقع خواب همش دعا ميكردم بچش بدنيا بياد و خودشم سالم بمونه... صبح كه بيدار شدم رفتم تو مطبخ. ثريا بهم گفت خانوم بزرگ رفته شهر خونه ي طيبه و طاهره، فردا هم با دختراش برميگرده، بايد عمارتو تميز كنيم، من و عطيه رو فرستاد باغچه و حياط تميز كنيم،مشغول بودم كه ارباب با اسبش اومد تو حياط..تا ديدمش خودمو مشغول كردم كه نبينمش اما وقتي صدام كرد مجبور شدم برم پيشش، رفت داخل اتاق و منم پشت سرش رفتم. درو عمدا باز گذاشتم كه گفت درو ببند بيا جلو،رفتم كنارش،گفت گلاب بودي اره؟ گفتم بله اقا، گفت بيا اين چندتا حساب كتاب برام انجام بده، امروز احسان نميتونه بياد عمارت(احسان همون پسر خوشتيپه كه به عنوان حسابدار ارباب بود)چشمي گفتمو نشستم، تمام مدت حواسم بود كه ديگه دكمه لباسم باز نشه، خيلي سختم بود كنارش نشسته بودم.احساس ميكردم همش داره نگاهم ميكنه.يهو بهم گفت اون چشماي درشت و مشكيت به كي رفته؟ تپشم قلب گرفتم گفتم ببخشيد اقا چيزي فرمودين؟ شنيده بودم اما خودمو زدم به اون راه. گفت چيزي نيست به كارت ادامه بده. تند تند انجام دادم و گفتم تموم شد. گفت باشه ميتوني بري.بلند شدم برم كه دوباره صدام كرد وقتي برگشتم گفتم بله ارباب؟ گفت هيچي برو. از در اتاقش رفتم بيرون يه نفس عميق كشيدم كه رباب منو ديد، اشاره كرد برم تو اتاقش، رفتم داخل گفت تو اتاق ارباب چيكار ميكردي؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
روز تو مطبخ مشغول اشپزي بوديم كه صداي جيغ و داد اومد ، خيلي ترسيديم رفتيم تو حياط... ديديم ادماي ارباب يه مرد كثيف و ژوليده رو با دستاي طناب بسته اوردن انداختنش تو حياط، پشت سرشم يه زن و شوهر مسن گريان و نالان اومدن...ارباب و خانوم بزرگ و رباب اومدن پايين، من پايين پله ها ايستاده بودم، ارباب كه رسيد پايين پله ها با هم چشم تو چشم شديم، به سرتا پام يه نگاه انداخت و رو كرد به اكبر گفت اينجا چه خبره؟ عمارتو گذاشتين رو سرتون. اكبر گفت اقا جان شرمنده مزاحم اسايش شما شديم، سليمان و زنش بالاي روستا زندگي ميكنن،چهارتا گوسفند داشتن، كه تو اين هفته دوتاشونو دزد برده بود، ديشب ادماي شما اين اجنبي رو ديدن كه داشت از خونه سليمان گوسفند ميدزديد.سليمان اومد جلوي پاي ارباب با گريه گفت اقاجان بخدا تمام دارايي من همين چهارتا گوسفند بود كه اين بي شرف دوتاشو دزديد، ميخواستم بفروشمشون خرج عمل زنم كنم، حالا من چه كنم ارباب جان؟ زنشم مظلوم و اروم يه گوشه حياط نشسته بود و اشك ميريخت. ارباب گفت نگران نباش سليمان خرج عمل زنتو من ميدم، بعدم رو كرد به اكبر و گفت اين حرومزاده رو اول فلكش كنيد بعدم بندازينش تو طويله تا تكليفشو مشخص كنم.خلاصه اين قضيه تموم شد و از عاقبت اون دزد هم كسي خبردار نشد. عصر رباب دستور داد براش نوش شيريني و چاي ببرم و اتاقشو تميز كنم. همينكه يه لقمه از نون شيريني رو خورد بالا اورد، خيلي ترسيدم رفتم كنارش گفتم خاك به سرم خانوم جان حالتون خوبه؟ بخدا نون شيرينيهارو ثوري خانم همين ظهري پخت كرده، همشون تازه هستن. گفت نه خودمم ميدونم از نون نيست، از ديروز حالم اينجوري ميشه.گفتم خانوم جان مادرم بعد از من سه بار حامله شد اما بچه هاش نموندن ولي تو حاملگيش حالش مثل شما بود.يهو برگشت منو نگاه كرد گفت يعني تو ميگي من حامله ام؟ گفتم بله خانوم جان. فوري بلند شد در اتاقشو اروم بست و اومد كنار من نشست، گفت ببين چي ميگم بهت، اگه ارباب يا خانوم بزرگ بفهمن كه من حامله ام ميكشمت، فهميدي؟ ترسيدم گفتم چشم خانوم جان اما شما كه هنوز مطمئن نيستي بايد قابله بياد. گفت نه اگه حكيمه ماما بياد تو عمارت، حتما خانوم بزرگ ميفهمه. گفتم خانوم جان خاله ي من قابله هست، ميخواين بريم پيش اون؟ گفت فعلا برو به كارت برس به كسي هم حرفي نزن تا خودم خبرت كنم. چشمي گفتمو رفتم تو مطبخ، فوري ثريا رو بردم تو اتاق و ماجرا رو براش تعريف كردم، مطمئن بودم به كسي حرفي نميزنه. گفتم چرا انقد خانوم اصرار داره ارباب و خانوم بزرگ نفهمن كه بارداره؟ گفت چون طبيب گفته بارداري براش خطرناكه ....
ثريا گفت: طبيب گفته بارداري براي رباب خطرناكه و ممكنه سر زايمان خدايي نكرده بميره.گفتم خب چه اصراري داره بچه رو نگه داره؟ گفت شايد فكر ميكنه اينجوري ديگه خانوم بزرگ براي ارباب زن نميگيره. دلم براي رباب سوخت.
.. اون شب موقع خواب همش دعا ميكردم بچش بدنيا بياد و خودشم سالم بمونه... صبح كه بيدار شدم رفتم تو مطبخ. ثريا بهم گفت خانوم بزرگ رفته شهر خونه ي طيبه و طاهره، فردا هم با دختراش برميگرده، بايد عمارتو تميز كنيم، من و عطيه رو فرستاد باغچه و حياط تميز كنيم،مشغول بودم كه ارباب با اسبش اومد تو حياط..تا ديدمش خودمو مشغول كردم كه نبينمش اما وقتي صدام كرد مجبور شدم برم پيشش، رفت داخل اتاق و منم پشت سرش رفتم. درو عمدا باز گذاشتم كه گفت درو ببند بيا جلو،رفتم كنارش،گفت گلاب بودي اره؟ گفتم بله اقا، گفت بيا اين چندتا حساب كتاب برام انجام بده، امروز احسان نميتونه بياد عمارت(احسان همون پسر خوشتيپه كه به عنوان حسابدار ارباب بود)چشمي گفتمو نشستم، تمام مدت حواسم بود كه ديگه دكمه لباسم باز نشه، خيلي سختم بود كنارش نشسته بودم.احساس ميكردم همش داره نگاهم ميكنه.يهو بهم گفت اون چشماي درشت و مشكيت به كي رفته؟ تپشم قلب گرفتم گفتم ببخشيد اقا چيزي فرمودين؟ شنيده بودم اما خودمو زدم به اون راه. گفت چيزي نيست به كارت ادامه بده. تند تند انجام دادم و گفتم تموم شد. گفت باشه ميتوني بري.بلند شدم برم كه دوباره صدام كرد وقتي برگشتم گفتم بله ارباب؟ گفت هيچي برو. از در اتاقش رفتم بيرون يه نفس عميق كشيدم كه رباب منو ديد، اشاره كرد برم تو اتاقش، رفتم داخل گفت تو اتاق ارباب چيكار ميكردي؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG