کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_55

از فکر کردن به جواب سوالش،رعشه ای به تنم افتاد.بین بله و نه گفتن،گزینه دیگه ای توی ذهنم وجود نداشت.

از بودن کنار مهندس احساس خطر میکردم!

آن هم نه به خاطر اینکه خطایی کرده باشه!بلکه به خاطر حسی که در درونم ظاهرشده بود وتمام تلاشم برای ازبین بردن این حس بود.

ذهنم حول و هوش چندسوال میگذشت!

اگه ازمشکلات گذشته باخبر میشد!یا اگه متوجه دکتررفتن هام میشد یا...

تمام این سوال هاتوی ذهنم یکی پس از دیگری تیتر وار میرفتندو می آمدند.

نگاه ازپنجره گرفته و دوباره به مسیر پیشِ رو چشم دوختم.

در دلم چندباری کلمه نه روتکرار کردم.

نفس عمیقی کشیده و خیلی قاطع گفتم:

_ نه!

نفس حبس شده توی سینه مو رهاکردم. خیالم راحت شده بود! شاید سخت ترین سوال وجوابی بود که توی ذهنم باهاش کلنجاررفته بودم.


_یه سفر دو سه روزه میخوایم بریم این همه وسایل چیه دستت؟

نگاهی به محتویات دستم کردم.انواع آجیل و چهار مغز، میوه تازه و خشک ‌شده در پاکت کاغذی،به طور مرتب و تمیزی ریخته شده بود.
پاکت چهار مغز رو باز کرده و به سمت مهندس گرفتم.

_ بفرمایین مهندس چهار مغزه.

بدون اینکه نگاهی به پاکت بندازه دستشو داخل انداخت و مشتی از تنقلات برداشت.

_ چرا انقدر هی مهندس مهندس میکنی. اسممو صدا کن.

اسمشو صدا میکردم؟
چطور؟ چگونه؟

فکر دل من رو کرده بود؟

اصلا چی شد که به این حال و روز افتادم؟
از کجا شروع بود؟

شاید از اولین لحظه دیدار که با توجه به سن کمش، مانند مردی جا افتاده رفتار میکرد و سخن می‌گفت.
یا شاید هم اخم های همیشه درهم و جذبه خاص اون دو گوی قهوه ای؟

در پس ذهنم تمام خاطرات این چندوقت، مانند یک فیلم کوتاه از جلوی چشمام رد میشد و دلیل های بیشتری رو برام به نمایش میگذاشت.

حتی اون شبی که پاهام گیر کرد و با دستای مهندس نجات پیدا کردم
و بعد، رفتن به پشت بام خانه و خلوت شبانه در کنارش،باعث شده بود دل در گرومهندس بدم.

_ من بامهندس گفتن راحتم!

_ من راحت نیستم.معذب میشم. البته تو محیط کار و شرکت مهندس بگین بهتره اما..
اما تو این خلوت های دو نفره ترجیح میدم اسمم صدا شه!

چه کسی بدش میومد که اسم معشوقش رو صدا بزنه و در جواب جانم بشنوه؟

قطعا جونم رو، با جانم شنیدن از حامی، دو دستی تقدیمش میکردم.

_ چرا هر سوالی میکنم و چیزی میگم یه ربع میری تو فکر؟
فکرت درگیر چیه؟

زیر لب زمزمه کردم:

دردی که من از درد تو دارم بر دل
دل داند و من دانمُ
من دانم و دل!


سوالش روبا سوال جواب دادم و گفتم:

_ تا رامسرچقدر راهه؟

_ اگه بدون توقف بریم حدودا 4.5ساعتی میشه. چطور مگه؟

_هیچی، همینجوری. خب چرا با هواپیما نرفتیم؟

_ حیف نیست این همه حس زیبایی و خدادادی رو آدم ول کنه با هواپیما بره!
هواپیما واسه وقتایی که آدم عجله داره و دوست داره زود به مقصد برسه.
من دوست دارم از راه هم لذت ببرم.
اینجارو نگاه نکن که تازه داریم از تهران خارج میشیم و چیز جذابی نداره. تو راه از یه مسیرهایی میبرمت که تا خود رامسر کیف کنی.

_ از تنکابن هم رد میشیم؟

_ آره. کاری داری اونجا؟

پاکت میوه خشک رو باز کردم و از داخلش سیب خشکی بیرون کشیدم.

سری تکان دادی و گفتم :

_ اوهوم

_ چه کاری داری اونجا؟

به سختی سیب رو قورت داده و بدون اینکه توجه شو به بغض گلوم جلب کنم گفتم:

_ مامان بابام اونجان!

هرچند تموم سعی مو کردم صدام نلرزه اما همچین موفق هم نبودم!

هردو دست از خوردن برداشتیم.

میدونستم کلی سوال از من توی ذهنش به وجود اومده!ولی ترجیح میدادم خودش بپرسه.. اینجوری واسم آسون تر بود.
حداقل میدونستم از کجا شروع کنم.

پاکت های توی دستم رو کمی جابه جا کردم و رو به مهندس گفتم:

_ اگه نمیخورین بذارم صندلی عقب بمونه؟

_ نه ممنون خوشمزه بود.

نوش جانی گفتم و پاکت های کاغذی رو شروع به بستن کردم. وقتی از محکم بسته شدنشون مطمئن شدم به سمت صندلی عقب برگشتم.

همین که از سمت حامی، به عقب برگشتم بوی عطرهمیشگیش مشامم روپر کرد. ناخوداگاه کمی کارم روبیشتر طول دادم تاعطربیشتری روبه ذهنم بسپارم.نفس عمیقی کشیدم وچشمامو بستم.

چطورمیتونستم بین خواستن و نخواستنش مبارزه کنم؟

_ کمک میخوای محبی؟

چشماموباز کرده و ازرویای دخترونه ام بیرون کشیده شدم.

_ نه فقط ترسیدم بریزن کف ماشین! داشتم جاشودرست میکنم.

به سمت صندلیم برگشتم.

_ کمربندت هم ببند!

بالبخند کمربندمو بستم.

وقتی بادکترم راجبه این سفرصحبت کردم خیلی مشتاقانه بهم گفت فرصت خوبیه و وقتشه که کم کم ازدنیای درونی خودم بیرون بیام وبه دنبال زندگی عادی خودم برم.
هرچندوجود یک مرد برام سخت بود اما تکنیک هایی که خانم دکتربهم اموزش داده بود رو اجرا کرده و سعی میکردم بیشتر به اطرافم دقت کنم تا وجود یک مردغریبه!
هرچند با این همه عطر و قهوه ای چشماش وحس بودنش تمام حواس منو از اطراف پرت کرده و فقط جذب خودش کرده بود
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_56

بعد از حدود 2 ساعت که با حرفای معمولی و صحبت راجبه شرکت گذشت، مهندس حامی ماشین رو به سمت استراحت گاه بین راهی نگه داشت و با گفتن پیاده شو، ماشین رو خاموش کرده و قفل فرمون شو زد.

از ماشین که پیاده شدم،هوای خنک و دلچسبی که به صورتم می‌خورد حس خوبی رو بهم القا میکرد.

کمی به بدنم کش و قوس دادم و وقتی از مرتب بودن روسری و مانتوم مطمئن شدم پشت سر حامی شروع به حرکت کردم.
وارد سالن غذاخوری شیک و تمیزی شدیم. صندلی دو نفره ای رو انتخاب کرده و کیف دوشی مشکی مو روی میز گذاشتم.
مِنوی غذارو از روی میز برداشت. به سمتم گرفت و گفت:

_ هرچی میخوری بگو سفارش بدم.

مِنو رو ازش گرفتم و گفتم:

_من که الان خیلی گشنمه هر اسم غذایی رو اینجا ببینم هوس میکنم!

_عیب نداره. هرچی هوس کردی سفارش بده!

با نگاه شیطونی بهش خیره شدم و تای اَبرومو دادم بالا

_ هرچی؟!!

دست به سینه نشسته بود و به حرکاتم نگاه میکرد.

_ آره هرچی!

از بالا تا پایین لیست رو نگاه کردم.

_ خب... دلم.... کباب بختیاری، ته چین مرغ، قرمه سبزی و ...

بین چندتا غذا مونده بودم. میدونستم این همه رو سفارش نمیده چون مسلما قادر به خوردن این همه غذا نبودیم!

رو به من گفت:

_ وَ..؟؟

_ ماهی!

مِنو رو به سمتش گرفتم. حالا این من بودم که دست به سینه نشسته بودم و منتظر بودم سفارش هارو بگه!

با خنده گوشه لبی که داشت، دلمو برد.

مِنو رو ازم گرفت. نگاه سرسری بهش انداخت.

_پیش غذا نمیخوای؟

_ نه! پیش غذا معده آدمو الکی پر میکنه تا نتونیم غذای اصلی رو خوب بخوریم برای همین ازش خوشم نمیاد!

نگاه از مِنو گرفته و چشاشو به من دوخت.

_ بهت نمیخوره انقدر شکمو باشی!


شونه هامو بالا دادم و چهره مظلومی به خودم گرفتم.

_ خب چیکار کنم گشنمه. سوپ اینا فقط ته دل ادم رو میگیره نمیذاره از غذای اصلی لذت ببریم!

با خنده بلندی که کرد، نگاه چند نفر به سمتمون برگشت. اما هیچ اهمیتی نداد و به خنده های مردونه اش ادامه داد.

مسخ اون لبای خندون و صدای قشنگ خنده اش شدم.

میتونستم ساعت ها بشینم و زل بزنم به اون صورت بی نقصش!

پیش خدمتی با لباس سفید و یقه های قرمز رنگی به سمتمون اومد.

تَبلِت رو، روشن کرد و رو به حامی گفت:

_ چی میل دارین؟

حامی هنوز ته خنده ای توی صداش مشخص بود.

_ خسته نباشی. دو پرس کباب، قرمه سبزی و ته چین مرغ میخواستم!

ابروهام بالا پریده و چشم به لبای حامی دوختم!

درست شنیده بودم؟همه رو گفته بود جز ماهی!

پیش خدمت سرش پایین بود و در حال علامت زدن سفارشات ما بود.

_پیش غذا و دسر چی؟

_پیش غذا و دسر نه!

_ همراه غذا چی میل دارین؟

_ زیتون، ماست. دوغ محلی و سالاد فصل!

_ بگم براتون بسته بندی کنن ببرین؟

_ نه همه رو همینجا میخوریم!

با وارد کردن مخلفات کنار غذا، بر روی تبلت، دستش از حرکت ایستاد و متعجب نگاهی به جفتمون انداخت.

_ خیلی گشنمونه میشه سریع تر آماده کنید؟

پیش خدمت از شوک درومد و رو به حامی گفت:

_ این میز برای این تعداد غذا کوچیکه. لطفا به قسمت انتهای سالن برین اونجا تخت داره و راحت تر براتون سفره چیده میشه!

حامی تشکری کرد و پیش خدمت همچنان ناباورانه از ما دور شد.

_ بلند شو بریم اونجا بشینیم. تخت بهتره تا این صندلی ها که انگار آدم عصا قورت داده!

از جام بلند شدم و کیفمُ دستم گرفتم.
منم تخت رو ترجیح میدادم.

خوبی انتهای سالن این بود که روشویی هم داشت و قبلا از نشستن ،دستامو آبی زدم و با دستمال کاغذی روی میز چوبی پاک کردم.
کفش هامو درآوردم و روی تخت نشستم.
به پشتی تکیه دادم و نگاه کلی به سالن انداختم.

ابتدای سالن صندلی و میزهای 2الی4 نفره قرار داشت و اخر سالن تخت های چوبی چند نفره.
تقریبا شلوغ به نظر میومد.
پیش خدمتی که سفارش غذارو ازمون گرفته بود، با سینی استیلی، رو به روی درب یخچال بزرگی که سمت راست سالن قرار داشت ایستاده بود و از داخل یخچال ماست و مواد مورد نیاز مارو برمی‌داشت و روی سینی میگذاشت.

بعد از اتمام کارش به سمت ما قدم برداشت. اول سفره یک بار مصرف سفید صورتی رو پهن کرد و بعد بشقاب ها و مخلفات کنار غذارو به ترتیب و مرتب روی سفره چید.
قاشق هارو از روی بشقاب برداشته وبا دستمال کاغذی تمیز کردم.
حامی گوشی به دست در حال تایپ کردن چیزی بود.
به نیم رخش زل زده و از فرصت برای نگاه کردنش استفاده کردم.
گوشی رو کنار گذاشت و نگاه هامون بهم گره خورد.
چطور میتونستم دست از این نگاه و چشماش بردارم!
با تک سرفه کسی، نگاه از هم گرفتیم و چشم به پیش خدمتی دوختیم که با دیس های مختلف غذا جلوی تخت چوبی ایستاده بود.
حامی به کمک پیش خدمت خم شد و غذاهارو داخل سفره گذاشت.

بو و تزیین خیلی خوبی داشت.

_ ماهی سفارش ندادم چون اینجوری غذاها خیلی باهم قاطی میشه. شب میریم لب دریا برات تازه شو میذارم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_57


همونطور که حدس میزدم، غذاهایی که سفارش دادیم در کنار بو و تزیین زیبایی که داشت، طعم خیلی خوشمزه ای داشت .
از هر غذایی یه مقدار خورده و بعد از سر کشیدن یه لیوان دوغ ترش و محلی، رو به حامی گفتم :

_ لازم نبود این همه غذا سفارش بدین. ولی در کل عالی بود خیلی ممنونم ازتون.

حامی که همچنان مشغول غذا خوردن بود گفت:

_ همین؟ همچین گفتی گشنمه گفتم الان به من هیچی نمیرسه!

به بشقاب پر از ته چین مرغ حامی نگاهی انداختم.

واقعا میتونست همه اینارو بخوره!!

_ شما انگار از من گشنه تر بودی!

قاشقی دهنش گذاشت و با ولع شروع به خوردن کرد.
جوری دلچسب میخورد که آدم رو به هوس مینداخت.

_ اره گشنم بود. تو این اب و هوای تمیز هم بیشتر به ادم می‌چسبه.

دستشو به سمت قاشق چنگالم دراز کرد. از داخل دیس، کبابی برداشت و داخل بشقابم گذاشت.

_ بخور خوشمزه ست. تنهایی بهم نمی‌چسبه.

توی دلم ذوق کرده اما در ظاهر خودم رو حفظ کردم و عکس العملی نشون ندادم.

تکیه ای از کباب رو جداگانه کَند و چنگال رو به سمتم گرفت.

چقدر دوست داشتم این لحظه و ساعت ها هیچوقت نگذره و من با خیال راحت در کنارش روزامو شب کنم.

چنگال رو ازش گرفتم و داخل دهانم گذاشتم.

شاید این خوشمزه ترین کبابی بود که توی عمرم خورده بودم. نه به خاطر طعمش بلکه به خاطر توجهی که حامی بهم کرده بود.

با خالی شدن بشقاب حامی، نگاهی با ساعت مارک مچی اش انداخت و گفت:

_بهتره کم کم راه بیوفتیم چون قرار تنکابن هم توقف داشته باشیم.

با یادآوری اینکه میخواستم سری به خانوادم بزنم توی دلم غمی نشست، اما از طرفی هم دلتنگ آغوش و بوی خاص پدر و مادرم بودم.

وسایل روی سفره رو کمی مرتب کرده و از جام بلند شدم.

_ اقای مهندس؟

با اخم ساختگی به سمتم برگشت

_ حامی منظورته دیگه؟

با کمی خجالت رو به حامی گفتم:

_ میشه چندلحظه وایسین من یه سرویس برم؟

_ آره برو. من جلوی ماشین منتظرت میمونم.

با کمی تعلل چندقدمی جلو رفتم. معمولا به خاطر ترس دیرینه ای که داشتم از تنهایی جایی رفتن به شدت وحشت داشتم.مخصوصا اگر داخل اتاق تاریک و بدون پنجره ای قرار میگرفتم احساس خفگی میکردم و لرز تمام وجودم رو می‌گرفت.

به عقب برگشتم تا ببینم حامی پشت سرم میاد یا نه. اما سرش داخل گوشی بود و با اخم پیامی می‌نوشت.

خودمو به خیالی زدم و به راهم ادامه دادم.
اینکه به کی دائما پیام میداد فکرمو مشغول کرده بود.

نزدیک سرویس که شدم با دیدن چند مردهیکلی و قد بلند که در حال صحبت باهم بودند، پشیمون شده و قدمی به عقب برداشتم.

_ برو کارتو انجام بده بیا. من اینجا منتظرت میمونم!

با شنیدن صدای حامی، تنها حسی که بهم دست داد این بود که بیخیال تمام آدم های اطراف بشم و یک دل سیر بابت حمایتش بغلش کنم.

اما مگه همچین چیزی امکان داشت؟؟

زبونم حتی برای یه تشکر خشک و خالی هم بند آمده بود.چه برسه به..

_ برو دیگه محبی.. اینجوری طول بدی تا شبم نمیرسیم رامسر!

نفس عمیقی کشیدم.
دراینطور مواقع سخت و اضطراری دکترم گفته بود بیخیال اطراف شده و فقط روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کنم.
به قدم هام سرعت بخشیدم. فقط به رو به رو خیره شده و راه مستقیم سرویس رو بدون حتی نیم نگاهی به اطرافم گذروندم.
تپش قلبم شدت گرفته بود. بلاخره به داخل سرویس رسیدم و نفس حبس شده مو بیرون دادم.
صدای قلبم به طرز عجیبی برام واضح بود و حس میکردم اگه کسی الان کنارم بود به وضوح صداشو میشنید!

به آینه بزرگ و قدی رو به روم نگاه کردم.

روسری ساتن مشکیم، هارمونی قشنگی با مانتوی سفید مشکی نیمه بلندم داشت.

دیگه از کفش های ده سانتی مهمونی خبری نبود و کفش ساده ای رو انتخاب کرده بودم که پاشنه چندسانتی کوتاهی داشت.

از داخل کیفم رژ لبی برداشته و روی لب هام کشیدم. کمی لب هامو روهم مالیدم تا از پخش شدن رُژم مطمئن شم.

صدای پیامک گوشیم باعث شد همزمان با انداختن رُژم داخل کیف، گوشیمو به دست بگیرم و پیام فرستنده ناشناس رو بازم کنم.

_ سلام.

جز سلام چیزی ننوشته بود.چند بار شماره رو از اول تا اخر خوندم اما حتی ذره ای برام آشنا نیومد.

احتمالا اشتباه گرفته بود.
بیخیال به فرستنده پیام گوشیم رو داخل کیفم انداختم و بعد از مرتب کردن موهای بیرون ریخته از روسریم، از سرویس خارج شدم.

حامی در حال صحبت باتلفن بود.
کنارش قرارگرفتم.
باعصبانیت دستی لای موهاش کشید.

_ ببین روژین من این کارو واست میکنم امافقط به یه شرط!
اونم اینِ که دستای اون عوضی رو بذاری تو دست من
تا موقعی هم که پیداش نکردی به من زنگ نزن چون اصلا دوست ندارم اسمتوروی صفحه گوشیم ببینم!

تلفن رو قطع کرده و زیر لب لعنتی گفت.
در سکوت به حرکاتش نگاه میکردم

_ خوبین مهندس حامی ؟

همونطور که اخم داشت رو به من گفت

_ آره بیا بریم سوار ماشین شیم. ظاهرا کارای زیادی واسه انجام دادن داریم!


@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_58

تمام مسیر به سکوت گذشت.
حامی ماشین رو گوشه ای از جاده نگه داشت.
با پیاده شدنش متقابلا پیاده شده و متوجه حال بدش شدم.

به کاپوت ماشین تکیه داد و دستاشو داخل جیبش گذاشت.

عجیب بود که حتی عصبانیتش هم برام جذاب بود. کاش دوربین گوشیمو روشن میکردم و این مدل ایستادن حامی رو، نه تنها توی ذهنم بلکه توی مموری گوشیم هم سِیو میکردم.

_ میخواین من رانندگی کنم؟شما یکم استراحت کنید.

با سر تاییدی کرد و داخل ماشین نشست. پشت فرمون نشستم و استارت ماشین رو زدم.

روژین چی از جون حامی میخواست که همیشه حامی رو اینجوری بهم میریخت؟؟!!

حس بدی از ارتباطشون باهم، بهم دست داد.
باید هرجوری بود جریان رابطه اش با روژین رو می‌فهمیدم.



با نزدیک شدن به محل سکونت خانوادم، خاطرات قدیم توی ذهنم تداعی میشدند.تلاشم بر این بود که فقط اتفاقات خوش گذشته رو در نظر گرفته و از فکرای منفی دوری کنم.

سال ها روی ذهن خودم کار کردم.. اما باز به جاده خاکی زده و گهگداری با یاداوری گذشته، آزرده خاطر میشدم.

حامی چشماشو بسته بود و سرشُ، روی صندلی تکیه داده بود. حتی توی خواب هم اخم داشت و عجیب این اخم ها به دلم می نشست.

کاش زمان می ایستاد.
کاش دنیا برای ساعت ها متوقف میشد تا من فقط محو زیبایی و مردونگی حامی بشم.


با نگه داشتن ماشین در مقابل در آهنی سبز رنگی چشماشو باز کرد. کمی گیج به اطراف نگاه می‌کرد.

_ رسیدیم خونه مامانم!

با دستاش کمی چشماشو مالید و گفت:

_باشه پس تو برو خونشون منم دوساعت دیگه میام دنبالت.

_ خب شماهم بیاین داخل!

_ نه خودت برو. منم میرم یه دوری میزنم میام.


از ماشین که پیاده شدم همزمان در خونه هم باز شد.
پدرم با اون اُبهت مردونگیش جلوی در ظاهر شد و هر دو متعجب از دیدن هم، فقط بهم زل زده بودیم.
به خودم اومدم و با حالت دو به سمتش حرکت کردم.
دستاشو باز کرد و توی آغوش گرمش فرو رفتم.

محکم بغل گرفته بودمش .
اشکام به سرعت از گونه هام سرازیر میشد.
بدون هیج حرفی فقط تو آغوش هم بودیم و اشک میریختیم.

حامی از ماشین پیاده شد و با گفتن سلام به ما نزدیک شد.

پدرم پیشمونی مو بوسید و دستشو دور کمرم انداخت.
با لبخند به حامی دست داد.

_ سلام پسرم خوش اومدی.

رو به حامی گفتم:

_ ایشون پدرم هستن.

باباجان ایشون هم رئیس شرکتم مهندس حامی هستن.

حامی با اظهار خوشوقتی و کمی احوالپرسی کوتاه با اجازه ای گفت و رو پدرم گفت:

_ جناب محبی اگه اجازه بدین من رفع زحمت کنم.

خانم محبی دوساعت دیگه میام دنبالتون!

پدرم با کمی مکث و دلخوری بهم گفت:

_ مگه نمیخوای بمونی اینجا؟

_نه. یعنی راستش خیلی دوست دارم بمونم اما به خاطر مسائل کاری اینجا اومدیم.
الانم اومدم چندساعتی کنارتون باشم و از احوالتون باخبر شم.
ان شاالله برای تعطیلات تابستون میام چند روزی میمونم.


_ حالا بیاین خونه بعدا راجبش حرف میزنیم.
پسرم شماهم بفرمایین داخل اینجوری بده.. ماشین خاموش کن بیا.


بابا منو به داخل فرستاد و خودش منتظر شد تا با حامی وارد خونه بشه.


خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. حیاط بزرگ و حوض آبی رنگ قدیمی ماماینا، بدون هیچ آبی داخلش کثیف شده و پر از برگ های خشک شده بود.

با قدم هایی سست شده دو پله رو رد کرده و کفش هامو جلوی جاکفشی درآوردم.

در ورودی رو باز کرده و عطر خوش قیمه رو بو کشیدم.

خونه در ظاهر هیچ تغییری نکرده بود.
بدون مبلمان بود. و پشتی های سبز و سفید رنگی که هارمونی قشنگی رو باهام ساخته بودند دور تا دور خونه چیده شده بودند.
فرش گلدار قرمز بزرگی وسط پذیرایی پهن شده شد و موکت های ریز نقش قهوه ای رنگ، اطرافش رو پر کرده بودند.

سرجام ایستاده و به مادرم که پشت اپن در حال ظرف شستن بود نگاهی انداختم.
با برگشتن به سمت من، دست از شستن کشید و شیر اب روبست.

_ طلوع دخترم تویی یادارم خواب میبینم!

یک آن تمام بدنم شل شده و دستم رو تکیه گاه دیوار کردم.

مادرم که همیشه از بچگی زنی مرتب و همیشه آراسته بود،حالا تبدیل به زنی شده بود که با موهای تقریبا ژولیده و لباس خونگی گشاد به وظایف خانه داریش می‌رسید.

دستاشو با دامنش سریع پاک کرده و از آشپزخونه خارج شد.

لباس کرم رنگ ساده ای به تن کرده و از قبل کمی چاق تر شده بود

شلوار خونگی صورتی رنگی به پا داشت و بیشتر از همه موهای کوتاه و رنگ نشده اش که به سفیدی میزد، به چشم می‌خورد

این واقعاهمون مادرزمان بچگیم بود؟!

منوبه آغوشش کشید وشروع به گریه کرد.دستامو دور کمرش حلقه کرده و همیاریش کردم
چند دقیقه ای تو آغوش هم بدون هیچ حرفی فقط اشک میریختیم

بابا یا الله گویان پشت در پذیرایی ایستاده بود

مامان هول زده گفت :

_ منتظر کسی نبودیم که!

دستش روگرفتم ومانع ازرفتنش شدم.
سرموخم کرده وبوسه ای به دستاش زدم
بانگاهی ناباوربهم چشم دوخته بود.توقع این حرکتُ ازمن نداشت

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_59

_ با رئیس شرکتمون اومدم!

مامان با حس کنجکاوی گفت:

_ ببینم این رئیس شرکتتون خانمِ یا آقا؟

دستمو پشت کمر مامان گذاشتم و همونطور که به سمت اتاق هولش میدادم خیلی خونسردانه جواب دادم:

_مردِ مامان!

در جا ایستاد و موشکافانه نگاهی بهم انداخت. کاملا متوجه تغییر چهره اش شدم.اما نه چیزی پرسید ونه من حرفموادامه دادم.

به سرعت برای تعویض لباس،به داخل اتاق خواب رفت.

حامی همراه پدرم واردپذیرایی شدند.

_ خوش اومدی پسرم بفرمایین بشینید.

حامی معذب وخجالت زده روی زمین نشست وپدرم کنارش قرارگرفت.

مامان باتونیک بلندسرخابی رنگ و روسری ساتن آبی کاربنی،از دراتاق بیرون اومدومستقیم به سمت حامی رفت.
حامی به احترام ازجاش بلند شدو قدمی به جلوبرداشت.

_ خوش اومدی پسرم!تاحالاندیده بودم طلوع باشخص غریبه ای سفر بیاد.از دیدنتون خیلی تعجب کردم!

حامی لبخندی زده و رو به مادرم گفت :

_ خیلی خوشحالم که خانم محبی این افتخارو بهم دادن.


مامان و بابا با نگاه تحسین آمیز و لبخند رضایت بخشی به حامی چشم دوخته و مسلما فکر می‌کردند رابطه ای بین ما برقرار شده!

امابه قول معروف "دریغا و صد افسوس"

بابا اجازه نشستن به حامی روداد وهمونطور که دستم توسط مامان کشیده میشد منو وارد اتاق خواب کرد. درو پشت سرمون بست وگفت:

_ من الان باید بفهمم؟

_ متوجه منظورت نمیشم مامان!

_اتفاقاخوب هم متوجه میشی ولی خودتوبه کوچه علی چپ میزنی
منم زورت نمیکنم! هروقت دوست داشتی راجبش بهم بگو.

الانم قشنگ ترین لباسی که داری رو تنت کن ویکم به خودت برس.
من دلم روشنه،پسرخوبی به نظرمیاد!

_ اِ مامان..توروخدابلند نگو.این همینجوریش هم اعتماد به نفس بالایی داره الان فکرمیکنه حالاچه آش دهن سوزی هم هست!

_ هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی طلوع!هرچندخیلی چیزایاد ندادم بهت ومادر خوبی واست نبودم اماحداقل دروغ نگفتن روبهت یاد دادم!

سرش رو پایین انداخت وشرمنده گفت :

_منوببخش دخترم که..

انگشت اشاره موجلوی بینیم گرفته ومامان رو واداربه سکوت کردم.
الان وقتش نبود!
نمیخواستم حال خوش امروزموبه خاطراشتباهات تلخ دیگران خراب کنم!

_ مامان آروم باش!
اونی که فکر می‌کنیدنیست.مهندس فقط یه همکاره همین!
امروزهم اومدم بعد چندوقت ببینمتون! دوست ندارم فکرمودرگیر مسائل قدیم کنم.

مامان اشک جمع شده توی چشاشو باگوشه روسریش پاک کرد وگفت:

_پس کی باهات حرف بزنم دخترم؟
تو نمیدونی چه بلایی سر من اومد وقتی ازقصد عرشیای از خدا بی خبر،خبردارشدم.

مامان نمیدونست که با آوردن اسم عرشیاو زنده کردن خاطرات گذشته چه به روز روح و روان من میاره.

_ مامان اگه میخوای ادامه بدی من برم!


مامان دوتادستامو گرفت وهول زده گفت:

_ ببخش دخترم.
یه امشب بمون تایکم ازخودمون حرف بزنیم.قول میدم تا وقتی خودت نخواستی راجبه قدیم باهات حرف نزنم.

ازمامان تشکری کردم ودستامو ازش جداکردم.
تقه ای به در خورد و با بله گفتن من، بابا پشت درحاضر شد.

_ چیکار میکنین این همه مدت تو اتاق؟دخترم بیامهمونتو تنها نذار.
خانم شماهم بیا یه چایی بریز خستگی شون دربره.

مامان آروم رو گونه اش زد و گفت:

_ ای وای؟پاک یادم رفته بود.الان میام.

هر دو ازاتاق خارج شده ومانتومُ، روی چوب رختی انداختم.
سخت ترین قسمت مهمونی امروز،مواجه شدن باحامی آن هم با لباس خانگی بود.
به طرف کمد لباس مامان رفتم و چندین تونیک رواز زیرنظر گذروندم.
تونیک یاسی رنگ ساده ای برداشتم وبا تیشرت زردرنگم عوض کردم.
از دراتاق که بیرون اومدم نگاهم به نگاه حامی گره خورد.با بابا در حال صحبت درباره مسائل روز کشور بود.
با نگاه حامی،بابا به سمتم برگشت. لبخندی زدو دوباره شروع به صحبت کرد.
حامی بااکراه نگاه ازمن گرفته و به بابا چشم دوخت.

حس خوبی که توی نگاه حامی وجود داشت روباهیچ چیزتو دنیاعوض نمیکردم.

به آشپزخونه رفتم تا کمک دست مامان باشم.
میوه هاروبعد ازدستمال کشیدن روی میوه خوری گذاشته وباتعدادی بشقاب و کاردبلند کردم وبه داخل پذیرایی بردم.
درست مقابل حامی روی زمین گذاشتم وکنارش نشستم!

مامان هم باسینی چای و شکلات،کنار پدر جای گرفت.

_ خدا خیرتون بده.باعث شدین دخترمو ببینم.

حامی بالبخند خواهش میکنمی گفت وجرعه ای ازچای رونوشید.

_ شامم قیمه درست کردم.دوست دارین یا یه غذای دیگه بذارم؟

رو به مامان گفت:
_ نه مامان جان اقای حامی دیرشون میشه فرداباید چندجاسر بزنن فقط دو سه ساعت اینجاییم.

مامان بانگاهی غم گرفته چشم به لیوان چای دوخت.

_ مامان ناراحت نشودیگه،تابستون نزدیکه بازم اون موقع چندروزی میام.

حامی که شاهدصحبت های مابود گفت:

_ مادرجان، من با
موندن دخترتون مشکلی ندارم.ایشون میتونن بمونن من خودم فردا کارامو انجام میدم.

_ خب پسرم شماهم شب اینجا بمون. ماهم مثل پدر و مادرت!غریبی نکن.
فرداصبح باهم دیگه برین.قول میدیم مهمون نواز خوبی باشیم!

@kadbanoirani
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_60

حامی جواب داد:

_ اختیار دارین. من فقط نمیخواستم مزاحم جمع خانوادگی تون شم. مسلما شما با وجود من معذب تر میشین.

مامان بشقابی رو از میوه پر کرد و جلوی حامی گذاشت.

_توام مثل پسر نداشتمی.
ما دوتا دیگه پیر شدیم. هم صحبتی هم نداریم،الانم که بعد چندماه به لطف شما دخترمو دیدمش، درست نیست که شمارو بذارم بری.
میوه تو خوردی برو اتاق طلوع، استراحت کن. موقع شام که شد صدات میکنم. خودتم هروقت خواستی از اتاق بیا بیرون یا بمون همونجا. فکر کن خونه خودته.

***

" حامی "

روی تخت نشسته و با خودم کلنجار میرفتم. از یک طرف صحبت های روژین و از طرف دیگه خبر بد منصوری که توی پیام بهم داده بود و از همه مهم تر این نزدیکی بیش از حد به طلوع باعث ‌شده بود سردرگم شده و طول اتاق رو چندین بار طی کنم.
روی تخت دراز کشیدم و ساق دستم رو زیر سرم گذاشتم.
اتاق کاملا ساده ای بود.جز تخت و میز تحریر سفید رنگ و کمد کوچکی در گوشه اتاق چیزی به چشم نمی‌خورد .

اینجا نشستن و دراز کشیدن فایده ای ندا‌شت. تنهایی بدتر به ذهن ادم فشار میاورد.
از جام بلند شدم و کمربند شلوارمو سفت کرده و از اتاق خارج شدم.
کسی داخل پذیرایی نبود. به سمت درخروجی رفته و وارد بالکن شدم.
طلوع روی صندلی نشسته بود و دوباره خرمن موهاشو باز گذاشته بود.

هیچوقت دوست نداشتم جز من کسی اون موهای صاف و یکدست مشکی شو ببینه.
شال رنگیش روی طنابی که بالای سرش بود، آویزون بود. با قدم هایی اروم و آهسته شال رو برداشتم و وقتی به نزدیکی طلوع رسیدم روی سرش انداختم.
هینی گفته و از جاش بلند شد.

_ چیکار میکنی حامی ترسیدم!!

با شنیدن اسمم از زبان طلوع، حس وصف نشدنی تموم وجودمو گرفت. خجالت زده شالِ روی سرشُ مرتب کرده و دوباره روی صندلی اش نشست.
به دیوار سنگی بالکن تکیه دادم و گفتم:

_یه بار دیگه بگو چی گفتی؟

خودشو به بیخیالی زد و گفت:

_ گفتم چرا منو ترسوندین توی فکر بودم.

_ اسممو جا انداختی!

_ تونستین راحت بخوابین؟!


بحث رو کاملا عوض کرده بود.. حالا که معذب بود ادامه دادنش درست نبود.

_ نه نتونستم بخوابم!

_ چرا؟؟

چه دلیلی محکمی جز حضور طلوع داشتم؟
این یک هفته، بعد از شام اخری که توی پشت بوم خوردیم، برنامه هامو جوری کنار هم چیدم که برخوردی با طلوع نداشته باشم.نگران امنیتش بودم و تا اب از آسیاب ها نمیوفتاد ترجیحم این بود وارد رابطه ای نشم.

بدجنسی کردم و گفتم :

_ چون تو سوال قبلی منو کامل جواب ندادی، منم از جواب دادن بهت معذورم.
راستی مامان بابات کجان؟

پاهاشو روی هم انداخت و دستشو تکیه گاه میز کرد و زیر چونش گذاشت.

_ مامانمینا خیلی ذوق داشتن که پیششون اومدم، رفتن خرید کنن که تهران رفتم با خودم ببرم!

_ چرا انقدر با خانوادت سردی؟!

امروز که اومدم دنبالت اول فکر کردم اونجا خونه تونه. بعد دیدم واسه بدرقه کردنت کسی جلو درنیومد.
البته اینو نمیگم که ناراحت شی. دارم حدسیات خودمو میگم!
سوار ماشین هم که شدیم گفتی میخوای بیای خونه مامانتینا!
چرا ازشون جدا شی؟

از سوالم جا خورده بود. چند دقیقه ای توی فکر فرو رفت.
وقتی جوابی ازش نشنیدم گفتم:

_ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی. من قصدی نداشتم.
الانم برمیگردم اتاق،نمیخوام خلوتت رو بهم بزنم.

تکیه مو از دیوار گرفته و خواستم قدمی بردارم که با گفتن حرفش سرجام ایستادم.

_ تا حالا شده پُرِ حرف باشی اما ندونی به کی و چطوری بگی!
من الان دقیقا چندساله فقط دارم توی دلم با خودم حرف میزنم!
میدونی چرا؟
چون از قضاوت شدن توسط مردم میترسم!
میترسم رازی رو بگم که چندماه دیگه اسم راز روش نباشه و همه بفهمن.
آدم اطرافم زیاده اما ادم معتمد پیدا کردن خیلی سخته!
همیشه دوست داشتم هروقت دلم میگرفت یه دوست خیالی داشتم تا باهاش حرف بزنم درد ودل کنم.بدون اینکه نگران این قضاوت شدن وفاش شدن رازم باشم

میدونی!
ادم هااحتیاج دارن به همچین کسی!

کسی که فقط دوتاگوش شنواداشته باشه،نصیحت نکنه و امیدبده
اخرشم دوست خیالی مون بره وهمه چیزو فراموش کنه وحال خوب نصیبمون کنه

حرفاش و تن صدای آرومش به قدری دلنشین بود که فقط دوست داشتم اون حرف بزنه ومن گوش بدم و نگاش کنم

_ نمیدونم گذشته تو چی بوده و چرا از خانوادت جدایی!
با اینم کاری ندارم تو مقصری یا کس دیگه!
اما بدون مقصر دونستن دیگران خیلی راحته! میتونی همه عمرت رو صرف مقصر دونستن دیگران کنی اما بدون، اونی که مسئول موفقیت ها و شکست های زندگیته فقط خوده تویی
نذار گذشته، الانتو ازت بگیره!
از بودن کنار پدر مادرت لذت ببر.بذار اوناهم از با توبودن لذت ببرن

من ذوق توی چشمای پدرتو میبینم. بغض نهفته گلوی مادرتو میفهمم
خودتم مسلما متوجه اینا شدی اما هرچه بود و هست قدر بودن‌ شون رو بدون.نذار برای خیلی کارا و حرفا دیر بشه و یه عمر پشیمونی بمونی!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_61

قطره ای اشک از چشاش سرازیر شد.میل شدیدی به پاک کردن اشکاش و بوسیدن گونه های سرخش داشتم.
کاش دستش رو میگرفتم.. بغلش میکردم و دستی به موهای بلندش میکشیدم.
یا کاش بوی عطر زنونه و گرمش رو شب تا صبح وقتی که توی آغوشم بود استشمام میکردم.

بعد از کلی کلنجار رفتن با دل و ذهنم،کنترل افسارمو دستم گرفته و ذهنم پیروز مندانه دهن کجی به دلم کرد.

اول باید اعتماد طلوع رو جلب میکردم!


پشتم رو به طلوع کردم تا خطائی ازم سر نزند.

با چرخیدن صدای کلید روی قفل در ورودی حیاط، قامت مرد و زنی رو دیدم که خوشحال و خنده کنان با دستانی پر وارد خانه شدند.
طلوع دو پله رو رد کرده و به سمتشون رفت. کیسه های خرید رو ازشون گرفته و دوباره مسیری که رفته بود رو برگشت.
به کمک پدر طلوع رفتم و چند کیسه سفید رنگ که مارک فرو‌شگاه معروفی روش چاپ شده بود ازش گرفتم.

_ پسرم گشنه موندی نه.. الان میرم سفره میچینم و غذاتونو آماده میکنم. فقط امیدوارم از دستپخت من خوشت بیاد.

رو به مادر طلوع که با کمک نرده های کنار پله به سمت خونه می‌رفت گفتم:

_ ممنونم مادرجان،فعلا گشنه نیستم شما استراحت کنید تازه از راه رسیدین.


کیسه های خرید رو داخل آشپزخونه گذاشتم. طلوع در حال جابه جایی مواد غذایی به داخل یخچال و کابینت بود.
با صدای زنگ گوشیم، موبایلم رو از داخل جیب شلوارم درآوردم و نگاهی به اسم روی صفحه کردم.
رد تماس زدم و بعد از کسب اجازه از صاحبخانه، ازخونه بیرون رفتم تا راحت تر بتونم با تلفن حرف بزنم.

در ماشین رو باز کردم و پشت فرمون نشستم.
قفل گوشیم رو باز کرده و روی اسم منصوری ضربه ای زدم.

_سلام منصوری چه خبر؟

_ سلام آقا هم خبر خوب دارم هم بد. کدوم اول بگم؟

_ فرقی نداره. اول بده رو بگو ببینم چیه؟

_ رد امینی رو زده بودیم اما یهو غیب شد!

با عصبانیت مشتی به فرمان ماشین زدم گفتم:

_ یعنی چی غیب شده؟

_ بچه ها رد شو توی یه مهمونی زدن. وقتی وارد مهمونی شدیم هیچکس ندیدتش!
همه فقط اومدنش رو دیدن! اینکه کجا رفت و چطوری ناپدید شده رو، هیچکس ندیده . انگار یهو آب شده رفته تو زمین.

_ خبر خوبت چیه؟

_ رامین برگشته ایران!

به مغزم فشار آوردم تا دنبال آ‌‌شناییتی با رامین بگردم.

_ رامین کیه؟

_ رامین برادر روژین.

_ خب به چه درد من میخوره؟

_ تنها راه پیدا کردن امینی اونه. بلاخره امینی با برادرزاده هاش ترتیب یه ملاقاتی رو میده. فقط باید مدام تعقیبشون کنیم. هم روژین و هم رامین!

_ این تنها راهش نیست!

_ چی تو فکرتونِ آقا؟

چهره طلوع لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.
گفتن و عملش سخت بود. اما تنها راهم همین بود!

_ با روژین عقد میکنم!

منصوری با صدای بلندی گفت:

_ چی؟!

_ همون که شنیدی منصوری، نمیخوام کسی ازین موضوع خبردار شه!

_ ولی اخه اقا..

میون حرفش پریدم و گفتم :

_ ولی و اما و اگر واسه من نیار منصوری. بفهمم رضا چیزی خبر دار شده خودت میدونی.
کار دیگه ای نداری؟

_نه آقا خداحافظ

تلفن رو قطع کردم. ساق دستمو رو فرمون گذاشتم و پیشونیمو بهش تکیه دادم.
مغزم هنگ کرده و قدرت فکر کردن به هرچیزی رو ازم گرفته بود.
راهی که تصمیم داشتم برم، توش پر از خطر بود اما من فقط به یه چیزی فکر میکردم.

" انتقام "


با ضربه چند تقه به شیشه ماشین، سرمو بلند کردم و با پدر طلوع مواجه شدم.
شیشه ماشین رو پایین کشیدم

_ مزاحمت شدم پسرم؟

_نه بفرمایید مشکلی پیش اومده؟

_ مشکل که نه! میتونیم باهم چنددقیقه ای مردونه حرف بزنیم.


با گفتن بله البته،قفل ماشین باز کردم و پدر طلوع داخل ماشین جای گرفت.



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_62

سکوت مطلق و تلخی، فضای بین مون رو پر کرده بود.
هر دو به رو به رو خیره شده و پر از حرفای ناگفته بودیم.

طلوع راست میگفت! کاش کسی پیدا میشد تا تموم درد ودل های مارو میشنید و بی هیچ حرفی تنهامون میذاشت!

بعضی وقتا شدیدا دوست داشتم جنسیتم تغییر کرده و در قالب یک زن فرو میرفتم.
زن ها حرفاشونو از خرید رژ قرمز جدیدشون شروع کرده و در انتها متوجه راز نهفته توی سینه شون میشدی!

یا اصلا عده ای از زنان هم هستن که دلیلی برای این همه مقدمه چینی ندارند.
به یکباره سر اصل مطلب رفته و اظهار دلتنگی و درد ودل میکنند.

اما مردها فقط توی سکوت باهم حرف میزنند.
انقدر کنار هم سکوت میکنیم که اگه کسی توی چشممون نگاه کنه، کر میشه!


بلاخره پدر طلوع گلویی صاف کرد و سکوت بین مون رو شکست .

_ وقتی نزدیک زایمان خانومم شد و بردنش اتاق عمل، دکترا گفتن یامادرش زنده میمونه یا بچه تون. خیلی سخت بود انتخاب بین کسی که عاشقشی و کسی که از خون خودته.
از شب تا صبح فقط توی بیمارستان گریه کردم و از خدا خواستم جون منو بگیره اما بذاره اون دوتا زنده بمونن..
نمیدونم چندساعت گذشته بود که داداشم اومد دنبالم. گفت بیا بریم بچه دنیا اومده! دختر هم هست! جفتشون هم سالمن..
باورم نمیشد!
دیگه ادامه حرف داداشمو نشنیدم و به سمت اتاق خانومم دوییدم.
وقتی صورت دخترمو دیدم مثل خورشید می‌درخشید، اسمشو گذاشتیم طلوع!
اون دختر تو زندگی من طلوع کرد و با وجودش دنیامو روشن تر کرد..


کمی مکث کرد. صداش کمی غمناک شده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود... ذهنم از روژین خارج شده و فقط به طلوع فکر میکردم.


_ همه چی اوایل خوب بود تا اینکه خانومم مریض شد. افسردگی بعد از زایمان گرفت..
تا چندسال درگیر مریضی خانمم شدم. همه نوع دکتر بردمش اما همه رو نصفه رها می‌کرد یا به هربهانه ای ازش طفره میرفت.
منم بین طلوع و زنم مونده بودم.
از یه طرف مریضی خانمم از طرف دیگه تنهایی طلوع..

تمام بچگیش با کسی به اسم آیهان گذشت.. آیهان پسرعموشه..
جونشون بهم وصل بود. خونه هامون کنار هم بود و هروقت خانمم رو می‌بردم دکتر یا کاری داشتم خیالم از بابت طلوع راحت بود چون آیهان خالصانه محبتش رو نشون میداد و مواظبش بود.


با آوردن اسم آیهان اخمی روی چهره ام نشست. تصور اینکه طلوع رابطه نزدیکی با مردی جز من رو داشته منو ناراحت کرده بود.
کِشِش عجیبی بهش داشتم و دلیلش هنوز برام ناشناخته بود.
شاید سادگی و آروم بودنش و نجابتی که داشت منو وادار میکرد بیشتر بهش توجه کنم.

اصلا عاشقی که دلیل نمیخواد، میخواد؟؟!!


آهی از ته دل کشید و ادامه داد:


_ من پدر خوبی براش نبودم! نتونستم بین زنم و دخترم و کارم مدیریت کنم. نتیجه اش هم شد دوری دخترم از ما ! نمیدونم طلوع راجبه ما و زندگیش چی گفته بهت و تا کجاها تعریف کرده.. اما..
اما دلم میخواد هواشو داشته باشی!


به در ماشین تکیه داد و کاملا به سمتم چرخید.


_طلوع کسی بود که از مردا فرار میکرد، حتی روبوسی با عموش هم براش سخت بود،ولی وقتی دیدیم با تو اومده اینجا خیلی تعجب کردیم.
البته بیشتر خوشحال شدیم!چون فکر کردیم دوران تنهایی طلوع به سر اومده!

الانم پیشت اومدم تا بگم اگه دخترم تا اینجا باهات اومده، بدون از بین این همه مرد و این همه سال تنهایی به تو اعتماد کرده!
پس نذار الان که شاهد خوب بودن حالش با تو هستیم خدایی نکرده مشکلاتی به وجود بیاد!
متوجه منظورم که هستی؟


با شنیدن این حرفا از خودم عصبی و ناراحت شده بودم .چرا باید الان که تصمیم به ازدواج با روژین رو داشتم این چیزارو از پدر طلوع می‌شنیدم ؟ تقصیر خودم بود که ناغافل دلمو به طلوع داده و حالا با آوردنش به شمال، که وجودش هم ضروری نبود باعث شده بودم منو دچار سرگردونی بیشتری کنه!

طلوع رو میخواستم! ولی نه الان!

من تو چند قدمی نابودی دشمنم بودم. هر نوع رابطه با دختری برام به ضررم تموم میشد. نمیخواستم ادم بی گناهی رو وارد ماجراهای خودم کنم. برای همین تمام تلاشم دوری از طلوع بود. اما این یک هفته هرچی سعی کردم کمتر شرکت بیام و جوری رفت و آمد کنم تا طلوع رو نبینم فایده ای نداشت و هر روز دلتنگ تر از دیروز میشدم،برای همین برنامه ای چیدم تا همراهم به شمال بیاد تا رفع دلتنگی کنم.

ولی از طرفی برنامه عقدم با روژین این وسط بار اضافه ای بر روی بارهای دیگه روی شونه ام شده بود


_ حواست به من هست پسرجان؟

با سر تایید کرده و گفتم:

_ بله کاملا متوجه حرفاتون هستم. من چشم بد به دخترتون ندارم. رابطه ماهم در حد همکار بودنه.ان شاالله بتونم اعتماد ‌شما و هم طلوع رو جلب کنم

بیشتر ازین نتونستم جمله ای بگم.
تموم عصبانیتم رو سر دندون هام خالی کرده و بهم فشار میدادم. تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم یه فضای باز برای نفس کشیدن بود.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_62

سکوت مطلق و تلخی، فضای بین مون رو پر کرده بود.
هر دو به رو به رو خیره شده و پر از حرفای ناگفته بودیم.

طلوع راست میگفت! کاش کسی پیدا میشد تا تموم درد ودل های مارو میشنید و بی هیچ حرفی تنهامون میذاشت!

بعضی وقتا شدیدا دوست داشتم جنسیتم تغییر کرده و در قالب یک زن فرو میرفتم.
زن ها حرفاشونو از خرید رژ قرمز جدیدشون شروع کرده و در انتها متوجه راز نهفته توی سینه شون میشدی!

یا اصلا عده ای از زنان هم هستن که دلیلی برای این همه مقدمه چینی ندارند.
به یکباره سر اصل مطلب رفته و اظهار دلتنگی و درد ودل میکنند.

اما مردها فقط توی سکوت باهم حرف میزنند.
انقدر کنار هم سکوت میکنیم که اگه کسی توی چشممون نگاه کنه، کر میشه!


بلاخره پدر طلوع گلویی صاف کرد و سکوت بین مون رو شکست .

_ وقتی نزدیک زایمان خانومم شد و بردنش اتاق عمل، دکترا گفتن یامادرش زنده میمونه یا بچه تون. خیلی سخت بود انتخاب بین کسی که عاشقشی و کسی که از خون خودته.
از شب تا صبح فقط توی بیمارستان گریه کردم و از خدا خواستم جون منو بگیره اما بذاره اون دوتا زنده بمونن..
نمیدونم چندساعت گذشته بود که داداشم اومد دنبالم. گفت بیا بریم بچه دنیا اومده! دختر هم هست! جفتشون هم سالمن..
باورم نمیشد!
دیگه ادامه حرف داداشمو نشنیدم و به سمت اتاق خانومم دوییدم.
وقتی صورت دخترمو دیدم مثل خورشید می‌درخشید، اسمشو گذاشتیم طلوع!
اون دختر تو زندگی من طلوع کرد و با وجودش دنیامو روشن تر کرد..


کمی مکث کرد. صداش کمی غمناک شده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود... ذهنم از روژین خارج شده و فقط به طلوع فکر میکردم.


_ همه چی اوایل خوب بود تا اینکه خانومم مریض شد. افسردگی بعد از زایمان گرفت..
تا چندسال درگیر مریضی خانمم شدم. همه نوع دکتر بردمش اما همه رو نصفه رها می‌کرد یا به هربهانه ای ازش طفره میرفت.
منم بین طلوع و زنم مونده بودم.
از یه طرف مریضی خانمم از طرف دیگه تنهایی طلوع..

تمام بچگیش با کسی به اسم آیهان گذشت.. آیهان پسرعموشه..
جونشون بهم وصل بود. خونه هامون کنار هم بود و هروقت خانمم رو می‌بردم دکتر یا کاری داشتم خیالم از بابت طلوع راحت بود چون آیهان خالصانه محبتش رو نشون میداد و مواظبش بود.


با آوردن اسم آیهان اخمی روی چهره ام نشست. تصور اینکه طلوع رابطه نزدیکی با مردی جز من رو داشته منو ناراحت کرده بود.
کِشِش عجیبی بهش داشتم و دلیلش هنوز برام ناشناخته بود.
شاید سادگی و آروم بودنش و نجابتی که داشت منو وادار میکرد بیشتر بهش توجه کنم.

اصلا عاشقی که دلیل نمیخواد، میخواد؟؟!!


آهی از ته دل کشید و ادامه داد:


_ من پدر خوبی براش نبودم! نتونستم بین زنم و دخترم و کارم مدیریت کنم. نتیجه اش هم شد دوری دخترم از ما ! نمیدونم طلوع راجبه ما و زندگیش چی گفته بهت و تا کجاها تعریف کرده.. اما..
اما دلم میخواد هواشو داشته باشی!


به در ماشین تکیه داد و کاملا به سمتم چرخید.


_طلوع کسی بود که از مردا فرار میکرد، حتی روبوسی با عموش هم براش سخت بود،ولی وقتی دیدیم با تو اومده اینجا خیلی تعجب کردیم.
البته بیشتر خوشحال شدیم!چون فکر کردیم دوران تنهایی طلوع به سر اومده!

الانم پیشت اومدم تا بگم اگه دخترم تا اینجا باهات اومده، بدون از بین این همه مرد و این همه سال تنهایی به تو اعتماد کرده!
پس نذار الان که شاهد خوب بودن حالش با تو هستیم خدایی نکرده مشکلاتی به وجود بیاد!
متوجه منظورم که هستی؟


با شنیدن این حرفا از خودم عصبی و ناراحت شده بودم .چرا باید الان که تصمیم به ازدواج با روژین رو داشتم این چیزارو از پدر طلوع می‌شنیدم ؟ تقصیر خودم بود که ناغافل دلمو به طلوع داده و حالا با آوردنش به شمال، که وجودش هم ضروری نبود باعث شده بودم منو دچار سرگردونی بیشتری کنه!

طلوع رو میخواستم! ولی نه الان!

من تو چند قدمی نابودی دشمنم بودم. هر نوع رابطه با دختری برام به ضررم تموم میشد. نمیخواستم ادم بی گناهی رو وارد ماجراهای خودم کنم. برای همین تمام تلاشم دوری از طلوع بود. اما این یک هفته هرچی سعی کردم کمتر شرکت بیام و جوری رفت و آمد کنم تا طلوع رو نبینم فایده ای نداشت و هر روز دلتنگ تر از دیروز میشدم،برای همین برنامه ای چیدم تا همراهم به شمال بیاد تا رفع دلتنگی کنم

ولی از طرفی برنامه عقدم با روژین این وسط بار اضافه ای بر روی بارهای دیگه روی شونه ام شده بود


_ حواست به من هست پسرجان؟

با سر تایید کرده و گفتم:

_ بله کاملا متوجه حرفاتون هستم. من چشم بد به دخترتون ندارم. رابطه ماهم در حد همکار بودنه.ان شاالله بتونم اعتماد ‌شما و هم طلوع رو جلب کنم.

بیشتر ازین نتونستم جمله ای بگم.
تموم عصبانیتم رو سر دندون هام خالی کرده و بهم فشار میدادم. تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم یه فضای باز برای نفس کشیدن بود


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_63


با باز شدن در خونه و دیدن طلوع پشت در، اقای محبی دستگیره در ماشینُ پایین کشید و قبل از پیاده شدن از ماشین گفت:

_ حرفایی که زدیم بین خودمون بمونه! مواظب دخترم باش..اون از مردا زخم خورده ست!!

از ماشین پیاده شد و به سمت دخترش رفت.
اما منو سرجام میخکوب کرد.

از مردها زخم خورده ست؟؟
چرا؟؟
نکنه عشق نافرجامی داشته یا توی ازدواجش شکست خورده؟؟

ذهنم به شدت مشغول شده بود.

خطر ازدواج با روژین هم کاملا مشهود بود اما تنها سرنخ من محسوب میشد و میتونستم خیلی کارامو جلو ببرم. ادم ریسک پذیری هستم و حاضر بودم به خاطر اهدافم حتی جونم رو به خطر بندازم.

هوای خفه کننده ماشین برای نفس کشیدن کافی نبود.از ماشین پایین اومدم و به کاپوت تکیه دادم.
ذهنم برای این همه اطلاعات و اتفاقات گنجایش نداشت.
بین دو راهی سختی گیرافتاده بودم.
باید چیکار میکردم؟؟!!



**

ماشین رو پارک کردم و نگاه کلی به هتل بام رامسر انداختم.
یکی اززیباترین هتل هایی بودکه توی ایران قرار داشت.
طلوع کنارم قرار گرفت و گفت:

_ وای چقدر اینجا قشنگه! همه چی ازین بالا معلومه! کوه، جنگل، دریا

همه جارو با دقت نگاه میکرد. ازینکه راضی بود خوشحال بودم
وارد هتل شدیم تا کلید اتاق های از قبل رزو شده رو تحویل بگیریم
چمدون هارو همراه خودمون به سمت آسانسور کشیدیم تا به طبقه مورد نظرمون برسیم.
پشت در اتاقی وایسادم و گفتم:

_اینجا اتاق توئه ، اتاق منم همین بغله. کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن

کلیدهارو ازم گرفت و تشکری کرد

_ راستی من امروز چندجا کار دارم باید برم اگه معذب نمیشی تنها بمون. اگرم اذیت میشی باهام بیا

طلوع سر به زیر انداخت و با صدای آرومش جواب داد:

_ نه ممنون مهندس. دیشب تا صبح با مادرم حرف میزدیم. نتونستم بخوابم. اگه امکانش باشه یه وقت دیگه باهاتون میام

_ ایراد نداره واجب نیست الانم برو استراحت کن. اومدم بهت خبر میدم!

_راستی مهندس، ممنون که دیشب خونه مادرم موندین و گذاشتین کنارشون باشم. این لطفتون رو جبران میکنم.حرفاتون تاثیر مثبتی روم گذاشت. باعث شد بیشتر از قبل قدرشون رو بدونم!

_ کاری نکردم. همه زحمت هارو خانوادت کشیدن
خب من برم که سریع به کارام برسم. فعلا خداحافظ

با خداحافظی طلوع به داخل اتاق هتل رفتم. همین که درو باز کردم بوی نم چوب فضای اتاق رو پر کرده بود
زیبایی بیش از حد این هتل در دیدار اول تمام هوش و حواس ادم رو میگرفت.

چمدونُ همون جلوی در رها کردم و به اتاق نگاهی انداختم.
رو به روم پنجره های بزرگ شیشه ای قرار داشت که رو به جنگل سرسبز و پر درخت قرار گرفته بود.
مبلمان ساده ای وسط اتاق چیده شده و تخت خواب تک نفره ای داخل اتاق شش متری قرار دا‌شت.
این دومین باری بود که به اینجا اومده بودم. سه سال پیش برای عقد قراردادی تو این هتل قرار کاری داشتم و ازون موقع جذب زیبایی های بی نظیرش شده بودم.
روی مبل لمی داده و خستگی در کردم. تمام دیشب رو بیدار مونده بودم و به برنامه هام فکر میکردم.
گوشیمو از جیب دراوردم و نگاهی به ایمیل هام و روند کاری شرکت انداختم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت و مدیون رضایی بودم که بهم اعتماد کرد و شرکت رو دستم سپرد.
بعد از چک کردن پیام ها، گوشیمو روی میز گذاشتم و چمدونم رو باز کردم. تنپوش حوله ای مو برداشته و به سمت حموم رفتم. قطعا یه دوش آب گرم تموم خستگی هامو از بین میبرد.




" طلوع "

ضعف شدیدی تموم بدنم رو گرفته بود. در یخچال کوچک و سفید اتاق هتل رو باز کردم. چندتا اب معدنی و بیسکویت بسته بندی شده داخلش قرار داشت.
ترجیح میدادم غذا بخورم تا اینکه گرسنگیم رو با بيسکوئيت رفع کنم.
نگاهی به ساعت کردم. نیم ساعتی از اومدنم به هتل گذشته بود.
به گوشی حامی زنگ زدم اما جوابی نداد. احتمالا برای کارای شرکت رفته بود و نمیتونست جواب بده.
به مامان پیامی دادم و گفتم تازه به هتل رسیدم تا نگرانم نشه.
همین که پیامم ارسال شد گوشیم زنگ خورد و اسم شبنم روی گوشیم افتاد.هرکسی رو میتونستم از سرم رد کنم اما از شبنم نمیشد گذشت.
آیکون سبز رنگ تماس رو به سمت راست کشیدم و جواب دادم

_ جانم

_ به به خانم خانوما.. خوب میری مسافرت به من خبر نمیدی. ترسیدی بیایم مزاحم خلوتتون بشیم؟

شبنم همین بود! همینقدر رک و بذله گو و البته صادق!

_ اتاق مون جداست خیال پردازی نکن واسه خودت

_ از کجا معلوم؟ من که اونجا نیستم!

نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و گفتم:

_ فکرکردی همه مثل خودتن؟هیچکس نفهمیدچطوری مخ مهندس فرخ رو زدی.بیچاره از دستت چی میکشه؟


_ هیچی!حسرت و غم و اندوه میکشید که من اومدم دنیاشو عوض کردم!الانم همینجاست سلام میرسونه!

ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم:

_ وای شبنم جلوی مهندس فرخ این حرفا میزنی؟

_ خب اره چیه مگه؟

_ شبنم یعنی به خدا بفهمم راست میگی من میدونم و تو

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

@kadbanoiranii