کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_صدوهجده يقه پيراهنمو محكم گرفت به سمت خودش كشيد فاصلمون كمتر از بند يه انگشت بود از ترس به خودم ميلرزيدم باداد گفت _چه غلطي كردي هان... ميخواي همينجا بدبختت كنم هان باصداي گريه بچه ها زود به خودم اومدمو گفتم _تروخدا ولم كن بچه هام دارن گريه ميكنن…
#پارت_صدونوزده

..
_خوشگله... نانازي.. وايي كه تو چقدر خوردني

فكر ميكردم دارم خواب ميبينم اما صداي مردي همش واضح تر ميشد برام

كه باصداي گريه رهام سريع از خواب بيدار شدم

اما اين صداها خواب نبود، مردي نفسو تو بغلش گرفته بود

_سلام خانوم

باترس گفت..

_
توكي تو خونه من چيكار ميكني بچه امو بده

_اولا من مهديم دوماكه اينجا خونه منه نه شما سوما بفرما دخترت از نف نق ميكرد من بغلش كردم تا اروم بشه

تازه متوجه شدم كه اين دادش مهساست

_وايي ببخشيد من تازه فهميدم شما كيد.. اما مهسا گفته بود كه خارجيد و حالا حالا ايران نميان

_يه مرخصي سه ماه دادن بهم براي همين برگشتم

_منم الان وسايلمو جمع ميكنم ميرم تا شما راحت باشيد

نفس روي زمين گذاشتم تاخواستم بلند شم مچ دستمو گرفت نذاشت بلند شم

_من نيومدم كه تو بخواي بري... من يه چند وقت اينجامو ميرم، مهسا از قبل بهم گفته بود كه ميخواين بياين اينجا


_ولي اينطوري كه نميشه... شمااومديد استراحت كنيد اما با وجود منو بچه هام
نميشه

_كي گفته نميشه مامان كوچولو

چقدر اين پسر پررو بود

باصداي چرخش كيلد وصداي مهسا تند از جام بلند شدم

_عطيه بيداري

مهسا با ديدن برادرش زود به سمت برادرش دويد
.....
توي اشپز خونه مشغول درست كردن ناهار بودم
كه صداي صحبتاشونو ميشنيدم

_چرا انقدر بي خبر اومدي مهدي اخه

_بخدا همه چيز يهويي شد

_حداقل به مامان بابا خبر ميدادي كه مياي اونا نميرفتن شمال

_گفتم كه خودم تا سه روز پيش نميدونستم دارم ميام... توهم چيزي نگو بهشون دوست ندارم مسافرتشون بخاطر من بهم بخوره.. تا اخر ماه ميان

_چشم خان داداش

_افرين خواهر كوچيكه

_از علي چه خبر

با اوردن اسم علي دستام شروع به لرزيدن كرد

_چه خبر ميخواي بشه ديونه بود ديونه ترشده... هرشب بايد از يه عرق خونه جمش ميكردم

بيماريش دوباره برگشته بود مجبور شدم اين چند وقت كه نيستم بزارمش


مهسا با صداي كه پر از استرس گفت

_كجا گذاشتيش

_تيمارستان

ظرف بزرگ شيشه اي از دستم افتاد هنوز تو بهت حرفاشون بودم يعني الان علي من توي تيمارستانه

دوتاشون بدو وارد اشپز خونه شدن

_چيشد عطيه

ميون گريه هام با هق هق گفتم

_مهسا داداشت چي ميگه علي من كجاس مگه ديونه است كه گذاشتنش تيمارستان هان


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_صدونوزده .. _خوشگله... نانازي.. وايي كه تو چقدر خوردني فكر ميكردم دارم خواب ميبينم اما صداي مردي همش واضح تر ميشد برام كه باصداي گريه رهام سريع از خواب بيدار شدم اما اين صداها خواب نبود، مردي نفسو تو بغلش گرفته بود _سلام خانوم باترس گفت.. _ توكي…
#پارت_صدونوزده

..
_خوشگله... نانازي.. وايي كه تو چقدر خوردني

فكر ميكردم دارم خواب ميبينم اما صداي مردي همش واضح تر ميشد برام

كه باصداي گريه رهام سريع از خواب بيدار شدم

اما اين صداها خواب نبود، مردي نفسو تو بغلش گرفته بود

_سلام خانوم

باترس گفت..

_
توكي تو خونه من چيكار ميكني بچه امو بده

_اولا من مهديم دوماكه اينجا خونه منه نه شما سوما بفرما دخترت از نف نق ميكرد من بغلش كردم تا اروم بشه

تازه متوجه شدم كه اين دادش مهساست

_وايي ببخشيد من تازه فهميدم شما كيد.. اما مهسا گفته بود كه خارجيد و حالا حالا ايران نميان

_يه مرخصي سه ماه دادن بهم براي همين برگشتم

_منم الان وسايلمو جمع ميكنم ميرم تا شما راحت باشيد

نفس روي زمين گذاشتم تاخواستم بلند شم مچ دستمو گرفت نذاشت بلند شم

_من نيومدم كه تو بخواي بري... من يه چند وقت اينجامو ميرم، مهسا از قبل بهم گفته بود كه ميخواين بياين اينجا


_ولي اينطوري كه نميشه... شمااومديد استراحت كنيد اما با وجود منو بچه هام
نميشه

_كي گفته نميشه مامان كوچولو

چقدر اين پسر پررو بود

باصداي چرخش كيلد وصداي مهسا تند از جام بلند شدم

_عطيه بيداري

مهسا با ديدن برادرش زود به سمت برادرش دويد
.....
توي اشپز خونه مشغول درست كردن ناهار بودم
كه صداي صحبتاشونو ميشنيدم

_چرا انقدر بي خبر اومدي مهدي اخه

_بخدا همه چيز يهويي شد

_حداقل به مامان بابا خبر ميدادي كه مياي اونا نميرفتن شمال

_گفتم كه خودم تا سه روز پيش نميدونستم دارم ميام... توهم چيزي نگو بهشون دوست ندارم مسافرتشون بخاطر من بهم بخوره.. تا اخر ماه ميان

_چشم خان داداش

_افرين خواهر كوچيكه

_از علي چه خبر

با اوردن اسم علي دستام شروع به لرزيدن كرد

_چه خبر ميخواي بشه ديونه بود ديونه ترشده... هرشب بايد از يه عرق خونه جمش ميكردم

بيماريش دوباره برگشته بود مجبور شدم اين چند وقت كه نيستم بزارمش


مهسا با صداي كه پر از استرس گفت

_كجا گذاشتيش

_تيمارستان

ظرف بزرگ شيشه اي از دستم افتاد هنوز تو بهت حرفاشون بودم يعني الان علي من توي تيمارستانه

دوتاشون بدو وارد اشپز خونه شدن

_چيشد عطيه

ميون گريه هام با هق هق گفتم

_مهسا داداشت چي ميگه علي من كجاس مگه ديونه است كه گذاشتنش تيمارستان هان


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG