کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_نود_شش توي ماشين نشسته بوديم علی مغول رانندگی بود فقط صدای نفسامون توی ماشین شنیده میشد با وایسادن ماشین از فکرخیالم اومدم بیرون ماشین رو،روبه روی رستورانی پارک کرده بود باصداش به خودم اومدم _پیاده شو توی این25 روز حسابی ضعیف شدی باید جون بگیری…
#پارت_نود_هفت
هرکدوممون یه ور از اتاق خوابیده بودیم
اما هردوتامون بیداربودیم دلم عجیب میخواست امشب پیشش بخوابم اما نمیتونستم
ازجام بلند شدم تا چیزی بخورم از زیر نگاه سنگینش رد شدم وارد اشپزخونه شدم ...اما هیچی نداشتیم
از گشنگی ضعف کرده بودم ای کاش پیشنهاد رستوران رفتنشو قبول میکردم
لعنت به این شانش....یهو زدم زیر گریه و به زمین و زمان فوش میدادم
صداش ازتوی اتاق اومد
_بازچی شده
_چی شده دیگه میخواستی چی بسه گشنمه بچه هاتم مثل خودت وحشی ان همش دارن لگد میزنن
یهو توی چارچوب اشپزخونه دیدمش لبخند کجی زد وگفت
_گفتم بریم رستوران شماناز کردی گفتی نمیام اون کولی بازی هارو دروردی
اخمی بهش کردمو گفتم
_اون موقع دلم ننیخواست ولی الان میخواد
نگاهی به ساعت توی دستش کرد
_دونیم نصف شب اخه جا بریم
باحالت التماس گونه ای گفتم
_بالاخره یه جابازهست خیلی گشنمه
هوفی کشید گفت
_بپوش
.....
توی ماشین نشسته بودید هرجا میرفتیم یابسته بود یاغذا نداشت
چشمم به یه جیگرکی خورد که بیرونش میز صندلی چیده بودن و چندتا خانواده هم مشغول خوردن بود
_وایسا اون جا یه جیگریه بازه
.....
روی صندلی نشسته بودیم منتظر بودیم
نگاهم به علی افتاد که داشت به یه پدر پسر نگاه میکرد
انگار متوجه من شد
_خوشبحاله پسره که باباش انقدر دوسش داره ...امابابای من ازم متنفر بود انقدر کتکم میزد که اخر جنازه امو از زیر دستش در می اوردن
نمیدونم چرا به مامانم شک داشت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
هرکدوممون یه ور از اتاق خوابیده بودیم
اما هردوتامون بیداربودیم دلم عجیب میخواست امشب پیشش بخوابم اما نمیتونستم
ازجام بلند شدم تا چیزی بخورم از زیر نگاه سنگینش رد شدم وارد اشپزخونه شدم ...اما هیچی نداشتیم
از گشنگی ضعف کرده بودم ای کاش پیشنهاد رستوران رفتنشو قبول میکردم
لعنت به این شانش....یهو زدم زیر گریه و به زمین و زمان فوش میدادم
صداش ازتوی اتاق اومد
_بازچی شده
_چی شده دیگه میخواستی چی بسه گشنمه بچه هاتم مثل خودت وحشی ان همش دارن لگد میزنن
یهو توی چارچوب اشپزخونه دیدمش لبخند کجی زد وگفت
_گفتم بریم رستوران شماناز کردی گفتی نمیام اون کولی بازی هارو دروردی
اخمی بهش کردمو گفتم
_اون موقع دلم ننیخواست ولی الان میخواد
نگاهی به ساعت توی دستش کرد
_دونیم نصف شب اخه جا بریم
باحالت التماس گونه ای گفتم
_بالاخره یه جابازهست خیلی گشنمه
هوفی کشید گفت
_بپوش
.....
توی ماشین نشسته بودید هرجا میرفتیم یابسته بود یاغذا نداشت
چشمم به یه جیگرکی خورد که بیرونش میز صندلی چیده بودن و چندتا خانواده هم مشغول خوردن بود
_وایسا اون جا یه جیگریه بازه
.....
روی صندلی نشسته بودیم منتظر بودیم
نگاهم به علی افتاد که داشت به یه پدر پسر نگاه میکرد
انگار متوجه من شد
_خوشبحاله پسره که باباش انقدر دوسش داره ...امابابای من ازم متنفر بود انقدر کتکم میزد که اخر جنازه امو از زیر دستش در می اوردن
نمیدونم چرا به مامانم شک داشت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG