کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_هشتاد_سه -که بدو به سمتم اومد -چی شد عطیه چرا گریه میکنی -برو انور..نمیخوام ببینمت پوفی کشید گفت -اثرات حاملگیه دیگه .... نگاهی به ساعت کردم ساعت نه صبح بود باصدای زنگ موبایل علی به علی نگاه کردم وقتی دید دارم نگاهش میکنم لبخندی زد و گوشیشو جواب…
#پارت_هشتاد_چهار
-فکرکردی میخوای چی بگه حتما میگه من باباتو دوست نداشتمو از این حرفا
-یه روز هم بچه هام اینو ازتو میپرسن که چرا ولمون کردی
انگار توقع همچین حرفی رو ازم نداشت چیزی نگفت به سقف خیره شد...
بعد ازچند دقیقه گفت
-پیش امیر بودی خیلی جات خوب بود
-نه...حاضربودم توجهنم بودم ولی اونجا نه خیلی بهم بی احترامی میکرد حتی یه بار کتکم زد...اما من بخاطر بچه هام مجبور بودم هرکاری میکنه هیچی نگم
یهو سرشو از رو پام برداشتو گفت
-اون عوضی دست رو تو بلند کرده
-مهم نیست...
-چی چی رو مهم نیست غلط کرده دست رو توبلند کرده
موبایلشو از جیبش در اورد فهمیدم میخواد زنگ بزنه
زود گوشی رو ازش گرفتمو گفتم
-تروخدا بهش زنگ نزن ولش کن من خودم باید از خودم دفاع کنم نه تو
-پس چرا دفاع نمیکنی هان بدبخت پس فردا تنهایی میخوای چیکار کنی
سرمو انداختم پایین اشکای روی گونمو پاک کردم...
-نمیشه دور را دور مواظبمون باشی پس فردا اینا بزرگ شدن از من حساب نمیبرن که؛باید یه مردی باشه که پس فردا پاشونو کج گذاشتن بزنه تو دهنشون
نمیخوام ایندشون بشه مثل منو عموم
حداقل ماهی یه باری سالی یه بار بیا خودتو بهشون نشون بده
که پس فردا حداقل اگه کار بدی کردن از یکی بترسونمشون
میدونم توهم میخوای یه خانواده برا خودت تشکیل بدی ...من ازت هیچی نمیخوام فقط میخوام بعضی موقع ها خودتو به بچه ها نشون بدی همین
باصدای زنگ در بدون هیچ حرفی رفت حیاط...حتما مهسا بود
صداش که تو حیاط پیچید فهمید که درست حدس زدم
خوشبحالش که علی دوسش داشت چقدر به این دختر حسودیم میشد
بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد با لبخند به سمتم اومد...منم از جام بلند شدمو
-سلام عزیزم خوبی
سرد جوابشو دادم
-ممنون شما خوبی
-مرسی عزیزم خداروشکر منم خوبم
بعد از چند گفت
-من میرم لباسامو عوض میکنمو میام
...
باغم بهش نگاه کردم
ای کاش من جاش بودمو اخ که چقدر خوشبخته که علی دوسش داره
-دخترخوبیه بهتره باهاش راه بیای
بادیدن صورتم دوباره گفت
-چی شده چرا ناراحتی دوباره
-هیچیـ...فقط بهش حسودیم میشه
-ازچه نظر بهش حسودیت میشه
-اینکهـ انقدر دوسش داری
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-فکرکردی میخوای چی بگه حتما میگه من باباتو دوست نداشتمو از این حرفا
-یه روز هم بچه هام اینو ازتو میپرسن که چرا ولمون کردی
انگار توقع همچین حرفی رو ازم نداشت چیزی نگفت به سقف خیره شد...
بعد ازچند دقیقه گفت
-پیش امیر بودی خیلی جات خوب بود
-نه...حاضربودم توجهنم بودم ولی اونجا نه خیلی بهم بی احترامی میکرد حتی یه بار کتکم زد...اما من بخاطر بچه هام مجبور بودم هرکاری میکنه هیچی نگم
یهو سرشو از رو پام برداشتو گفت
-اون عوضی دست رو تو بلند کرده
-مهم نیست...
-چی چی رو مهم نیست غلط کرده دست رو توبلند کرده
موبایلشو از جیبش در اورد فهمیدم میخواد زنگ بزنه
زود گوشی رو ازش گرفتمو گفتم
-تروخدا بهش زنگ نزن ولش کن من خودم باید از خودم دفاع کنم نه تو
-پس چرا دفاع نمیکنی هان بدبخت پس فردا تنهایی میخوای چیکار کنی
سرمو انداختم پایین اشکای روی گونمو پاک کردم...
-نمیشه دور را دور مواظبمون باشی پس فردا اینا بزرگ شدن از من حساب نمیبرن که؛باید یه مردی باشه که پس فردا پاشونو کج گذاشتن بزنه تو دهنشون
نمیخوام ایندشون بشه مثل منو عموم
حداقل ماهی یه باری سالی یه بار بیا خودتو بهشون نشون بده
که پس فردا حداقل اگه کار بدی کردن از یکی بترسونمشون
میدونم توهم میخوای یه خانواده برا خودت تشکیل بدی ...من ازت هیچی نمیخوام فقط میخوام بعضی موقع ها خودتو به بچه ها نشون بدی همین
باصدای زنگ در بدون هیچ حرفی رفت حیاط...حتما مهسا بود
صداش که تو حیاط پیچید فهمید که درست حدس زدم
خوشبحالش که علی دوسش داشت چقدر به این دختر حسودیم میشد
بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد با لبخند به سمتم اومد...منم از جام بلند شدمو
-سلام عزیزم خوبی
سرد جوابشو دادم
-ممنون شما خوبی
-مرسی عزیزم خداروشکر منم خوبم
بعد از چند گفت
-من میرم لباسامو عوض میکنمو میام
...
باغم بهش نگاه کردم
ای کاش من جاش بودمو اخ که چقدر خوشبخته که علی دوسش داره
-دخترخوبیه بهتره باهاش راه بیای
بادیدن صورتم دوباره گفت
-چی شده چرا ناراحتی دوباره
-هیچیـ...فقط بهش حسودیم میشه
-ازچه نظر بهش حسودیت میشه
-اینکهـ انقدر دوسش داری
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG