کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_هشتاد_پنجم سرشو انداخت پایین دستاشو توی جیبش کرد دیگه بهم ثابت شد که دوسم نداره لبخند غمگینی زدمو ..... ..... -خب ناهار چی دوست داری برات بپزم لبخندی زدمو گفتم -نمیخواد ....علی خودش یه چیزی درست میکنه -اگه قرار بود علی درست کنه من دیگه نیومدم…
#پارت_هشتاد_ششم
باورم نمیشد اون بغل من نشسته بود حس خیلی خوبی داشتم
-همه اتون باخوردن کباب موافقید دیگه
مهسا زود گفت
-بله که موافقیم بعدش هم میبری بستنی میدی بهمون
علی تک خنده کرد گفت
-چشم بستنی هم بهت میدم
......
اونا مشغول خوردن غذا بودن...ومن فقط نگاهشون میکردم
بااینکه هممون کباب سفارش داده بودیم امااونا ازغذاهایی هم دیگه میخوردن و هی باهم شوهی میکردن
انگار اصلا من وجود نداشتم... بعد از تموم شدن غذاشون تازه علی به سمت من برگشت ومتوجه نشد بود که به غذام لب نزده بودم
-اِ چرا تو هیچی نخوردی
ظرف غذام عقب کشیدمو گفتم
-سیرم ...
اینبار مهسا گفت
-یعنی چی سیری تو شده زورکی هم باید بخوری بخاطر بچه هات
-منم گفتم که سیرم نمیتونم بخورم
اینبارعلی گفت
- میخوای غذاتو ببری خونه بخوری
-نه...
-باش پس بلند شیم بریم
.....
-خب بستنی کجابریم بخوریم
-دوتا کوچه پایین تر بستنی فروشیه بریم اونجا
-شما برید من میرم خونه
-اِ عطیه ضدحال نزن دیگه
-من ضد حال نمیزنم شماخودتون برید من یه موجود اضافیم پیش شما ....
-وا کی همچین حرفی زده
-نیاز نیس کسی بگه خودم متوجه میشم..خداحفظ
توقع داشتم حداقل علی جلومو بگیره اما نگرفت
تمام راه رو گریه میکردم وقتی به کوچمون رسیدم تازه یادم اومده بود کلید نداشتم
نمیدونستم چیکار کنم بغل در نشستم تا بیان
.....
بعد از چند ثانیه صدای همسایمون روشنیدم...
-عطیه دختر تویی
-سلام زهرا خانوم بله منم
-خوبی ...کیی اومدی...میدونی چند وقته نه از خودت نه عموت ازت خبری نیست
-راستش عموم رفت شهرستان منم ازدواج کردم
-چه بی خبر حالا کی هست طرف نکنه مثل عموته
-نه مرد خوبیه
-خدا کنه...اما من شنیدم بودم که عموت تو رو به جای طلبش به یکی داده بود
-ن..نه کی همچین حرفی رو زده من ازدواج کردم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باورم نمیشد اون بغل من نشسته بود حس خیلی خوبی داشتم
-همه اتون باخوردن کباب موافقید دیگه
مهسا زود گفت
-بله که موافقیم بعدش هم میبری بستنی میدی بهمون
علی تک خنده کرد گفت
-چشم بستنی هم بهت میدم
......
اونا مشغول خوردن غذا بودن...ومن فقط نگاهشون میکردم
بااینکه هممون کباب سفارش داده بودیم امااونا ازغذاهایی هم دیگه میخوردن و هی باهم شوهی میکردن
انگار اصلا من وجود نداشتم... بعد از تموم شدن غذاشون تازه علی به سمت من برگشت ومتوجه نشد بود که به غذام لب نزده بودم
-اِ چرا تو هیچی نخوردی
ظرف غذام عقب کشیدمو گفتم
-سیرم ...
اینبار مهسا گفت
-یعنی چی سیری تو شده زورکی هم باید بخوری بخاطر بچه هات
-منم گفتم که سیرم نمیتونم بخورم
اینبارعلی گفت
- میخوای غذاتو ببری خونه بخوری
-نه...
-باش پس بلند شیم بریم
.....
-خب بستنی کجابریم بخوریم
-دوتا کوچه پایین تر بستنی فروشیه بریم اونجا
-شما برید من میرم خونه
-اِ عطیه ضدحال نزن دیگه
-من ضد حال نمیزنم شماخودتون برید من یه موجود اضافیم پیش شما ....
-وا کی همچین حرفی زده
-نیاز نیس کسی بگه خودم متوجه میشم..خداحفظ
توقع داشتم حداقل علی جلومو بگیره اما نگرفت
تمام راه رو گریه میکردم وقتی به کوچمون رسیدم تازه یادم اومده بود کلید نداشتم
نمیدونستم چیکار کنم بغل در نشستم تا بیان
.....
بعد از چند ثانیه صدای همسایمون روشنیدم...
-عطیه دختر تویی
-سلام زهرا خانوم بله منم
-خوبی ...کیی اومدی...میدونی چند وقته نه از خودت نه عموت ازت خبری نیست
-راستش عموم رفت شهرستان منم ازدواج کردم
-چه بی خبر حالا کی هست طرف نکنه مثل عموته
-نه مرد خوبیه
-خدا کنه...اما من شنیدم بودم که عموت تو رو به جای طلبش به یکی داده بود
-ن..نه کی همچین حرفی رو زده من ازدواج کردم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG