کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_شصت_یک به سمت طبقه بالا رفتیم اولین در رو باز کرد وارد اتاق شد... این اتاقته...کاری داشتی میتونی مریم رو صدا بزنی زن خوبیه فکر کنم یکی دو سال از تو بزرگتر باشه... من بهش سپرده ام که مواظبت باشه خواست از اتاق بره بیرون... باصدای ارومی گفتم -بابت…
#پارت_شصت_دو
راستش من قبلا توی یه روستا کار میکردم....پدر مادرم وضع مالی شون اصلا خوب نبود
منو فرستادن توی یه عمارت تاکارکنم و پول براشون بفرستم
15 ساله ام بود که توی زلزله خانواده ام همشون فوت کردن...
صاحب اون عمارت هم که دید من بی کسم کسی رو ندارم ..بهم گفت باید صیغه 6ماه پسرش بشم یااینکه از اونجا برم
گفتش تافردا باید بهش جواب بدم....
مرتضی... شوهرمو میگم..همیشه حواسش بهم بود...
شبش خوابم نمیرد باید تاصبح جوابشونو میدادم...منم رفتم پشت عمارت نشسته بودم
که اومد پیشم ...بهم گفت که قراره فردا از عمارت بره بیاد اینجا...گفت اگه بخواد میتونه منو باخودس ببره
منم از خدا خواسته قبول کردم ...فردا صبحش از اونجا باهم رفتیم...اما اقا امیر قبول نکرد منو ...گفت نمیخواد...
باخودمم گفتم حتما دیگه از این بعد تو خیابونا باید بخوابم..
اما اون بهم گفت فقط یه راه داره که بتونیم دوتامون اینجا بمونیم
گفت باید عقد کنیم...راستش اولش فکرکردم همه اینا نقشه اس ...اما قسم خورد که خودش فکر میکرد اقا امیر قبول میکنه...برای همین منو باخودش اورد..وقتی دید اقا امیر قبول نمیکنه...
این پیشنهاد رو بهش داد
خب منم براخودم ارزو داشتم...من 15 سالم بود اون 33سالش بود ...باعقل جور در نمیومد
اما بعد که خوب فکر کردم دیدم من جز اون توی این دنیا کسی روندارم اگه قبول نمیکردم باید میشدم دختر خیابونی...
یکی که هرشب توی بغل یکی بود
همون روز رفتیم پیش یکی از فامیل های اقا امیر عقد کردیم
مرد خیلی خوبیه... راستش توی این پنج سال از ازدواج باهاش پشیمون نشدم
هیچ وقت حس نکردم ازم 18 سال بزرگتره
راستش هروز بیشتر از دیروز عاشقش میشم...اما جرات نکردم تاحالا بهش بگم...میدونم اونم از رو مردونگیش باهام ازدواج کرده
لبخندی زدمو گفتم
-اگه دوسش داری بهش بگو...بعدا پشیمون میشی ها
-نمیتونم...مَ
-مریم خانوم...مَ
-اومدم
من الان بر میگردم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
راستش من قبلا توی یه روستا کار میکردم....پدر مادرم وضع مالی شون اصلا خوب نبود
منو فرستادن توی یه عمارت تاکارکنم و پول براشون بفرستم
15 ساله ام بود که توی زلزله خانواده ام همشون فوت کردن...
صاحب اون عمارت هم که دید من بی کسم کسی رو ندارم ..بهم گفت باید صیغه 6ماه پسرش بشم یااینکه از اونجا برم
گفتش تافردا باید بهش جواب بدم....
مرتضی... شوهرمو میگم..همیشه حواسش بهم بود...
شبش خوابم نمیرد باید تاصبح جوابشونو میدادم...منم رفتم پشت عمارت نشسته بودم
که اومد پیشم ...بهم گفت که قراره فردا از عمارت بره بیاد اینجا...گفت اگه بخواد میتونه منو باخودس ببره
منم از خدا خواسته قبول کردم ...فردا صبحش از اونجا باهم رفتیم...اما اقا امیر قبول نکرد منو ...گفت نمیخواد...
باخودمم گفتم حتما دیگه از این بعد تو خیابونا باید بخوابم..
اما اون بهم گفت فقط یه راه داره که بتونیم دوتامون اینجا بمونیم
گفت باید عقد کنیم...راستش اولش فکرکردم همه اینا نقشه اس ...اما قسم خورد که خودش فکر میکرد اقا امیر قبول میکنه...برای همین منو باخودش اورد..وقتی دید اقا امیر قبول نمیکنه...
این پیشنهاد رو بهش داد
خب منم براخودم ارزو داشتم...من 15 سالم بود اون 33سالش بود ...باعقل جور در نمیومد
اما بعد که خوب فکر کردم دیدم من جز اون توی این دنیا کسی روندارم اگه قبول نمیکردم باید میشدم دختر خیابونی...
یکی که هرشب توی بغل یکی بود
همون روز رفتیم پیش یکی از فامیل های اقا امیر عقد کردیم
مرد خیلی خوبیه... راستش توی این پنج سال از ازدواج باهاش پشیمون نشدم
هیچ وقت حس نکردم ازم 18 سال بزرگتره
راستش هروز بیشتر از دیروز عاشقش میشم...اما جرات نکردم تاحالا بهش بگم...میدونم اونم از رو مردونگیش باهام ازدواج کرده
لبخندی زدمو گفتم
-اگه دوسش داری بهش بگو...بعدا پشیمون میشی ها
-نمیتونم...مَ
-مریم خانوم...مَ
-اومدم
من الان بر میگردم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG