#پارت_چهل_هشتم
هنوز توی اتاق بود...
-عطیه
-برو علی رو صداکن بگو ناهاراماده است
چشمی گفتم به سمت اتاق رفتم
تقه ای به در زدم ...در رو به ارومی بازکردم
متوجه من نشده بود ...بایه چرخ خیاطی قدیمی مشغول دوختن بود
بامتری که دور گردنش انداخته بود خیلی بامزه شده بود
به طرفش رفتم که متوجه من شد
-چیه
-مامانت گفت بیام براناهار صدات کنم
هوفی کشید دستی به سرصورتش کشید
-تو برو منم الان میام
بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردم
....
بعد از5 دقیقه اونم به جمعمون اصافه شد...ازچهره اش میشد فهمید
....
نگاهی به ساعت کردم ساعت4بود اون هنوزتوی اتاقش بود...مادرش هم که خواب بود
به سمت اتاقش رفتم.. تقه ای به در زدم باگفتن بیاتو ..وارد اتاق شدم
مشغول کشیدن الگو بود
بدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت
-دوباره چیه
مِن مِن کنانم گفتم
-کُ.....کم...کمک نمیخوای
-همینکه تو دست پام نباشی خودش بزرگترین کمکه
خودمو لعنت کردم که اومدم همچین حرفی رو بهش زدم
خواستم ازاتاقش برم بیرون که باصداش وایسادم
-ببینم میتونی قشنگ پارچه رو بدوزی یانه
لبخندی زدمو برگشتم سمتش
-اره ...اونجایی که کارمیکردم خیلی ازم راضی بودن
-خیلی خوب پس بشین پشت چرخ
..
بدون هیچ حرفی به سمت چرخ رفتم و نشستم
از روی میز چند تکه پارچه برش خورده رو برداشت به سمتم اورد
-بیا اینا رو بدوز ...ولی وای به حالت کوچکترین اشتباهی کنی ...اون لحظه قبر خودتو بکن
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
هنوز توی اتاق بود...
-عطیه
-برو علی رو صداکن بگو ناهاراماده است
چشمی گفتم به سمت اتاق رفتم
تقه ای به در زدم ...در رو به ارومی بازکردم
متوجه من نشده بود ...بایه چرخ خیاطی قدیمی مشغول دوختن بود
بامتری که دور گردنش انداخته بود خیلی بامزه شده بود
به طرفش رفتم که متوجه من شد
-چیه
-مامانت گفت بیام براناهار صدات کنم
هوفی کشید دستی به سرصورتش کشید
-تو برو منم الان میام
بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردم
....
بعد از5 دقیقه اونم به جمعمون اصافه شد...ازچهره اش میشد فهمید
....
نگاهی به ساعت کردم ساعت4بود اون هنوزتوی اتاقش بود...مادرش هم که خواب بود
به سمت اتاقش رفتم.. تقه ای به در زدم باگفتن بیاتو ..وارد اتاق شدم
مشغول کشیدن الگو بود
بدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت
-دوباره چیه
مِن مِن کنانم گفتم
-کُ.....کم...کمک نمیخوای
-همینکه تو دست پام نباشی خودش بزرگترین کمکه
خودمو لعنت کردم که اومدم همچین حرفی رو بهش زدم
خواستم ازاتاقش برم بیرون که باصداش وایسادم
-ببینم میتونی قشنگ پارچه رو بدوزی یانه
لبخندی زدمو برگشتم سمتش
-اره ...اونجایی که کارمیکردم خیلی ازم راضی بودن
-خیلی خوب پس بشین پشت چرخ
..
بدون هیچ حرفی به سمت چرخ رفتم و نشستم
از روی میز چند تکه پارچه برش خورده رو برداشت به سمتم اورد
-بیا اینا رو بدوز ...ولی وای به حالت کوچکترین اشتباهی کنی ...اون لحظه قبر خودتو بکن
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG