کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.3K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت212 -مگه میشه بد باشه عالیه فرهاد شروع کرد به خندیدن -فرهاد براچی میخندی -دارم به این فگرمیکنم که بچه ما با بچه ای بابات خانوم حسینی باهم بزرگ.میشن -پسره بی ادب.....خداحفظ گوشی رو قطع کردم از تصور فرهاد خندم میگیرفت ؛فکرنکنم بابا با این سن…
#پارت213

نگاهی توی اینه به خودم کردم نفس عمیقی کشیدمُ به سمت سالن رفتم


بابا توی سالن نشسته بود خانوم حسینی هم توی اتاق داشت حاضرمیشد


به سمت بابارفتم روبه روش نشستم


-سلام


-سلام

-ببینم تو برای کنکور چیزی خوندی

انقدر توی این چندمدت مشکل داشتم که حتی فکر به خوندن درس برا کنکورهم نمیکردم


-بله میخونم


بابا خوبه ای گفت مشغول خوردن چایی اش شد


با ورور خانوم حسینی سکوت بینمون شکست

-سعید من از شنبه میام شرکت ؛واقعا توخونه موندن برا من سخته



بابا نفس عمیقی کشید گفت


-چرا از شنبه ؛از همین فردا هم بیایی عالیه چون کارها واقعا به هم ریخته


-نه دیگه از شنبه میام ؛تا شنبه استراحت کامل کنم


باصدای زنگ ایفون دوباره استرسم شروع شد


بابا به سمت ایفون رفت ...


توی سالن نشسته بودیم فرهاد روبه روی من نشسته بود؛از صورتش میشد فهمید که استرس داره


پدرفرهاد بالاخره رفت سراغ اصل مطلب


-خب سعید جان راستش ماامروزبرای خواستگاری شادی اومدیم


-متوجه حرفت نمیشم رضا


-راستش فرهاد خیلی وقته که شادی رومیخواد امشب هم اومدیم اگه قابل بدونی


بابانزاشت بابای فرهاد ادامه صحبتشو بگه


-مهمونید احترامتون واجبه ولی این موضوع رو همین جا تموم کنید بهتره



میدونستم بابا به هیچ عنوان نمیزاره من با فرهاد ازدواج کنم


خانوم حسینی زود گفت

-سعید این حرفا یعنی چی؛فرهادهم پسر کاریه هم.پسر خوبیه به نظر مَ..


-سمیرا گفتم دیگه راجب این موضوع کسی حرفی نمیزنه


-چرا خب اصلا نظر شادی رو میدونی


-نظر شادی برام مهم نیس


بابای فرهاد از جاش بلند شد گفت.ِ



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت212 رمان پارادوکس اخمامو کشیدم تو هم. یه لحظه یادم رفت تو چه شرایطی هستیم. عصبی هلش دادم عقب که از جاش تکون نخورد. با جیغ گفتم: _چی میگی واسه خودت؟؟ ریز ریز شروع کرد به خندیدن، خنده هاش عصبیم میکرد. بلندتر جیغ زدم: _برو بیرون از اتاق من. یه…
#پارت213
رمان پارادوکس

منظورش چی بود که مجبور میشم دوباره چمدونو ببندم؟؟؟

یه نقشه ای تو سرش بود. شک نداشتم. میخواست یه کاری کنه و بازم غافلگیرم کنه.

پوفی کشیدمو قرصو به لبام نزدیک کردم. لیوان اب کنار تخت و برداشتم و یه سر سر کشیدم.

نگاهی به اینه قدی رو به روم انداختم.

با دیدن وضعیت پریشونم که از ترس چند لحظه پیشم نشات میگرفت اخمامو کشیدم تو همو شروع کردم به فحش دادن:

_ پسره ی عوضی تا منو نکشه ول کن نیست.

هر روز یه بامبول در میاره. هنوز یه روزم از رفتن بچه ها نگذشته که اینجوری پدرمو در اورده، نمیدونم بقیه روزا رو باید چجوری بگذرونم. کاش همه چی اوکی میشد تا زودتر برمیگشتیم.نگاهم تو اینه رو خودم ثابت موند. کاش میتونستم ازش بپرسم که چرا اینکارو باهام کرد.

کاش میشد به یه جوابی میرسیدم اما نمیشد. نه غرورم اجازه پرسیدن میداد و نه دلم میخواست با پرسیدن این سوال یاد اون شب برام زنده بشه.

نمیخواستم یادم بیاد که چه بلایی سرم اومده.با بغض یکم سرو وضعمو مرتب کردمو از اتاق زدم بیرون.

اول باید یکی و پیدا میکردم که فارسی هم بلد باشه. باید با مسئول هتل حرف میزدم.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت213

چشمامو محکم روی هم فشار میدم تا تصویر اون خاطره ی لعنتی کنار بره و صداها تو مغزم نپیچه.
با یادآوری ساشا ، دندون روی هم میسابم و ریتم نفس های پرحرصمو با مشت کوبیدن به شیشه، کنترل میکنم.
(عوضیِ پست فطرت..... دروغگوی کثافت .... )



_ هِی چته؟؟

با صدای هومان ، تازه به خودم میام و موقعیتم رو درک میکنم.

درست در یک قدمیم ایستاده و سوالی براندازم می‌کنه.

سرمو به طرفین تکون میدم و با صدایی که از ته چاه بیرون میاد میگم :

_ هیچی ! ...

بیخیال روشو برمیگردونه و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون میره.

اشک به چشمام میدَوه ولی اجازه ی ریزش بهش نمیدم و چندبار نفس عمیق میکشم.

صدای معترض معده ام بلند میشه.
هومان حتی بهم وقت نداد که صبحانه بخورم...

روی عسلیِ مابین مبل ها، یک شکلات خوری کریستال پر از شکلات فندقی و شیری قرار داره و برای رفع ضعف معده ام میتونه گزینه ی مناسبی باشه.

سه چهار تا از طعم های مختلف میخورم و پوستش رو داخل جیب شلوارم میزارم.


از نبود هومان استفاده میکنم و چرخی در اتاق فوقِ لاکچریِ ریاستش میزنم.

پشت میز و نشستن روی صندلی مدیریت، خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم، جذاب و خوشایند بود.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت213



رو به مسعود کردم و با اخم غلیظی گفتم: من اون کیک و از حلقومت می کشم بیرون. حالا ببین کی گفتم

امیر و آرزو خندیدن ولی مسعود فقط پوزخند زد.

از اون دوتا خداحافظی کردم و بی توجه به مسعود پیاده شدم

به سمت در رفتم و زنگ و زدم و رفتم تو بارفتن

من، ماشین مسعودم راه افتاد.

با عجله در حیاط و بستم و با قدهای کوتاه و شمرده شمرده به سمت ماشین آرزو رفتم که جلوی خونمون پارک بود.


&&&&&&

آخه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. می ترسیدم بیفتم زمین!!!


با نیش باز سوار ماشین شدم و سلام کردم

. ارزو اخم غلیظی کرد و گفت:مگه قرار نبود زود بیای؟

نیشم و باز تر کردم و گفتم: چرا


اشاره ای به ساعتش کرد و گفت: چقدرم که زود اومدی!

لپش و کشیدم و با شیطنت گفتم آرزو،

جونه آقاتون بیخیال دیر اومدن من شو

به این فکر کن که قراره بریم خواستگاری آرزو

اخماش و باز کرد و لبخندی زد.


شیطون تراز من گفت: حیف که به جونه آقامون قسم خوردی وگرنه می خواستم تا خوده شرکت آرش اینا میر غضب باشم

می دونی که من خیلی رو جون آقامون حساسم !! آخ عشقم..

پریدم وسط حرفش:

زر نزن باو‌ آرزو بیفت ببینم

همونطور زیرلب می غریدم


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر