🌈 پارت۳۶۹
#Part369
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان محلش نمیده ... حتی نگاه از چشمام نمیگیره ... میگه : الحق که دختر ساره ای !
ماهک ـ ساره ؟ ... تو گفتی ساره ؟ ... کی دخترشه ؟ ... چه ...
شاهین ـ خفه شو دو دقیقه ...
بهراد رو به شاهین میگه : چه ربطی به ساره داره ...
فقط با چشمای بارونیم بهش زل زدم ... به چشمای بی رحمش... زل زده موندم و آیهان بی رحم تر میگه :
ـ اون شب اومدی با یکی از مشایخا باشی و توله بندازی و جا پات محکم بشه ... اومدی تو زندگیه من که بگی من پام کج میره و خیلی سال پیش وقتی ساره گفته با من خوابیده راست گفته .... که طبل رسوایی که دست گرفته الان صدا بده ... که منه آیهان با زن عموی خودم بودم و حالا .... حالا با زنداداشه خودم ! ...
سخته براش حرف زدن ... سخته که اینارو بگه ... سخته و بغض کرده میگم : اشـ ...
نعره میزنه : خفه شو ... خفه شو که به مو بندم برای لِه نکردنت ... خفه شو که صدات ...
کف دستش رو روی سرش می ذاره و چشماش ... همون لعنتی های پر شده از خشمش به چشمام گره خوردن ... آشفته و به هم ریخته میگه : مغزم رو به هم میریزه !
سر صبحی منو بوسیده ... گفته محرمشم .. من الان زنشم ... حالا چند روز و چند وقتش به چشمم نمیاد ...من ... بچه تاب میده خودشو انگاری ... شکل درد ماهیانه س ؟ ... نه بیشتره .... چهره م درهم میشه ... خم میشم ... کمی ...
آیهان اینو می بینه ... می بینه و پوزخند میزنه ... دستش چی ؟ ...
بهم پشت می کنه و رو به شاهین میگه : وردار ببرش ....
شاهین اخم کرده به من خیره س ... بی اهمیت به آیهان ... حتی بی نگاه کردن بهش ... سمتم میاد ... دست روی بازوی منه خم خورده میذاره : باران ... چت شد ؟ ...
ماهک بهم خیره س ... حتی پلک نمیزنه .... باید ازم متنفر باشه ... هست ... حتما هست ... بهراد تند سمتم میاد ... بازوی دیگه م رو میگیره ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part369
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان محلش نمیده ... حتی نگاه از چشمام نمیگیره ... میگه : الحق که دختر ساره ای !
ماهک ـ ساره ؟ ... تو گفتی ساره ؟ ... کی دخترشه ؟ ... چه ...
شاهین ـ خفه شو دو دقیقه ...
بهراد رو به شاهین میگه : چه ربطی به ساره داره ...
فقط با چشمای بارونیم بهش زل زدم ... به چشمای بی رحمش... زل زده موندم و آیهان بی رحم تر میگه :
ـ اون شب اومدی با یکی از مشایخا باشی و توله بندازی و جا پات محکم بشه ... اومدی تو زندگیه من که بگی من پام کج میره و خیلی سال پیش وقتی ساره گفته با من خوابیده راست گفته .... که طبل رسوایی که دست گرفته الان صدا بده ... که منه آیهان با زن عموی خودم بودم و حالا .... حالا با زنداداشه خودم ! ...
سخته براش حرف زدن ... سخته که اینارو بگه ... سخته و بغض کرده میگم : اشـ ...
نعره میزنه : خفه شو ... خفه شو که به مو بندم برای لِه نکردنت ... خفه شو که صدات ...
کف دستش رو روی سرش می ذاره و چشماش ... همون لعنتی های پر شده از خشمش به چشمام گره خوردن ... آشفته و به هم ریخته میگه : مغزم رو به هم میریزه !
سر صبحی منو بوسیده ... گفته محرمشم .. من الان زنشم ... حالا چند روز و چند وقتش به چشمم نمیاد ...من ... بچه تاب میده خودشو انگاری ... شکل درد ماهیانه س ؟ ... نه بیشتره .... چهره م درهم میشه ... خم میشم ... کمی ...
آیهان اینو می بینه ... می بینه و پوزخند میزنه ... دستش چی ؟ ...
بهم پشت می کنه و رو به شاهین میگه : وردار ببرش ....
شاهین اخم کرده به من خیره س ... بی اهمیت به آیهان ... حتی بی نگاه کردن بهش ... سمتم میاد ... دست روی بازوی منه خم خورده میذاره : باران ... چت شد ؟ ...
ماهک بهم خیره س ... حتی پلک نمیزنه .... باید ازم متنفر باشه ... هست ... حتما هست ... بهراد تند سمتم میاد ... بازوی دیگه م رو میگیره ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۳۶۹
#Part369
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پلک میزنه ... طولانی .... دستی بین موهاش میکشه .... یه بار ... دوبار .... تهش آرامشش رو به دست نمیاره که جلو میاد و خم میشه تو صورتم ... لب میزنه : تو برا دخترت موندی و من برا تو دلم می خواد بابات نباشه و نفس نکشه از امروز به بعد ... فرقمونو ببین !
جواب میدم : تو ببین ... فرق ما رو !
مکث میکنه .... لب میزنم : فقط به دخترم کمک کن ... میشه ؟ ...
حرکت سیبک گلوش رو میبینم... زل زده به چشمام و تهش دور میشه ... بیرون میره .... اومده بود دنبالم منو ببره ... شرکت ! ... نمیرم دیگه ... تحمل نگاه های بقیه سخت شده برام ... سخته برام ...
روی یکی از صندلی ها می شینم ... زمان میبره تا خان جون بین چهار چوب آشپزخونه ظاهر بشه .... تکیه میده به دیوار و لب میزنه : تا کِی صبر میکنی ؟ ... سُها وقت نداره !
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : تا اخر هفته .... اگه ... اگه ...
مکثی میکنم ... تا خودم رو جمع کنم .... اوضاع رو جور کنم ... تهش باز میگم : اگه نگفتم شما بگو ... من ... من شهامتش رو ندارم !
فقط سری تکون میده که باز یکی انگشتش رو فشار میده روی زنگ ... تند و تند .... کلاه میشم ... باز چه خبره ؟ ... خان جون آیفون رو میزنه و رو به من میگه : بابکه ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part369
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پلک میزنه ... طولانی .... دستی بین موهاش میکشه .... یه بار ... دوبار .... تهش آرامشش رو به دست نمیاره که جلو میاد و خم میشه تو صورتم ... لب میزنه : تو برا دخترت موندی و من برا تو دلم می خواد بابات نباشه و نفس نکشه از امروز به بعد ... فرقمونو ببین !
جواب میدم : تو ببین ... فرق ما رو !
مکث میکنه .... لب میزنم : فقط به دخترم کمک کن ... میشه ؟ ...
حرکت سیبک گلوش رو میبینم... زل زده به چشمام و تهش دور میشه ... بیرون میره .... اومده بود دنبالم منو ببره ... شرکت ! ... نمیرم دیگه ... تحمل نگاه های بقیه سخت شده برام ... سخته برام ...
روی یکی از صندلی ها می شینم ... زمان میبره تا خان جون بین چهار چوب آشپزخونه ظاهر بشه .... تکیه میده به دیوار و لب میزنه : تا کِی صبر میکنی ؟ ... سُها وقت نداره !
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : تا اخر هفته .... اگه ... اگه ...
مکثی میکنم ... تا خودم رو جمع کنم .... اوضاع رو جور کنم ... تهش باز میگم : اگه نگفتم شما بگو ... من ... من شهامتش رو ندارم !
فقط سری تکون میده که باز یکی انگشتش رو فشار میده روی زنگ ... تند و تند .... کلاه میشم ... باز چه خبره ؟ ... خان جون آیفون رو میزنه و رو به من میگه : بابکه ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG