🌈 پارت۳۶۸
#Part368
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
بی رحمه ... رحم می خوای باران ؟ ... حواست هست مادرت چیکار کرده ؟ ... ولی من بی تقصیرم ... آب دهنم رو قورت میدم ... حس می کنم یه مایع ازم دفع میشه ... ولی به روی خودم نمیارم ... پای آیهان وسطه ... میگم :
ـ بـ ... بذار ببندمش ...
صدام ملایمه ... از دستش حرف میزنم ... از بُریدِگیش ... آیهان از دنیای خودش حرف میزنه ، از دلخوریش ...
ـ حال میکردی عینه خر هواتو داشتم ... آره ؟ ...
پلک میزنم ... دستش درد میگیره حتما ... سرم گیج میره ... خونی که روی دستشه حالم رو بد میکنه ... این بار طولانی تر پلک میزنم ... لب میزنم : من ... من دوستت دارم ...
مهم نیست بهراد جا می خوره و ماهک اخم میکنه ... مهم نیست که منو به چه چشمی می بینن ... مهم نیست و آیهان پوزخند صدا داری میزنه . جلو میاد ... اونقدری جلو که قفسه ی سینه ش چند سانت ... فقط چند سانت با صورتم فاصله داره ... خم میشه ... تو صورتم لب میزنه :
ـ ولی من به خونت تشنه م ! ...
صدای ساره تو گوشم زنگ میزنه ... گفته آیهان دوسم نداره ... متنفره ازم ؟ ... این بی رحمیه .... این دیگه زیادیه ... بهراد دست روی ساعد آیهان میذاره :
ـ آیـ ...
آیهان دستش رو محکم میکشه و تخت سینه م میکوبه ... نیم قدم عقب میرم عربده میکشه : شدی شریکه اون پتیاره که منّ .... آیهانّ ... بشم مضحکه که چی ؟ ... دوستت داشته باشم ؟ ...
حس میکنم خیسی تا کشاله های رونم میاد ... از درد سخت نفس میکشم ... شاهین از در خونه داخل میاد ... میگه : چه خبره ؟ ... صدات تا پایین میاد ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part368
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
بی رحمه ... رحم می خوای باران ؟ ... حواست هست مادرت چیکار کرده ؟ ... ولی من بی تقصیرم ... آب دهنم رو قورت میدم ... حس می کنم یه مایع ازم دفع میشه ... ولی به روی خودم نمیارم ... پای آیهان وسطه ... میگم :
ـ بـ ... بذار ببندمش ...
صدام ملایمه ... از دستش حرف میزنم ... از بُریدِگیش ... آیهان از دنیای خودش حرف میزنه ، از دلخوریش ...
ـ حال میکردی عینه خر هواتو داشتم ... آره ؟ ...
پلک میزنم ... دستش درد میگیره حتما ... سرم گیج میره ... خونی که روی دستشه حالم رو بد میکنه ... این بار طولانی تر پلک میزنم ... لب میزنم : من ... من دوستت دارم ...
مهم نیست بهراد جا می خوره و ماهک اخم میکنه ... مهم نیست که منو به چه چشمی می بینن ... مهم نیست و آیهان پوزخند صدا داری میزنه . جلو میاد ... اونقدری جلو که قفسه ی سینه ش چند سانت ... فقط چند سانت با صورتم فاصله داره ... خم میشه ... تو صورتم لب میزنه :
ـ ولی من به خونت تشنه م ! ...
صدای ساره تو گوشم زنگ میزنه ... گفته آیهان دوسم نداره ... متنفره ازم ؟ ... این بی رحمیه .... این دیگه زیادیه ... بهراد دست روی ساعد آیهان میذاره :
ـ آیـ ...
آیهان دستش رو محکم میکشه و تخت سینه م میکوبه ... نیم قدم عقب میرم عربده میکشه : شدی شریکه اون پتیاره که منّ .... آیهانّ ... بشم مضحکه که چی ؟ ... دوستت داشته باشم ؟ ...
حس میکنم خیسی تا کشاله های رونم میاد ... از درد سخت نفس میکشم ... شاهین از در خونه داخل میاد ... میگه : چه خبره ؟ ... صدات تا پایین میاد ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۳۶۷ #Part367 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 ـ سلام... تند عقب برمیگردم ... سها هم همینطور ... جا می خورم ... اینجا ؟ ... اول صبح ؟ .... سیاوش منو می بینه ... دور چشم سیاه شدم از پشت رو بندم معلومه ...…
🍃 پارت ۳۶۸
#Part368
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اخم میکنه ... داره ادای بابامو درمیاره ... خان جون جلو میاد و تشر مانند صدا بلند میکنه : سها ! ... کافیه میگم ! ...
سها از خان جون حساب میبره همیشه ... اما ساکت نمیشه و لب پایینش رو جمع میکنه ... بغض کرده میگه : یه آقای زشت بود ... مامانی جیغ میزد .. خودتم گریه میکردی. ...
خان جونو میگه ... خان جون تند جلو میاد و سها رو بغل میگیره ... از کنار سیاوش رد میشه ... مچ دستم رو هنوز محکم گرفته ... سمت من برمیگرده ... دست دیگه ش رو بلند میکنه برای گرفتن رو بند که نیم تنه م رو عقب میکشم ... تا نبینه ! ... نمی خوام دیگه ببینه ... دیگه بفهمه ...
دستش بین راه می مونه ... لب میزنه : کبوده !
صدام خش برمی داره و میگم : نمی خوام صورتمو ببینی ...
سکوت میکنه ... عصبیه .. از اخماش معلومه ... از چشماش ... لب میزنم : حرف بزن !
آب دهنم رو قورت میدم ... بایددورشم ازش ... باید نخوامش ... سها چی ؟ ... به پاش می افتم .... بگم مغز استخونت رو بده بی چشم داشت ؟ .... لب میزنم :
ـ می ... میشه بدون داشتنه من ... به ... به دخترم کمک کنی ؟ ...
جا می خوره ... اخم میکنه ... دستش شل میشه ... دستم رها می شه .... میارمش پایین .. آستینم رو پایین میکشم ... تا مچ دستم ... میگه :
ـ به خاطر دخترت راه اومدی ؟ ...
جواب سوالش رو نمیدم ... به جای اون جواب میدم : بابام منو زده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part368
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اخم میکنه ... داره ادای بابامو درمیاره ... خان جون جلو میاد و تشر مانند صدا بلند میکنه : سها ! ... کافیه میگم ! ...
سها از خان جون حساب میبره همیشه ... اما ساکت نمیشه و لب پایینش رو جمع میکنه ... بغض کرده میگه : یه آقای زشت بود ... مامانی جیغ میزد .. خودتم گریه میکردی. ...
خان جونو میگه ... خان جون تند جلو میاد و سها رو بغل میگیره ... از کنار سیاوش رد میشه ... مچ دستم رو هنوز محکم گرفته ... سمت من برمیگرده ... دست دیگه ش رو بلند میکنه برای گرفتن رو بند که نیم تنه م رو عقب میکشم ... تا نبینه ! ... نمی خوام دیگه ببینه ... دیگه بفهمه ...
دستش بین راه می مونه ... لب میزنه : کبوده !
صدام خش برمی داره و میگم : نمی خوام صورتمو ببینی ...
سکوت میکنه ... عصبیه .. از اخماش معلومه ... از چشماش ... لب میزنم : حرف بزن !
آب دهنم رو قورت میدم ... بایددورشم ازش ... باید نخوامش ... سها چی ؟ ... به پاش می افتم .... بگم مغز استخونت رو بده بی چشم داشت ؟ .... لب میزنم :
ـ می ... میشه بدون داشتنه من ... به ... به دخترم کمک کنی ؟ ...
جا می خوره ... اخم میکنه ... دستش شل میشه ... دستم رها می شه .... میارمش پایین .. آستینم رو پایین میکشم ... تا مچ دستم ... میگه :
ـ به خاطر دخترت راه اومدی ؟ ...
جواب سوالش رو نمیدم ... به جای اون جواب میدم : بابام منو زده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG