کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
#پارت187


صورتش پر از جای زخم بود

-سلام خوش اومديد

فرهاد به طرف بابا رفت بابا رو بغل کرد

-چی کار کردی با خودت کردی پسر

فرهاد تک خنده ای کرد به سمت من برگشت گفت

-شما خوبید؛ممنون که تشریف اوردید

-ممنون شما خوبید صورتون پس چرا اینجوری شده


-همشون عوارض افتادن از پله هاس دیگه


-بفرمایید بشینید

-مواظب خودت بیشتر باش


-هستم؛دیشب تو خواب بیداری بودم که اینجوری شد


.......

یه ساعتی میشد که رسیده بودیم خونه بابا طبق معمول توی اتاقش بود

گوشیمو برداشتمو به فرهاد زنگ زدم
-جانم

-چرا بهم نگفتی صورتت هم اسیب دیده

-اخه چیزی نشده که

-فرهاد چیزی نشده

-ن.والا چیزی نشده؛من عادت دارم به این زخم کبودی ها

-چی بگم.به تو من

-هیچی بگو دوسم داری

-دوباره رو دادم بهت

-ن.والا تو کیی رو دادی به من,فقط بهم کمپوت ابمیوه دادی


-هم اونا برات خوبه؛

-اره خوبن ولی تموم شدن

-چی؛یعنی چی تموم شدن

-خوردمشون ؛تموم شدن؛اخه اینا طمعشون با بقیه برام فرق داشت اینارو خانومم فرستاده بود


هوفی کشیدم که گفت

-فردا میام شرکت

-نمیخواد چند روز بمون خونه قشنگ استراحت کن


-میخوام ولی این دل بیقراری میکنه


-فرهاد انقدر مسخره بازی در نیار میمونی خونه استراحت میکنیا

-متاسفم نمیشه

-تو فردا جرات داری بیای شرکت دیگه

-اوه اوه ترسیدم

-فرهاد سه چهار روز میشینی مثل بچه ای خوب استراحتتو میکنیا حرف اضافه ای هم نمیخوام بشنوم خداحفظ


گوشیمو سریع قطع کردم

این پسر دیونه بود دیونه..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت186 رمان پارادوکس کل روزو تو جاهای دیدنی ترکیه چرخیدیم و سحرم تا میتونست سلفی انداخت. سه تاشون مثل هم بودن. خل و چل و دیونه. انقدر باهم موقع عکس انداختن هماهنگ بودن که ادم خندش میگرفت. اون وسط انگار من وصله ی ناجور بودم. همشم تو سر و کله ی هم دیگه میزدن.…
#پارت187
رمان پارادوکس

بعد دوباره مشغول عکس انداختن شد. سرمو به حالت تاسف براش تکون دادم که یهو سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم. سرمو که چرخوندم نگاهم به چشماش گره خورد. یه چیزی تو نگاهش بود که برام عجیب بود. یه چیزی که از خوندنش عاجز بودم. نمیدونم چقدر بهم خیره بودیم که بلاخره روشو ازم گرفت. اقای حسینی رو کرد به سحر و گفت:
_ بیاید دیگه بریم. وقت شامه. یه چیزی بخوریم از صبح فقط داریم میگردیم. گرسنتون نیست؟؟
پگاه با صدای جیغ جیغوش گفت:
_ واییییییییییی اره اره خیلی گرسنمه.
ملیکا که کنار من ایستاده بود اروم از پهلوی پگاه نیشگونی گرفت و زیر لب گفت:
_ابرومونو بردی پگاه.ببند دهنتو مثل قحطی زده ها شدی.
بعد لبخند مسخره ای رو لباش نشوند و رو به اقای حسینی گفت:
_ اره بریم غذا بخوریم. خیلی ممنون.
منم که مثل بچه های اروم و خوب دنبالشون راه افتادم.خیلی جلو نرفته بودیم که صدای زنگ گوشی سحر که بلند شد. بقیه ایستادن تا جواب بده و بعد بریم سمت رستورانی که حامی مد نظرش بود. صدای سحر که بلند شد نگران شدم. استرس و تشویش تو صداش موج میزد:
_آخه من الان ایران نیستم. نه فقط من بقیه کادر اصلیه شرکت هم الان ایران نیستن. برای کار اومدیم ترکیه.
حامی بهش نزدیک شد و با اشاره ازش پرسید:
_چیشده؟؟
سحر دستشو به نشونه صبر بالا اورد و ادامه داد:

@kadbanoiranii
#پارت187

دستگیره رو میگیرم و پایین می کشم که باز نمیشه.

چند بار امتحان میکنم اما قفله...

تشخیص اینکه این اتاق متعلق به صاحب خونه ی بدقلق این عمارته با عظمته، اصلا کار سختی نیست.

لب هامو کج کردم و ایش بلندی گفتم و لگد محکمی به در زدم که زانوم بدجوری درد گرفت.

خم میشم و زانومو با دست میگیرم و لنگون به سمت اتاق آخر میرم.

دستگیره رو بالا پایین میکشم و از قفل نبودنش مطمئن میشم.

لبخند شیطانی به لبم میشینه و داخل میرم.
انگار گوشه به گوشه ی این عمارت، توسط طراح های ماهر و زبردست، طراحی و چیده شده.
ترکیبی از رنگ های یاسی و مشکی که به زیبایی در کنار هم قرار گرفتند.

یک تخت دونفره ی گرد با روتختی ساتن یاسی و بالش های همرنگ، میز آرایش مشکی با رگه های طلایی که آیینه ی هلالی شکلی روش قرار داره.
کمد های سراسری مشکی که جون میدادن برای اینکه لباس هاتو داخلش بچینی و هرکمد رو به یک مدل اختصاص بدی.

با ذوق خاصی بشکنی در هوا می زنم و لب می گزم.

_خودشه!
اینجا میشه اتاق من...

درد زانوم رو فراموش میکنم و به داخل کمد و کشو های خالی سرک میکشم و لباس هامو داخلشون تصور می‌کنم.

از اتاق بیرون میام و از نرده های چوبی آویزون میشم و الیزابت رو صدا می زنم.


_Elizabeth Come.
(الیزابت بیا)


صداشو می‌شنوم..

_Yes, I'm coming now.
(بله الان میام.)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت187




- دیدی بهت گفتم دوست داره؟

بچه خرمی کردی؟ (درحالیکه اداشو در میاوردم:) امیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.

دوباره با صدای خودم گفتم:

- من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.

..از اولش جونت برای امیر می رفت. اگه دوستش نداشتی که


الان این جوری از خوشحالی گریه نمی کردی.
آرزو لبخندی زد و هیچی نگفت.

یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد و جیغ کشید:

- چه غلطی می کنی اون بیرون

؟ ما آبرو داریم تو در و همسایه. چرا جیغ می زنی؟ خل شدی؟ مگه
من...

یه دفعه انگار تازه آرزو و دید!!

بقیه حرفش و خورد و یه لبخند اومد روی لبش


به سمتمون اومد و آرزو و بغل کرد.

انگار نه انگار که زیر بارون بودیم و داشتیم خیس می شدیم...

هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیس خالی شده!!

بعد از کلی خوش و بش با ارزو به زور آوردش تو خونه

و دستور داد که باید شب خونمون بمونه و نمیشه این وقت شب برگرده خونه،

گفت که خودشم به مامان آرزو زنگ می زنه.

منم که از خدام بود. باید همه چی و همین امشب از زیر زبون آرزو بیرون می کشیدم.

باهم وارد خونه شدیم. بعد از اینکه آرزو با بابا و اشکان سلام و علیک کرد،

مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست آرزو و کشیدم و رو به مامان گفتم:

- آرزو نمی شینه. ما میریم تو اتاق.

و دیگه به مامان مهلت جیغ و داد کردن ندادم و همون طور که آرزو و می کشیدم، رفتم تو اتاقم.

آرزو و روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.

روی صندلی نشستم و با نیش باز گفتم:از اولش همه چی و باید بهم بگی.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر