کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت181 یک ماهی میشد که به شرکت اومده بودم ؛تمام زیر بم کار رو یاد گرفته بودم همه از کارم راضی بودن توی این مدت فرهاد رو کامل شناخته بودم ؛فهمیدم پشت همه اون خنده هاش شادی هاش یه غم بزرگ هست توی این یک ماه حتی یک بار هم به شاهین فکر نکردم جالب بود…
#پارت182

هرچقدر اونا از این زندگی سهم دارن توهم به همون اندازه سهم داری

همه اینا تقصیر خودته اگه یه بار بابات گفت از این خونه برو بیرون جلوش وایستی بگی هرموقع خواهر برادرام برن منم میرم

دیگه نمیتونه چیزی بهت بگه

-به نظرت میتونم جلوش وایستم


-اره میتونی اگه بخوای؛

-حالا ببینم چی میشه

-حالا ببینم نداری بعد از ناهار اول منو میرسونی بعد میری خونتون

-باید مرخصی بگیرم فکر نکنم بابات بهم مرخصی بده

-تو کاری به این چیزا نداشنه باش


-از الان داری جای باباتو میگیریا

-بله دیگه ؛وایسا رئیست بشم؛کاری میکنم روزی صدبار ارزوی مرگ کنی

-منم از خجالت در میام

-چه جوری انوخت

-تو دیگه کارش نداشته باش؛هرکاری کنی برام ؛منم ده برابر برات جبران میکنج

...
فرهاد منو به شرکت رسوند وبا هزار زحمت راضیش کردم بره خونشون

دوساعتی از رفتنش میگذشت تصمیم گرفتم.بهش زنگ.بزنم

گوشیمو.ورداشتمو بهش زنگ زدم

دیگه از جواب ندادنش ناامید شده فودم که بالاخره جواب داد

-جانم

-چه عجب ؛واسه چی انقدر دیر جواب دادی


-بابا جایی بودم که نمیتونستم گوشیمو ببرم


-کجا انوخت

تک خنده ای کرد گفت

-یه جایی خوب

-میگم.کجا بودی

-دستشویی

-ها

-بابا دستشویی بودم نتونستم جواب بدم

-خب زودتر میگفتی

-مگه اجازه دادی

-حالا اینا رو ول کن بگو ببینم چیشد رفتی خونه

-بایه کوچولو جر بحث حل شد

-بفرما دیدی گفتم

-بله شما همیشه درست میگی

-افرین پسر خوب تا تو باشی همیشه به حرف شادی خانوم گوش کنی


-من که همیشه به حرفم خانومم گوش میدم


-برو بچه پرو انقدر زبون نریز
-برا خانومم زبون نریزم برا کی زبون بریزم

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت181 رمان پارادوکس به هتل که رسیدیم چشمم به یه دختر خورد که عجیب اشنا بود. نزدیکتر که شدیم متوجه شدم سحره. با استرس طول و عرض لابی و طی میکرد و هی به ساعت نگاه میکرد. یهو چرخید سمت در که تا چشمش بهمون خورد دوید سمتمونو با صدایی که از استرس میلرزید گفت:…
#پارت182
رمان پارادوکس

زیر بغلمو گرفت و کمک کرد تا سمت اسانسور بریم. بی حال گفتم:
_بچه ها که نفهمیدن؟؟
دکمه اسانسور و زد و همونجوری گفت:
_ نه نخواستم نگرانشون کنم. خوابن همشون الان.
_خوب کاری کردی.
سکوت کرد و دیگه حرفی نزد. اما مشخص بود که یه چیزی ذهنشو مشغول کرده. وقتی رسیدیم جلوی در اتاقم کارت در و از تو کیفم دراورد و کشید و در با صدای تیکی باز شد:
_برو تو گلم.
وارد شدمو اونم پشت سرم اومد. وقتی لباسامو در اوردم رو تخت دراز کشیدم اونم کنارم نشست. هی من من میکرد که یه چیزی بگه اما جلوی خودشو میگرفت. خواستم کمکش کنم. برای همین گفتم:
_ چیزی شده سحر؟؟
همونجور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
_نه
معلوم بود داره دروغ میگه. برای همین دوباره پرسیدم:
_چیزی میخوای بمن بگی؟؟؟
سرشو بلند کرد و با نگاه خاصی زل زد بهم اما باز سکوت کرد. متعجب از نوع نگاهش پرسیدم:
_چیشده سحر؟؟؟ بگو خوب چرا اینجوری نگام میکنی؟؟
بی توجه به سوال من گفت:
_میدونی من و حامی از بچگی باهم بزرگ شدیم. درسته که اون سه سال ازم بزرگتره ولی از بچگی همبازی بودیم.
_متعجب از حرفاش گفتم:
_خوب؟
نگاهشو بهم عمیق تر کرد و ادامه داد:
_ پس طبیعیه که حرفاش، کاراش، رفتاراش و عکس العملاشو حتی بهتر از خودش بشناسم.
سکوت کرد و من کلافه پرسیدم:
_ منظورت چیه سحر؟؟؟
نفسشو پرصدا داد بیرون و گفت:
_ یه خلاصه ای برات گفتم تا بدونی منی که از بچگی با پسرخالم بزرگ شدم خوب حس وحال همبازی بچگیامو میفهمم.
متعب پرسیدم :
_حامی پسرخالته؟؟؟؟

🍃 @kadbanoiranii
#پارت182

خودمو نمی بازم وبا پرویی به طرفش بر میگردم :

_سلام پسر عمو!
صبح بخیر...

جوابی نمیده و از کنارم رد میشه و روی یکی از صندلی های دور میز میشینه.

برای این ساعت از صبح تیپش زیادی مرتب و اتو کشيدست مثل همیشه!

میز رو دور میزنم و روی صندلی روبروییش قرار می گیرم.

قهوه اش رو مزه مزه میکنه و روی نون تست مارمالاد توت فرنگی میماله.

زیر چشمی می پامش و نون تستی برمیدارم و قسمت ضخیم دورشو جدا میکنم :

_جواب سلام واجبه ها!

اهمیتی نمیده و انگار نمیکنه که من روبروشم و مخاطبم اونه.

حرصم میگیره ولی فعلا دستم زیر ساطورشه و باید آروم باشم.

لبخندی مصنوعی میزنم و با مهربونی ساختگی میگم :

_پسرعموجان!
من با آتنا جون امروز میخوام برم تو شهر بچرخم و خرید کنم ...
میشه رانندتو در اختیار ما بزاری..... یا نه لازم نیست..... با تاکسی میریم و بر میگردیم.
فقط خواستم در جریان باشی که یه وقت نگران نشی.!


خودم خندم میگیره از جمله ی آخرم ولی جمعش میکنم و منتظر جوابش می مونم ...

یه طوری موضوع رو گفتم که خیال نکنه دارم ازش اجازه میگیرم.

با چاقو تکه ای از پنکیک وانیل عسلیشو جدا میکنه و با چنگال به دهان میزاره و نگاه گذرایی بهم میندازه :

_برنامه ات کنسله! چون آتنا جونت رفته...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت182




اولش خواستم ریجکت کنم اما با دیدن اسم آرش، از کارم منصرف شدم و

دکمه سببزو فشاردادم. صدای آرش توی گوشم پیچید:

- سلام.

با صدای خواب آلود و آرومی گفتم:علیک سلام
.
- خواب بودی؟

- آره.

- ببخشید بیدارت کردم.

- بیخیال بابا. مهم نیست. خب تعریف کن ببینم چی شده؟!

آرش مکث کوتاهی کرد و نفس عمیقی کشید و با صدای پکر و ناراحتش گفت:

- راستش شیدا...دیروز وقتی از شرکت برگشتم خونه،

طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم و رفتم یه آبی به صورتم بزنم.

از شانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...

وسط حرفش پریدم:

- مهسا کیه؟

آرش کلافه گفت:شیدا تورو خدا خنگ بازی در نیار.

مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.

- آهان. خب می گفتی.

- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...

- سیامک کیه؟

آرش اینبار عصبانی داد زد:شیدا


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر