#پارت158
-خیلی پرویی یه جوری میگه فکر کردی خودت تایپ کردی ادم فکرمیکنه واقعا خودت تایپ کردی
-تو زیردست منی پس توهرکاری انجام بدی یعنی من انجام دادم
-ن.بابا اقا فرهاد دوران ارباب رعیتی تموم شده نمیشه که من همش کارکنم تو هیچ کاری نکنی
-میشه خیلی خوب هم میشه
حوصله کل کل باهاشو نداشتم رفتم سرمیزم نشستمو دوباره مشغول تایپ کردن شدم
فرهاد هم هرچند دقیقه یک.بار زیر چشمی نگام میکرد
....
یه هفته ای میشد که توی شرکت بابا مشغول بودم همه چی به جز کل کل کردنای منو فرهاد خوب بود
بابا امشب مهشید شاهین رو شام دعوت کرده بود
امشب میتونه شب خوبی باشه برای بهم زدن خوشی هاشون
همه چی رو اماده کرده بودم با بابا توی سالن منتظر اومدنشون بودیم
باصدای زنگ دلم هری ریخت سخت بود کنار یکی دیگه ببینمش خیلی هم سخت بود
-سلام
باصدای شاهین به خودم اومد هیچ تغییری نکرده بود به سمتم اومد بغلم کرد
- چطوری ,خبری ازمانگیری
-به سختی تونستم بغضمو نگه دارم
نکه تو ازما خبر میگیری
بخدا همیشه حال احوالتو از عمو فرهاد میپرسم
ازبغلم اومد بیرون که یهو مهشید اومد بغلم
حالم ازش بهم میخورد
-چطوری شادی جونم
-خوبم توچطوی
-من که عالی ام...
....
بامهشید مشغول درست کردن سالاد بودم
-راستی مهشید تو قضیه علی رضا رو به شاهین گفتی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-خیلی پرویی یه جوری میگه فکر کردی خودت تایپ کردی ادم فکرمیکنه واقعا خودت تایپ کردی
-تو زیردست منی پس توهرکاری انجام بدی یعنی من انجام دادم
-ن.بابا اقا فرهاد دوران ارباب رعیتی تموم شده نمیشه که من همش کارکنم تو هیچ کاری نکنی
-میشه خیلی خوب هم میشه
حوصله کل کل باهاشو نداشتم رفتم سرمیزم نشستمو دوباره مشغول تایپ کردن شدم
فرهاد هم هرچند دقیقه یک.بار زیر چشمی نگام میکرد
....
یه هفته ای میشد که توی شرکت بابا مشغول بودم همه چی به جز کل کل کردنای منو فرهاد خوب بود
بابا امشب مهشید شاهین رو شام دعوت کرده بود
امشب میتونه شب خوبی باشه برای بهم زدن خوشی هاشون
همه چی رو اماده کرده بودم با بابا توی سالن منتظر اومدنشون بودیم
باصدای زنگ دلم هری ریخت سخت بود کنار یکی دیگه ببینمش خیلی هم سخت بود
-سلام
باصدای شاهین به خودم اومد هیچ تغییری نکرده بود به سمتم اومد بغلم کرد
- چطوری ,خبری ازمانگیری
-به سختی تونستم بغضمو نگه دارم
نکه تو ازما خبر میگیری
بخدا همیشه حال احوالتو از عمو فرهاد میپرسم
ازبغلم اومد بیرون که یهو مهشید اومد بغلم
حالم ازش بهم میخورد
-چطوری شادی جونم
-خوبم توچطوی
-من که عالی ام...
....
بامهشید مشغول درست کردن سالاد بودم
-راستی مهشید تو قضیه علی رضا رو به شاهین گفتی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت157 رمان پارادوکس با صدای مهماندار کمربندامونو بستیم و اماده فرود شدیم. خیلی طول نکشید که تیممون از هواپیما پیاده شدن و بعد از انجام کارای معمولی از فرودگاه خارج شدیم. سحر نزدیک تر اومد و رو به حامی گفت: _ حامی باید لباسامونو عوض کنیم. _ الان میرسیم…
#پارت158
رمان پارادوکس
سحر با لحن هشدار آمیزی صداش زد:
_حامی؟
_ باشه بابا حالا نمیخواد با صدات کتکم بزنی. بریم زودتر باید به کارامون برسیم.
دیگه تارسیدن به مقصد کسی حرفی نزد. درست چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه هتل وایساد. همه پیاده شدیم. با بهت به ساختمون محشر رو به روم خیره شدم. تو عمرم هتلی به این قشنگی ندیده بودم. نمیدونم چقدر محو اون ساختمون بودم که استینم کشیده شد. سر که برگردوندم دیدم هیچکس نیست و فقط حامی کنارم ایستاده. با اخم بهش گفتم:
_ چیه؟
دستشو به چونش زد و با حالت متفکری گفت:
_ حق داری ساختمون محشریه. یکی از بهترین هتل های ترکیه اس.
بی توجه اومدم از کنارش رد شم که دوباره استینمو کشید. عصبی دستمو کشیدمو گفتم:
_ انقدر به من دست نزن.
خودشو سمتم کشید و پر حرص گفت:
_ چته تو؟
انگشتمو گرفتم سمتشو شمرده شمرده گفتم:
_از من فاصله بگیر.. میفهمی؟ به من نزدیک نشو.
_ توام اینو بفهم. من نمیخوام بهت نزدیک شم. ولی کارمون باعث شده که باهم کنار بیایم. بخاطر سهل انگاریای تو کارمندای من یه جورایی فهمیدن که یه چیزی بین ما هست.
عصبی تر داد زدم:
_ بین من و تو هیچی نیست.
_ مشکل که هست؟؟
_ دست از سر من بردار.
دست به سینه زل زد بهم گفت:
_ اگه هرکسی از موضوع خبردار شه کسی که ابروش میره تویی. برای من هیچ فرقی نداره. پس مواظب رفتارات با من باش.
دندونامو روهم سابیدم و با کینه گفتم:
_ امیدوارم بمیری..
برخلاف تصورم بجای اینکه عصبی بشه لبخندی زد و گفت:
_ امیدوار باش.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
سحر با لحن هشدار آمیزی صداش زد:
_حامی؟
_ باشه بابا حالا نمیخواد با صدات کتکم بزنی. بریم زودتر باید به کارامون برسیم.
دیگه تارسیدن به مقصد کسی حرفی نزد. درست چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه هتل وایساد. همه پیاده شدیم. با بهت به ساختمون محشر رو به روم خیره شدم. تو عمرم هتلی به این قشنگی ندیده بودم. نمیدونم چقدر محو اون ساختمون بودم که استینم کشیده شد. سر که برگردوندم دیدم هیچکس نیست و فقط حامی کنارم ایستاده. با اخم بهش گفتم:
_ چیه؟
دستشو به چونش زد و با حالت متفکری گفت:
_ حق داری ساختمون محشریه. یکی از بهترین هتل های ترکیه اس.
بی توجه اومدم از کنارش رد شم که دوباره استینمو کشید. عصبی دستمو کشیدمو گفتم:
_ انقدر به من دست نزن.
خودشو سمتم کشید و پر حرص گفت:
_ چته تو؟
انگشتمو گرفتم سمتشو شمرده شمرده گفتم:
_از من فاصله بگیر.. میفهمی؟ به من نزدیک نشو.
_ توام اینو بفهم. من نمیخوام بهت نزدیک شم. ولی کارمون باعث شده که باهم کنار بیایم. بخاطر سهل انگاریای تو کارمندای من یه جورایی فهمیدن که یه چیزی بین ما هست.
عصبی تر داد زدم:
_ بین من و تو هیچی نیست.
_ مشکل که هست؟؟
_ دست از سر من بردار.
دست به سینه زل زد بهم گفت:
_ اگه هرکسی از موضوع خبردار شه کسی که ابروش میره تویی. برای من هیچ فرقی نداره. پس مواظب رفتارات با من باش.
دندونامو روهم سابیدم و با کینه گفتم:
_ امیدوارم بمیری..
برخلاف تصورم بجای اینکه عصبی بشه لبخندی زد و گفت:
_ امیدوار باش.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت158
برخلاف تصورم، پوزخند نمیزنه و مسخره ام نمیکنه و حتی حس میکنم چهره اش اخم آلود تر میشه.
سه چهار قدم جلو میاد و بدون ذره ای نرمش و انعطاف کلام میگه :
_از چی می ترسی ؟
همین که راهشو نکشید بره و بگه به من چه، باید به شنواییم شک کنم و از ناباوری تشنج کنم!
هومان دلیل ترس منو پرسید؟!
اون که تمام این دوسه هفته ای که مهمونش بودم، جز به کنایه و تهدید زبونش نچرخید ؟!
اونقد یخ و پر تکبر نگاهم میکنه که احساس میکنم توهم زدم و جوابی نمیدم.
_نترس!
اتفاقی نمی افته خانم کوچولو...
واقعا هومانه که این حرفو میزنه؟!
انگاری امروز آفتاب از مغرب طلوع کرده و قراره از مشرق غروب کنه...
شاید سرش به جایی خورده...
یا شایدم من قراره بمیرم برای همین دم آخری نمیخواد بهم بتوپه...
درسته که لحنش جدی و دستوری وبدون ذره ای محبت بود اما اینکه هومانِ مستکبر و با ابهت، منو دعوت به نترسیدن بکنه، بهم شجاعت میده
ناخوداگاه، صولتِ نگاه مشکی و چیره گرش آدم رو میگیره و رها نمیکنه و مجبورت میکنه حرفش رو بدونِ چون و چرا بپذیری.
انچنان ناباور و با ظن بهش چشم دوختم که نشت قطره ی اشک از گوشه ی چشمم رو متوجه نشدم و وقتی به خودم اومدم که داشتم چهره ی ایلیا رو به جای هومان تصور میکردم و بی اختیار گریه هام شدت گرفت.
اگر تاریخ نویس بودم این جمله ی هومان روبه عنوان یک پدیده ثبت میکردم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
برخلاف تصورم، پوزخند نمیزنه و مسخره ام نمیکنه و حتی حس میکنم چهره اش اخم آلود تر میشه.
سه چهار قدم جلو میاد و بدون ذره ای نرمش و انعطاف کلام میگه :
_از چی می ترسی ؟
همین که راهشو نکشید بره و بگه به من چه، باید به شنواییم شک کنم و از ناباوری تشنج کنم!
هومان دلیل ترس منو پرسید؟!
اون که تمام این دوسه هفته ای که مهمونش بودم، جز به کنایه و تهدید زبونش نچرخید ؟!
اونقد یخ و پر تکبر نگاهم میکنه که احساس میکنم توهم زدم و جوابی نمیدم.
_نترس!
اتفاقی نمی افته خانم کوچولو...
واقعا هومانه که این حرفو میزنه؟!
انگاری امروز آفتاب از مغرب طلوع کرده و قراره از مشرق غروب کنه...
شاید سرش به جایی خورده...
یا شایدم من قراره بمیرم برای همین دم آخری نمیخواد بهم بتوپه...
درسته که لحنش جدی و دستوری وبدون ذره ای محبت بود اما اینکه هومانِ مستکبر و با ابهت، منو دعوت به نترسیدن بکنه، بهم شجاعت میده
ناخوداگاه، صولتِ نگاه مشکی و چیره گرش آدم رو میگیره و رها نمیکنه و مجبورت میکنه حرفش رو بدونِ چون و چرا بپذیری.
انچنان ناباور و با ظن بهش چشم دوختم که نشت قطره ی اشک از گوشه ی چشمم رو متوجه نشدم و وقتی به خودم اومدم که داشتم چهره ی ایلیا رو به جای هومان تصور میکردم و بی اختیار گریه هام شدت گرفت.
اگر تاریخ نویس بودم این جمله ی هومان روبه عنوان یک پدیده ثبت میکردم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت158
- بیا ببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟
سعید که این حرف و زد، بابک آتیشی شد و به سمتش خیز برداشت.
مسعود مانعش شد و رو به سعید گفت:دهنت و ببند سعید.
و رو به بابک ادامه داد:چته تو؟ سگ شدی؟
خیرسرمون می خواستیم حال و هوات عوض شه!چرا عین سگ پاچه می گیری نفله؟
بابک داد زد:من اگه نخوام از این حال و هوا بیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟
هان؟
دستای مسعود و با عصبانیت کنار زد
. مسعود محمکتر از قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدی بابک
بابک پوزخندی زد و گفت: نترس!(به سعید اشاره کرد و ادامه داد:
من با این دیوونه هیچ کاری ندارم.
فقط می خوام برم گورم و گم کنم.
امیر که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: کجا میخوای بری؟
بابک دستای مسعود و پس زد و به سمت صندلیش رفت
.رو به امیر گفت:قبرستون
و کلاسورش و برداشت.
داشت از کنار مسعود رد می شد که مسعود بازوش و گرفت
. بابک عصبی به سمت مسعود برگشت و گفت: ولم کن عوضی
بذار به درد خودم بمیرم.
مسعود با تعجب به بابک خیره شده بود.
انگار می خواست یه چیزی بگه.
لباش تکون خوردن اما صدایی ازشون درنیومد!!
کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد
.
بابکم روش و از مسعود برگردوند و به سمت در رفت.
تمام بچه هایی که تو کلاس بودن، با تعجب و ناباوری به اون ۴ تا خیره شده بودن.
سابقه نداشت اینا که انقدر با هم خوب بودن، اینجوری به پر و پای هم بپیچن
من دقیقا جلوی در وایساده بودم و مات و مبهوت به بابک نگاه می کردم.
وقتی بابک به من رسید، نگاه غمگینی بهم انداخت و پوزخندی زد
.نگاهم و ازش دزدیدم و از جلوی در کنار رفتم تا رد بشه و اونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
- بیا ببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟
سعید که این حرف و زد، بابک آتیشی شد و به سمتش خیز برداشت.
مسعود مانعش شد و رو به سعید گفت:دهنت و ببند سعید.
و رو به بابک ادامه داد:چته تو؟ سگ شدی؟
خیرسرمون می خواستیم حال و هوات عوض شه!چرا عین سگ پاچه می گیری نفله؟
بابک داد زد:من اگه نخوام از این حال و هوا بیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟
هان؟
دستای مسعود و با عصبانیت کنار زد
. مسعود محمکتر از قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدی بابک
بابک پوزخندی زد و گفت: نترس!(به سعید اشاره کرد و ادامه داد:
من با این دیوونه هیچ کاری ندارم.
فقط می خوام برم گورم و گم کنم.
امیر که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: کجا میخوای بری؟
بابک دستای مسعود و پس زد و به سمت صندلیش رفت
.رو به امیر گفت:قبرستون
و کلاسورش و برداشت.
داشت از کنار مسعود رد می شد که مسعود بازوش و گرفت
. بابک عصبی به سمت مسعود برگشت و گفت: ولم کن عوضی
بذار به درد خودم بمیرم.
مسعود با تعجب به بابک خیره شده بود.
انگار می خواست یه چیزی بگه.
لباش تکون خوردن اما صدایی ازشون درنیومد!!
کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد
.
بابکم روش و از مسعود برگردوند و به سمت در رفت.
تمام بچه هایی که تو کلاس بودن، با تعجب و ناباوری به اون ۴ تا خیره شده بودن.
سابقه نداشت اینا که انقدر با هم خوب بودن، اینجوری به پر و پای هم بپیچن
من دقیقا جلوی در وایساده بودم و مات و مبهوت به بابک نگاه می کردم.
وقتی بابک به من رسید، نگاه غمگینی بهم انداخت و پوزخندی زد
.نگاهم و ازش دزدیدم و از جلوی در کنار رفتم تا رد بشه و اونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر