کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
#پارت95

وارد شرکت بابا شدیم خیلی شلوغ بود هرکسی مشغول یه کاری بود


همه بادیدن بهش سلام.میدن باباهم فقط سرشو تکون میداد....


رسیدم به اتاق بابا اول بابا وارد اتاقش شد بعد منو شاهین شاهین درو پشت سرش بست


رفتم رویکی از صندلی های اتاق نشستم
عمو چقدر شرکتتون از باراخری که دیدم فرق کرده


همین که بابامیخواست جواب حرفشو بده یه نفر در اتاق بابا رو زد با گفتن بیاتو بابا دراتاق بازشد


باورم نمیشد که چی میدیدم این همون فرهاده


چنان باجذبه وارد اتاق بابا شد که یه ان شک کردم خود یه دست کت شلوار مشکی پوشیده بود حتی پیراهنش هم مشکیه فقط یه کروات طوسی بسته بود


عالی شده بود؛ فرهاده اخمی کرده بود فقط سلام داد بهمون شاهین بهش دست داد ولی وقتی میخواست بغلش کنه فرهاد نذاشت


به سمت بابا رفت چندتا برگه بهش داد....


عمو چرا این جوری رفتار کرد


نمیدونم



خانوم حسینی الان هست


اره هستش

تو اتاق حسابداریه

اره

اوکی پس منو شادی میرم پیششُ برمیگردیم

باشه...
از اتاق بابا اومدیم بیرون، که شاهین گفت

این خانوم حسینی که الان میخوایم بریم پیشش عاشق سینه سوخته باباته ها

واقعا

اره خانوم حسینی بابات از بچگی باهام بزرگ شدن حتی به نام هم دیگه هم بودن


ولی بابات میزنه زیر همه چی رو با مامانت ازدواج میکنه


خانوم حسینی هم ازدواج نکرده، همینجوری که راه میرفتیم شاهین درباره خانوم حسینی بیشتر حرف میزد هر لحظه مشتاق تر میشدم تا ببینمش


بالاخره به اتاقش رسیدمو شاهین چندتا تقه به در زد وارد شدن


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت94 رمان پارادوکس _ چند سالته آمین جان؟ _ من 23 سالمه و شما؟ _ منم24 لبخندی زدمو زیر لب گفتم: _ خوشبختم _ همچنین عزیزم. بی حرف به همدیگه زل زده بودیم که با تقی که به در خورد سرم سمت در چرخید. نگاهم به خانوم وحیدی خورد که با لبخند بهمون زل زده بود.…
#پارت95
رمان پارادوکس

_ سفارش دادم یه سری چیزای رنگی و جالب برامون بیارن. کیک هم سفارش دادم برای دوروز دیگه بیارن. دیگه فقط شما دوتا و اقای توکلی باید کمکم کنید که یه دستی به شر روی اینجا بکشیم
شیرین با تعجب گفت:
_ مگه اینجا مستخدم یا آبدارچی نداره برای اینکارا ؟؟
وحیدی لبخندی زدو گفت:
_ از بس اینجا همه باهم خوب و صمیمی هستن همه ی کارا بین خودمون تقسیم میشه. جوری که تا حالا نیازی به مستخدم و ابدارچی پیدا نکردیم.
_ چقدر جالب.
_ اره جالبه. حالا دست به جنبونید که حسابی کار داریم.
اومد از در بزنه بیرون که صداش زدم:
_ خانوم وحیدی؟
برگشت سمتمو با مهربونی گفت:
_ میتونی سحر صدام کنی.
لبخند گرمی به روش پاشیدمو گفتم:
_چشم سحرجون. میخواستم بگم اگه شما راضی باشین کیک و من درست کنم. از قنادی نگیرید.
با تعجب گفت:
_ مگه بلدی؟
_ ای همچین. یه چیزایی بلدم اگه قابل بدونید.
دستاشو بهم کوبید و گفت:
_ عالیه. همین الان زنگ زدم سفارش دادم. ولی مهم نیست. زود کنسلش میکنم.
بعد چشمک شیطونی بهم زد و گفت:
_ از کیک خونگی نمیشه گذشت.
با لبخند سکوت کردمو اونم تند از در زد بیرون. برگشتم سمت شیرین که با لب و لوچه اویزون بهم خیره شده بود. با خنده گفتم:
_چته دختر؟؟
@kadbanoiranii
#پارت95


سیزده سال زمان کمی نیست...
پس عادیه که چنین واکنشی داشته باشه.

خودش هم خیلی تغییر کرده.

گرد زمان روی چهره اش نشسته و موها و ریش جوگندمی پیرتر نشونش میده.

جلوتر میرم.

روبروش می ایستم و دست راستمو به سمتش دراز میکنم و میگم :

_سلام
خیلی خوش اومدین.


بی توجه به دست دراز شدم، جلو میاد و منو مردانه در آغوش میگیره و می فشره و میگه :

_خیلی خوشحالم از دیدنت عمو جان!


با تعلل دست بالا میارم روی شونه اش قرار میدم و از خودم دورش میکنم.


لبخندی به پهنای صورت به لب داره.

به سمت مبلی که قبل از اومدنم روش نشسته بود هدایتش میکنم و میگم :


_بفرمایید بشینید.

برای خالی نبودن عریضه ادامه میدم :

_پروازتون چطور بود؟ راحت اومدید؟


میشینه و من هم روی مبل تک نفره ی روبروش جای میگیرم.


_آره خدارو شکر بد نبود ولی چون عادت نداشتیم خیلی خسته شدیم.
نيلوفرم حالش خوب نبود، یکی از خانم ها بردش به اتاق استراحت کنه.


سری تکون میدم و باخودم فکر میکنم اگر این حرکت نبود من یکی از اصلی ترین واکنش هام به حرف های بقیه از دست میدادم.


الیزابت با سینی که حاوی دو فنجون سرامیکیه به سالن میاد.

بوی قهوه مشامم رو پر میکنه.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت95




مسعود دوباره کادو رو به سمتم گرفت و گفت: اینم یه هدیه به خاطر کمکت!

عصبی گفتم:من اگه یه درصد، فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که تو خوشحال بشی،

لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم من بمیرمم به تو کمک نمی کنم کادوتم باشه مال خودت.

مسعود شیطون گفت:حالا بگیرش و توش و نگاه کن !شاید نظرت عوض شد.

فضولیم گل کرده بود در حد بنز دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه س

اما خب غرورمم بهم اجازه نمیداد تا جعبه رو از مسعودبگیرم...

بالاخره حس فضولیم بر غرورم غلبه کرد و جعبه رو از دست مسعود گرفتم.

درش و که باز کردم، چشمام چهار تا شد

باورم نمیشد! یه لبخند روی لبام نشست

.وای همون عطری بود که همیشه مسعود دراکولا می زد!

همونی که من میخواستم برای اشکان بخرم

!همونی که مسعود شکوندش!همونی که شاهین گفت دیگه تو ایران پیدا نمیشه!

وای خداجونم ممنونم!دلم نمیخواست از مسعود ممنون باشم واسه همینم از خدا ممنونم!

رو کردم به آرزو و با ذوق گفتم:وای آرزو !!اچ

نگاه کن. همون عطر خوش بوئه اس.

ارزو جعبه رو از دستم گرفت و به عطر نگاه کرد.نگاهش و از عطر گرفت و به من دوخت و لبخند

زد. لبخندم و پررنگ تر کردم و جعبه رو ازش گرفتم.

عطر و باز کردم و بوی خوشش و با تمام وجودم

فرستادم توی ریه معرکه بود!

انقدر حواسم به عطره پرت شده بود که اصلا یادم رفت

مسعود هنوز اونجا وایساده!

وا!!! این چرا هنوز اینجاست؟!خب کادو رو دادی برو دیگه!

اخمی کردم و گفتم:شمانمی خواین تشریف ببرن؟

!کادوتون و دادین دیگه، تشریف ببرید! مسعود پوخندی زد و

گفت:اتفاقا خودمم دلم میخواد برم ولی مثل اینکه شما یه چیزی و فراموش
کردین!

متعجب گفتم:چی و؟!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر