کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت85 به خودم مربوط میشه که کی رو تو این خونه راه بدم یا ندم یه آن نگاهم به شاهین افتاد که از شدت خشم صورتش قرمز شده بود، به سمت اتاقش رفت در اتاقش رو به قدری محکم بست که شیشه های خونه برای یه لحظه لرزیدن؛ با صدای داد بابا به خودم اومدم توام…
#پارت86
میدونم الان فکر میکنی من به بابا گفتم ولی بخدا من نگفتم ، بابا ازم پرسید شاهین اومد نمیدونستم چی بگم برای همینم گفتم نع
بعدشم با اومد سمت اتاقت و اون قضیه ها پیش اومد
با تموم شدن حرفم برگشت سمتم گفت میدونم از دست تو ناراحت نیستم از دست عمو ناراحتم که با من و فرهاد اینجوری رفتار میکنه
پوزخندی بهش زدم و گفتم: پس من چی بگم از این رفتارش
همیشه آرزو میکردم جای تو باشم همیشه هم ازت میترسیدم هم بهت حسودیم میشد
بابا همیشه تورو مثال میزد
ازم میترسیدی؟ برای چی؟
یادت نیس که چقد اذیتم میکردی، بخاطر تو چقدر کتک خوردم توقع داری نترسم ازت
اون موقع یه پسر چهارده ساله بودمو عقده ی توجه داشتم تمام توجه خانواده روی تو بود منم با اذیت کردن تو اروم میشدم
تمام توجه ها بخاطر نداشتن پدرو مادرم بود
بنظر همه بابا با مرگ مامان مرد واقعا مرد
همون روزی که بدنیا اومدم میخواست یکی بزرگم کنه
همیشه حس میکردم اضافی ام حتی تو خونه ی بابام
من هیچ وقت تکیه گاهی ندارم و نخواهم داشت
خیلی بی کسم خیلی
دیگه به هق هق افتاده بودم
که شاهین اومد پیشم نشست و بغلم کرد واقعا به آغوشش نیاز داشتم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
میدونم الان فکر میکنی من به بابا گفتم ولی بخدا من نگفتم ، بابا ازم پرسید شاهین اومد نمیدونستم چی بگم برای همینم گفتم نع
بعدشم با اومد سمت اتاقت و اون قضیه ها پیش اومد
با تموم شدن حرفم برگشت سمتم گفت میدونم از دست تو ناراحت نیستم از دست عمو ناراحتم که با من و فرهاد اینجوری رفتار میکنه
پوزخندی بهش زدم و گفتم: پس من چی بگم از این رفتارش
همیشه آرزو میکردم جای تو باشم همیشه هم ازت میترسیدم هم بهت حسودیم میشد
بابا همیشه تورو مثال میزد
ازم میترسیدی؟ برای چی؟
یادت نیس که چقد اذیتم میکردی، بخاطر تو چقدر کتک خوردم توقع داری نترسم ازت
اون موقع یه پسر چهارده ساله بودمو عقده ی توجه داشتم تمام توجه خانواده روی تو بود منم با اذیت کردن تو اروم میشدم
تمام توجه ها بخاطر نداشتن پدرو مادرم بود
بنظر همه بابا با مرگ مامان مرد واقعا مرد
همون روزی که بدنیا اومدم میخواست یکی بزرگم کنه
همیشه حس میکردم اضافی ام حتی تو خونه ی بابام
من هیچ وقت تکیه گاهی ندارم و نخواهم داشت
خیلی بی کسم خیلی
دیگه به هق هق افتاده بودم
که شاهین اومد پیشم نشست و بغلم کرد واقعا به آغوشش نیاز داشتم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت85 رمان پارادوکس مامان بهم نزدیک شد و دستای لرزونمو تو دستاش گرفت. یه مدت بود اروم گرفته بودم حالا باز یادم اومده که چجوری ارزوهام نابود شد. صدای پر مهرش بلند شد: _ آمین؟ عزیزم. الهی مامانت فدات شه این چه حالیه؟ اتفاقی نیفتاده که چرا اینجوری میکنی؟ …
#پارت86
رمان پارادوکس
دستاش صورتمو لمس کرد و من بازم تموم محبت های مادرانشو حس کردم:
_ میدونی که جز خوشبختیت چیزی نمیخوام. مگه نه؟
لبای لرزونمو از هم باز کردمو گفتم:
_ میدونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:
_ یه چیزی میگم عصبی نشو.
سرمو تکیه دادم به شونه هاش.
_ غلط بکنم که عصبی بشم. ببخش مامان. دست خودم نیست.
_ میفهمم دختر نازم. به حرفم گوش بده.
_ چشم. بگو مامانم.
یکم من من کرد. میدونستم چیزی که میخواد بگه اصلا به مزاجم خوش نمیاد. اما داشتم همه تلاشمو میکردم که عصبی نشم.
_ مادر بیا بریم ترمیم کنی.
اینبار چشمام از حدقه داشت میزد بیرون. واسه یه شب این همه شوکه شدن برام زیاد بود. اصلا نمیتونستم باور کنم که این حرف از دهن مامان بیرون بیاد.
_ ماماااان؟
_ قول دادی عصبی نشی.
چشامو روهم فشار دادمو دستامو دور سرم گرفتم. مامان فاطمه امشب معلوم نبود چش شده بود. از جام بلند شدمو گفتم:
_ من خیلی خستم قربونت برم. اگه اجازه بدی برم دیگه. صبحم باید برم سر کار. جوابمم به اون بنده خداها بده که الکی معطل من نباشن.
_ نمیخوای بیشتر فکر کنی آمین؟
بی معطلی جواب دادم:
_ نه.
رومو سمت پروانه که تاحالا سکوت کرده بود کردمو گفتم:
_ نمیای؟
هول کیفشو برداشت و گفت:
_ چرا چرا. اومدم.
داشتم سمت در میرفتم که نگاهم به چشمای حاج اقا گره خورد. شرمنده سرمو انداختم پایین. اون یه ذره ابرومو هم جلوی حاج اقا از دست دادم. اونم سرشو انداخت پایین. زود از در زدم بیرون تا بیشتر ازین شرمندش نشم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
دستاش صورتمو لمس کرد و من بازم تموم محبت های مادرانشو حس کردم:
_ میدونی که جز خوشبختیت چیزی نمیخوام. مگه نه؟
لبای لرزونمو از هم باز کردمو گفتم:
_ میدونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:
_ یه چیزی میگم عصبی نشو.
سرمو تکیه دادم به شونه هاش.
_ غلط بکنم که عصبی بشم. ببخش مامان. دست خودم نیست.
_ میفهمم دختر نازم. به حرفم گوش بده.
_ چشم. بگو مامانم.
یکم من من کرد. میدونستم چیزی که میخواد بگه اصلا به مزاجم خوش نمیاد. اما داشتم همه تلاشمو میکردم که عصبی نشم.
_ مادر بیا بریم ترمیم کنی.
اینبار چشمام از حدقه داشت میزد بیرون. واسه یه شب این همه شوکه شدن برام زیاد بود. اصلا نمیتونستم باور کنم که این حرف از دهن مامان بیرون بیاد.
_ ماماااان؟
_ قول دادی عصبی نشی.
چشامو روهم فشار دادمو دستامو دور سرم گرفتم. مامان فاطمه امشب معلوم نبود چش شده بود. از جام بلند شدمو گفتم:
_ من خیلی خستم قربونت برم. اگه اجازه بدی برم دیگه. صبحم باید برم سر کار. جوابمم به اون بنده خداها بده که الکی معطل من نباشن.
_ نمیخوای بیشتر فکر کنی آمین؟
بی معطلی جواب دادم:
_ نه.
رومو سمت پروانه که تاحالا سکوت کرده بود کردمو گفتم:
_ نمیای؟
هول کیفشو برداشت و گفت:
_ چرا چرا. اومدم.
داشتم سمت در میرفتم که نگاهم به چشمای حاج اقا گره خورد. شرمنده سرمو انداختم پایین. اون یه ذره ابرومو هم جلوی حاج اقا از دست دادم. اونم سرشو انداخت پایین. زود از در زدم بیرون تا بیشتر ازین شرمندش نشم.
@kadbanoiranii
#پارت86
بابا مامان رو کمی ازم دور میکنه.
ایلیا جلوی پام میشینه و یکی از زانو هاشو روی زمین میزاره.
دستامو میگیره و روی هرکدوم بوسه ای عمیق میکاره.
نگاهشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه.
عسلی های لبالب اشکش خداحافظی رو دشوار میکنه.
بینیشو بالا میکشه و با لبخند و صدای لرزون میگه :
_میدونم که میدونی چقد دوسِت دارم
میدونم که میدونی یه ایلیاست و یه خواهر خوشگلش
میدونم که میدونی تحمل دوریتو ندارم پس...
خوب شو نيلوفر....
فقط خوب شو....
پلک هاشو محکم روی هم فشار میده.
انگشت کوچیکم رو با نافرمانی از مغزم بالا میارم و روبروش میگیرم.
بغضش با صدا میشکنه و یادم میاد این همون ایلیاست که هیچ وقت به جمله ی مرد که گریه نمیکنه، اعتقادی نداشت...
انگشتشو قفل انگشتم میکنه و بلند میشه.
پیشونیمو می بوسه و بی قرار عقب می کشه.
دایی منصور و عمو محمدم جلو میان و خداحافظی میکنن.
حالا آماده ی رفتنم.
رفتن و پشت سر گذاشتن تمام حس های بد و مخرب...
رفتن و پایان دادن به گذشته...
و کسی چه میدونه شاید
این پایان
شروع همه چیز باشه...
#پایان_فصل_اول ✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
بابا مامان رو کمی ازم دور میکنه.
ایلیا جلوی پام میشینه و یکی از زانو هاشو روی زمین میزاره.
دستامو میگیره و روی هرکدوم بوسه ای عمیق میکاره.
نگاهشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه.
عسلی های لبالب اشکش خداحافظی رو دشوار میکنه.
بینیشو بالا میکشه و با لبخند و صدای لرزون میگه :
_میدونم که میدونی چقد دوسِت دارم
میدونم که میدونی یه ایلیاست و یه خواهر خوشگلش
میدونم که میدونی تحمل دوریتو ندارم پس...
خوب شو نيلوفر....
فقط خوب شو....
پلک هاشو محکم روی هم فشار میده.
انگشت کوچیکم رو با نافرمانی از مغزم بالا میارم و روبروش میگیرم.
بغضش با صدا میشکنه و یادم میاد این همون ایلیاست که هیچ وقت به جمله ی مرد که گریه نمیکنه، اعتقادی نداشت...
انگشتشو قفل انگشتم میکنه و بلند میشه.
پیشونیمو می بوسه و بی قرار عقب می کشه.
دایی منصور و عمو محمدم جلو میان و خداحافظی میکنن.
حالا آماده ی رفتنم.
رفتن و پشت سر گذاشتن تمام حس های بد و مخرب...
رفتن و پایان دادن به گذشته...
و کسی چه میدونه شاید
این پایان
شروع همه چیز باشه...
#پایان_فصل_اول ✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت86
ناخودآگاه مونا و هستی رو باهم مقایسه کردم.
اون کجا واین کجا!!مونا فرشته و این دیو
البته یه دیو عملی آرایش کرده!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود، توهین آمیز گفت: فرمایش؟!
آه...این خواهر هستی چقد بی اعصابه!
با ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم
هستی نگاهی به سرتاپام کرد و توهین آمیز تراز قبل گفت: تو؟؟!.. با من؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش اما به زور خودم و کنترل کردم..
. به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بود که دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زد و گفت: تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زد و گفت: هر چقدرم مهم باشن، من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم، در مورد مسعود باشه؟!
هستی باشنیدن اسم مسعود، دست و پاش و گم کرد و گفت: در مورد مسعود؟!
سری به علامت تایید تکون دادم. هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کرد و گفت: بیا بشین!
رفتم و روی نیمکت، کنار هستی نشستم.
هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می
شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی با شک و تردید گفت: آره...بگو... نفس
عمیقی کشیدم و شروع کردم: مونا غفاری رو می شناسی؟!
هستی آب دهنش و قورت داد. گفت:نه... کی هست؟!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
ناخودآگاه مونا و هستی رو باهم مقایسه کردم.
اون کجا واین کجا!!مونا فرشته و این دیو
البته یه دیو عملی آرایش کرده!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود، توهین آمیز گفت: فرمایش؟!
آه...این خواهر هستی چقد بی اعصابه!
با ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم
هستی نگاهی به سرتاپام کرد و توهین آمیز تراز قبل گفت: تو؟؟!.. با من؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش اما به زور خودم و کنترل کردم..
. به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بود که دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زد و گفت: تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زد و گفت: هر چقدرم مهم باشن، من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم، در مورد مسعود باشه؟!
هستی باشنیدن اسم مسعود، دست و پاش و گم کرد و گفت: در مورد مسعود؟!
سری به علامت تایید تکون دادم. هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کرد و گفت: بیا بشین!
رفتم و روی نیمکت، کنار هستی نشستم.
هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می
شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی با شک و تردید گفت: آره...بگو... نفس
عمیقی کشیدم و شروع کردم: مونا غفاری رو می شناسی؟!
هستی آب دهنش و قورت داد. گفت:نه... کی هست؟!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر