🌈 پارت ۲۶۹
#Part269
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
از کنار کانتر می گذره و ماهک کاش بدونه که مادر داشتن چه لذتی داره حتی اگه به چشمش دیوار کوتاه تر از تو نباشه ! ... حتی اگه غر بزنه ، کار بده ، فقط باشه ... خوب باشه ها ! ... نه هر مادری ... کاش قدر داشته هامون رو بدونیم ... داشته هایی که برای خیلی ها حسرته و من چقدر رقت انگیزم امروز ! ...
خیلی نمیگذره که اون سمت کانتر می ایسته و میگه : مامان ، آقا جونه با عمو کامیار ! ...
لیلا از جا بلند میشه ... من نشسته می مونم ... هیچ کدومشون رو دوست ندارم ... هیچ کدوم ... لیلا بیرون میره و صدای باز شدن درو می شنوم ... صدای لیلا : خوش اومدی آقاجون ... آقا کامیار بفرمایید ... ماهک آب میوه بیار ...
صدای خشک و جدی آقا جون که میگه : برای نشستن نیومدم ، دختره کجاس ؟ ...
لیلا ـ حالا ...
ماهک بین گفته های مادرش می پره : آشپزخونه س ...
لیلا اعتراض گونه میگه : ماهک ! ...
کامیار ـ زنداداش انگاری که شما طرف خودت رو مشخص کردی ! ...
لیلا ـ طرف چیه ؟ ... مگه جنگه ؟ ...
ـ همه اون بیرون به تکاپو افتادن و تو اینجا ، جا خشک کردی ؟ ...
سرم رو برمیگردونم ... زل میزنم بهش ... به اون چشمای سیاه رنگ که می تونه ماله یه گرگه پیر باشه و هست ! ... بی حالت ... بی سلام ... بهش زل میزنم ... کامیار میگه : ادبم که نداری ! ... لالم که هستی ! ...
خداروشکر می کنم آیهان شکله کامیار نیست ... شکله پدر بزرگش ... آیهان خودشه و من جون می دم برای این خودش ... لب میزنم.
🍃 @Kadbanoiranii ✍
#Part269
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
از کنار کانتر می گذره و ماهک کاش بدونه که مادر داشتن چه لذتی داره حتی اگه به چشمش دیوار کوتاه تر از تو نباشه ! ... حتی اگه غر بزنه ، کار بده ، فقط باشه ... خوب باشه ها ! ... نه هر مادری ... کاش قدر داشته هامون رو بدونیم ... داشته هایی که برای خیلی ها حسرته و من چقدر رقت انگیزم امروز ! ...
خیلی نمیگذره که اون سمت کانتر می ایسته و میگه : مامان ، آقا جونه با عمو کامیار ! ...
لیلا از جا بلند میشه ... من نشسته می مونم ... هیچ کدومشون رو دوست ندارم ... هیچ کدوم ... لیلا بیرون میره و صدای باز شدن درو می شنوم ... صدای لیلا : خوش اومدی آقاجون ... آقا کامیار بفرمایید ... ماهک آب میوه بیار ...
صدای خشک و جدی آقا جون که میگه : برای نشستن نیومدم ، دختره کجاس ؟ ...
لیلا ـ حالا ...
ماهک بین گفته های مادرش می پره : آشپزخونه س ...
لیلا اعتراض گونه میگه : ماهک ! ...
کامیار ـ زنداداش انگاری که شما طرف خودت رو مشخص کردی ! ...
لیلا ـ طرف چیه ؟ ... مگه جنگه ؟ ...
ـ همه اون بیرون به تکاپو افتادن و تو اینجا ، جا خشک کردی ؟ ...
سرم رو برمیگردونم ... زل میزنم بهش ... به اون چشمای سیاه رنگ که می تونه ماله یه گرگه پیر باشه و هست ! ... بی حالت ... بی سلام ... بهش زل میزنم ... کامیار میگه : ادبم که نداری ! ... لالم که هستی ! ...
خداروشکر می کنم آیهان شکله کامیار نیست ... شکله پدر بزرگش ... آیهان خودشه و من جون می دم برای این خودش ... لب میزنم.
🍃 @Kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۲۶۹
#Part269
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سها ولی جواب میده : خب منو یادش رفته دیجه ( دیگه ) ! ... همه شونو بابا داده ... منو نداده !
وا میرم ... کم میارم ... مثل همه ی وقتایی که سها از باباش حرف میزنه ... از باباش سوال میکنه ... سکوتم طولانی میشه که سیاوش میگه : آدینه تون بخیر خانوما !
آدینه ... صدایی که تو مغزم اِکو پیدا میکنه ... یه صدا ... مال چند سال پیش ... اول صبح یه روز آفتابی وسط دضشتی که من منتظر باشم و سیاوش دیر برسه اما لبخند به لب با عشق بگه ( آدینه ت بخیر پریرو ! )
امروز چه روز گندی حساب میشه ... همین که سها از باباش حرف بزنه و سیاوش امروز رو انتخاب کنه برای کلمه ای که منو تا مدت ها توی خاطره فرو می بره !
سمت سیاوش برمیگردم ... چشمام خود به خود نم برمی دارن و من نفس میکشم ... عمیق و طولانی زیر روبندی که امروز خفه م میکنه ... مسیر رفت و امد هوا رو جلوی دهنم گرفته !
سها زودتر به خودش میاد و میگه : سلام آقا ... آدینه یعنی چی ؟
این آقا گفتنش بابت تذکرهای منه ... بابت گوشزد کردنای منه ! ... من گفتم اقا بگه ... دردش از عمو کمتره ! ... اصلا امروز ساز ناکوکی دارم ... سیاوش روی پاهاش می شینه ... ترحمی که توی چشماشن قشنگ نیستن ... در واقع سیاوش ترحم برانگیز تره ... کسی که برای دخترش دل می سوزونه که پدر نداره ... یا از نبودن پدرش شاکیه !
لب میزنه : صبح ... وقت ... صبح شما بخیر زیبا خانوم !
سها لبخند دندون نمایی میزنه .... سیاوش با دست اتاقش رو نشون میده : نمی خوای اتاقم رو ببینی ؟ ...
سها به گرمی استقبال میکنه ... دستش رو از دستم میکشه و میره تا رو به روی سیاوش و میگه : اجازه میدین ؟ ..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part269
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سها ولی جواب میده : خب منو یادش رفته دیجه ( دیگه ) ! ... همه شونو بابا داده ... منو نداده !
وا میرم ... کم میارم ... مثل همه ی وقتایی که سها از باباش حرف میزنه ... از باباش سوال میکنه ... سکوتم طولانی میشه که سیاوش میگه : آدینه تون بخیر خانوما !
آدینه ... صدایی که تو مغزم اِکو پیدا میکنه ... یه صدا ... مال چند سال پیش ... اول صبح یه روز آفتابی وسط دضشتی که من منتظر باشم و سیاوش دیر برسه اما لبخند به لب با عشق بگه ( آدینه ت بخیر پریرو ! )
امروز چه روز گندی حساب میشه ... همین که سها از باباش حرف بزنه و سیاوش امروز رو انتخاب کنه برای کلمه ای که منو تا مدت ها توی خاطره فرو می بره !
سمت سیاوش برمیگردم ... چشمام خود به خود نم برمی دارن و من نفس میکشم ... عمیق و طولانی زیر روبندی که امروز خفه م میکنه ... مسیر رفت و امد هوا رو جلوی دهنم گرفته !
سها زودتر به خودش میاد و میگه : سلام آقا ... آدینه یعنی چی ؟
این آقا گفتنش بابت تذکرهای منه ... بابت گوشزد کردنای منه ! ... من گفتم اقا بگه ... دردش از عمو کمتره ! ... اصلا امروز ساز ناکوکی دارم ... سیاوش روی پاهاش می شینه ... ترحمی که توی چشماشن قشنگ نیستن ... در واقع سیاوش ترحم برانگیز تره ... کسی که برای دخترش دل می سوزونه که پدر نداره ... یا از نبودن پدرش شاکیه !
لب میزنه : صبح ... وقت ... صبح شما بخیر زیبا خانوم !
سها لبخند دندون نمایی میزنه .... سیاوش با دست اتاقش رو نشون میده : نمی خوای اتاقم رو ببینی ؟ ...
سها به گرمی استقبال میکنه ... دستش رو از دستم میکشه و میره تا رو به روی سیاوش و میگه : اجازه میدین ؟ ..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG