🌈 پارت ۲۵۳
#Part253
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ خاک به سرم ... زنش حامله س ...
ـ چی شده ؟ ...
یکی جلو میاد : خانوم حالت خوبه ؟ ...
یه آقا که کنارمه ... خم میشه ... دست روی بازوم میذاره : خانوم ... خانوم ...
صدای عربده ی آیهان بلند میشه : بهش دست نزن ! ...
مرد می ترسه ... تند یه قدم عقب میره ... محمد رو ول میکنه ... صدای آژیر میاد .... پلیس ؟ ... داریم بدتر از این ؟ ... انگاری که بند دلم بلرزه می لرزم ... جلو میاد ... هنوز بهم نرسیده یکی مچ دستش رو میگیره : کجا ؟ ...
آیهان عقب برمیگرده ... می بینم افسری رو که پشت سرش ایستاده ... آیهان دستش رو میکشه و لب میزنه : شکله کسی ام که می خواد فرار کنه ؟ .... نه ، تو بگو ببینم فرار می بینی ؟ ... زدم ، لِه کردم ، پاش واستادم ! ...
از اون رو برمیگردونه و جلو میاد تا من .. رو به روم روی پاهاش می شینه ... عرق نشسته روی پیشونیش ... قطعا من براش جز بدبیاری چیزی نیستم ... انگاری همین چند ماه رو هم نمی تونم لذت ببرم از بودنش ... پر بغض و اشک نگاش میکنم ... صورتم خیسه ...
دلم تیر میکشه و دستم رو روی شکمم می ذارم ... به هم ریخته ... بی ثبات ... بی کنترل روی رفتارش بازوهام رو میگیره .. ملایم تکونم میده : باران ؟ ... باران چت شد ؟ ... چی شده لامصب ...
یه خانوم میگه : حامله س ... دکتر لازم داره ...
مامور پشت سری میگه : سوار ماشینش کن ببریمش ...
افسر کناریش اعتراض آمیز میگه : سرگرد ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
#Part253
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ خاک به سرم ... زنش حامله س ...
ـ چی شده ؟ ...
یکی جلو میاد : خانوم حالت خوبه ؟ ...
یه آقا که کنارمه ... خم میشه ... دست روی بازوم میذاره : خانوم ... خانوم ...
صدای عربده ی آیهان بلند میشه : بهش دست نزن ! ...
مرد می ترسه ... تند یه قدم عقب میره ... محمد رو ول میکنه ... صدای آژیر میاد .... پلیس ؟ ... داریم بدتر از این ؟ ... انگاری که بند دلم بلرزه می لرزم ... جلو میاد ... هنوز بهم نرسیده یکی مچ دستش رو میگیره : کجا ؟ ...
آیهان عقب برمیگرده ... می بینم افسری رو که پشت سرش ایستاده ... آیهان دستش رو میکشه و لب میزنه : شکله کسی ام که می خواد فرار کنه ؟ .... نه ، تو بگو ببینم فرار می بینی ؟ ... زدم ، لِه کردم ، پاش واستادم ! ...
از اون رو برمیگردونه و جلو میاد تا من .. رو به روم روی پاهاش می شینه ... عرق نشسته روی پیشونیش ... قطعا من براش جز بدبیاری چیزی نیستم ... انگاری همین چند ماه رو هم نمی تونم لذت ببرم از بودنش ... پر بغض و اشک نگاش میکنم ... صورتم خیسه ...
دلم تیر میکشه و دستم رو روی شکمم می ذارم ... به هم ریخته ... بی ثبات ... بی کنترل روی رفتارش بازوهام رو میگیره .. ملایم تکونم میده : باران ؟ ... باران چت شد ؟ ... چی شده لامصب ...
یه خانوم میگه : حامله س ... دکتر لازم داره ...
مامور پشت سری میگه : سوار ماشینش کن ببریمش ...
افسر کناریش اعتراض آمیز میگه : سرگرد ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۲۵۲ #Part252 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 اما این بغل سیاوش نشستنش دلم رو شور میندازه ... می ترسم از این نزدیکی و جز گند و کثافتای بالا اومده تا اینججا به این فکر میکنم اگه سیاوش بفهمه سها دخترشه هم…
🍃 پارت ۲۵۳
#Part253
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش لبخند کجی می زنه و پروین خندون میگه : من خوشگل تر از مامانتم !
سها مکثی میکنه و تهش میگه : من فگط ( فقط ) چشماشو دیدم !
سیاوش جا می خوره ... شکل پروین که هنوز پشت سرمه و لب میزنه : تو مامانتو ندیدی ؟! ...
من جلو میرم و مبل رو دور میزنم ... خم میشم و سها رو از بغل سیاوش میگیرم ، در واقع میخوام مانع ادامه ی گفت و گوی اونا بشم و میشم ... میگم : ما بریم آماده بشیم ... از آقا تشکر کردی ؟!
پروین میگه : آقا چیه ؟ .. بگه عمو !
دلم ریش میشه ... عمو زشته ... عمو گفتن از دهن سها زشته ... اون باباشه ... کسی نمی دونه ... ولی من که می دونم ... حیا حکم میکنه خجالت بکشم و میکشم ... از خودم ، پیش خودم !
تند میگم : آقا !
پروین هر لحظه بیشتر جا می خوره ... سیاوش به من زل زده ... منی که رو به روی اون ایستادم ... بی حرف ... پر فکر ... سها خندون میگه : منمونم ! ( ممنونم)
سیاوش لبخند به لب سری براش تکون میده و من دور میشم ، دور نه ... فرار میکنم ! امروز بغلش کرده ... بعد از مدت ها !
سها بغلمه و عروسکی که دستش مونده رو بالا میگیره ، میگه : نگا ... چقد خوشجله !
ـ چرا قبول کردی ؟ ...
با مکث میگه : دعفام میکنی ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part253
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش لبخند کجی می زنه و پروین خندون میگه : من خوشگل تر از مامانتم !
سها مکثی میکنه و تهش میگه : من فگط ( فقط ) چشماشو دیدم !
سیاوش جا می خوره ... شکل پروین که هنوز پشت سرمه و لب میزنه : تو مامانتو ندیدی ؟! ...
من جلو میرم و مبل رو دور میزنم ... خم میشم و سها رو از بغل سیاوش میگیرم ، در واقع میخوام مانع ادامه ی گفت و گوی اونا بشم و میشم ... میگم : ما بریم آماده بشیم ... از آقا تشکر کردی ؟!
پروین میگه : آقا چیه ؟ .. بگه عمو !
دلم ریش میشه ... عمو زشته ... عمو گفتن از دهن سها زشته ... اون باباشه ... کسی نمی دونه ... ولی من که می دونم ... حیا حکم میکنه خجالت بکشم و میکشم ... از خودم ، پیش خودم !
تند میگم : آقا !
پروین هر لحظه بیشتر جا می خوره ... سیاوش به من زل زده ... منی که رو به روی اون ایستادم ... بی حرف ... پر فکر ... سها خندون میگه : منمونم ! ( ممنونم)
سیاوش لبخند به لب سری براش تکون میده و من دور میشم ، دور نه ... فرار میکنم ! امروز بغلش کرده ... بعد از مدت ها !
سها بغلمه و عروسکی که دستش مونده رو بالا میگیره ، میگه : نگا ... چقد خوشجله !
ـ چرا قبول کردی ؟ ...
با مکث میگه : دعفام میکنی ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG