کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت40
خیلی خب الان همه  بریم رستوران علیرضا یه چیزی بخوریم ماشین رو روشن کرد به سمت رستوران شوهر عمم راه افتادیم


توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد منم داشت به اینده نامعلومم


به شاهین فکرمیکردم نمیدونم باز قراره چه بلایی سرم بیاره


با توقف ماشین از خیالم اومد بیرون و پیاده شدم همه به سمت رستوران رفتیم


یه میز بیست نفره به دستور شوهرعمم توی رستوران درست کرده بودن برای ما



همه ی دخترای فامیل داشتن خودشونو برای اینکه پیش شاهین بشینن میکشتن


و بلاخره بعد از کش مکش دخترعمو سارا و ساناز پیشش نشستن



مننم پیش زن عمو نشستم وازشانس بدم درست. روبروی شاهین نشستم



نیم نگاهی بهم کرد ویه تای ابروشو داد بالا نفهمیدم منظورش از این کار چیه


گارسون اومد وهمه مشغول سفارش دادن غذا .......


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت39 رمان پارادوکس با حرص سوار ماشین شدمو درو بستم. پروانه با تعجب پرسید: _ چیشد؟ کلافه و عصبی گفتم: _هیچی راه بیوفت. بعد بسته پولو پرت کردم تو کیفو سرمو به صندلی چسبوندم و چشامو بستم. پری چند لحظه سکوت کرد و بعدش بی حرف راه افتاد. اعصابم حسابی تحریک…
#پارت40
رمان پارادوکس

خسته دستمو به پیشونیم کشیدمو صاف سر جام ایستادم. زل زدم به پروانه که بهم خیره شده بود. با خنده گفتم:
_ نظرت چیه؟
دورتا دور اون اتاق 20 متری و از نظر گذروند و گفت:
_ فکر نکنم تا حالا انقدر مرتب شده باشه.
ریز شروع کردم به خندیدن و گفتم:
_ حالا تا وقتی که من مزاحمتم سعی میکنم مرتب بمونه.
_ مزاحم چیه دختره ی لوس. بخدا خیلی خوبه اینجوری منم دیگه تنها نیستم.
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
_ ممنونم
_خیلی خسته شدی. همین روز اول ازت کار کشیدم. بیا بریم شامم دیگه حاضره.
_ باشه. بریم سفره رو بندازیم
باهم سمت اجاق گاز کوچیک کنار اتاق رفتیم و مشغول چیدن غذا رو سفره کوچیک دونفرمون شدیم. بعد خوردن غذا انقدر خسته بودم که پروانه گفت:
_ الان جامونو میندازم بخوابیم.
_ بزار بیام کمکت.
اومدم از جام پاشم که گفت:
_ بشین. دوتا پتو و بالشته دیگه. خودم میندازمش. معلومه که خسته ای.
از خدا خواسته سر جام نشستم و بعد اینکه همه چیو اماده کرد گفت:
_ بیا بخواب آمین. داری غش میکنی.
دستمو به چشمام کشیدمو سمت پروانه رفتمو کنارش دراز کشیدم. جفتمون به سقف ترک خورده اتاق خیره شده بودیم.
_ آمین
_ جانم..
درحالیکه به من من افتاده بود گفت:
_ هر روز به اون اتفاق فکر میکنی؟
پوزخندی نشست رو لبامو گفتم:
_ هر لحظه..
_ اینجوری فقط خودت اذیت میشی..
_ میدونم.
_ دکتر چی گفت؟
چرخیدم سمتشو گفتم:
_ یه سری حرفا که کاملا درست بود. گفته باید کارایی کنم که کمتر به اون اتفاق فکر کنم.
نمیدونم چیشد که یهو حالش عوض شد.
در حالیکه به زور جلوی لرزش صداشو میگرفت گفت:
_ خی..لی ترسیدی.. نه؟
بی توجه به حالش گفتم:
_ ترس؟ من اونشب مردم. یکبار برای همیشه.
یه قطره اشک رو گونش چکید.با دیدن اشکش تازه به خودم اومدم.دستمو بردم جلو و کشیدم به صورتش:
_ الهی فدات شم چرا گریه میکنی؟
با بغض گفت:
_ برای بخت سیاه خودمونو دخترای امثال خودمون گریه میکنم. از بچگی که سایه پدر و مادر بالا سرمون نبود و از محبتشون محروم بودیم. حالا که اومدیم خودمون و بکشیم بالا سعی به هر طریقی خردمون کنن. مگه تو چه هیزم تری بهشون فروختی که اینجوری قصد نابودیتو داشتن؟
از درون طوفانی بودم اما نمیخواستم پروانه تو تلاطم این طوفان قرار بگیره. رو بهش گفتم:
_ اتفاقیه که افتاده و دیگه تموم شده. کاریم از دست هیچکدوممون برنمیاد.منم باید فراموش کنم. دیر وقته. بخواب گلم. وگرنه صبح بیدار نمیشی.
لبخند غمگینی زد و گفت:
_ شب بخیر.
_ شب بخیر...
اون اروم خوابید اما من خوب میدونستم تمام حرفایی که زدم فقط برای اروم کردن این دختر بود. من هیچوقت نمیتونستم اون اتفاقو فراموش کنم..

@kadbanoiranii
#پارت40

لعنت می فرستم به خودم و همه ی دنیا...

گوشی خودم رو تو شرکت جا گذاشتم و مجبورم با گوشی نيلو به مامان زنگ بزنم.


اثر انگشت من رو، روی فینگر تاچش گذاشته بود و چقد من اون روز بهش خندیدم واسه این کار.....


بغض مثل یک سیب بزرگ در گلوم جا خوش کرده و انقد گستاخانه چنگ میزنه که درد و سوزشی در حلقم می پیچه.


شماره ی مامان که تو گوشی نيلو زندایی سیو شده میگیرم.
سرفه میکنم تا صدام کمی باز بشه اما بی فایدست.

تماس برقرار میشه.

_سلام نيلو جان...

با صدای خش دار و گرفته زمزمه میکنم :

_مامان...

این بغض لامصب پاشو از روی خرخره ام برنمیداره...

مامان هولزده میگه:

_ایلیا!! تویی پسرم، کجایی ده دفعه بهت زنگ زدم خاموشی...

سکوت میکنم.....

یعنی جون دادن هم تا این حد سخته؟؟!!


_ایلیا، کجایی تو؟ این صداها چیه؟ پیش نیلویی؟؟


شنیدن اسمش بیچارم میکنه.
سر و صداهای بیمارستان و پیج کردن های متعدد، جایی برای مقدمه چینی نمیزاره.

بی تاب و بی قرار سیل اشکم روان میشه :

_مامان من بیمارستانم. نيلو تصادف کرده، حالش خوب نیست... بردنش اتاق عمل... مامان بیاید ...

_یا زهرا... یا امام حسین... چیشده ایلیا حرف بزن ، چه بلایی سر نيلوفر اومده؟؟


فقط میخام این مکالمه تموم بشه :

_بیمارستان (....) من به هیچ کس خبر ندادم، بگو به همه.

گوشی رو پایین میارم و آیکون قطع تماس رو میزنم.

به ناشیانه ترین شکل، این خبر بدو دادم..


به صفحه گوشی نگاه میکنم....
6 تا میسکال از ساشا، 11 تا عمه و سه تا پیامک...

خاموشش میکنم و به داخل جیب شلوارم هل میدم.

داخل کیف نيلو یه فال حافظ باز نشده پیدا کردم نگاهش میکنم ولی باز نمیکنم و در دل به نيلو میگم :

(وقتی حالت خوب شد ، باهم میخونیمش عزیز داداش ... )


دلم میسوزه برای تک خواهرم که چند وقت دیگه مراسم عروسیشه...

آتیش میگیرم وقتی میبینم به جای شوق داشتن برای عروس شدن، روی تخت بیمارستانه...

ولی در دل به خدا التماس میکنم که فقط صحیح و سالم برگرده کنارمون...تاخیر در مراسم عروسی فدای یک تار موش.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت40




اشکان به نگاه عاشقونه به سارا کرد و با لبخند مهربونی که روی لبش بود گفت: ما چاکر سارا خانومم هستیم!


اوهو...چه هندونه ای قاچ میکنه

این داداش ما واسه نامزدش خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هي هي هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!

بابا و مامان لبخند مهربونی به اشکان و سارا زدن و از آشپزخونه رفتن بیرون.

منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !

بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشای ظرف شویی رو دستش می کرد

تا ظرف بشوره

.دستکشارو ازش گرفت و مهربون به چشماش زل زد و گفت: خانومم امروز خسته شده، شما استراحت کن من می شورم.

اوخی... چه داداش رومانتیکی دارم من! خوش به حال سارا

سارا لبخند مهربونی تحویلش داد و با عشق زل زد توی چشماش. باصدای ظریفش گفت: مگه من

میذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟!

اشکان به نگاه پر از محبت و لبریز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن!

ظرف شستن رمانتیک ندیده بودیم که به لطف آق اشکان و سارا خانوم دیدیم!

چقدر من امشب صحنه عشقولانه دیدم،

دلم خواست!ای تو روحم که یه دوست پسرم ندارم بیاد باهم عشقولانه

ظرف بشوریم!

خنده ای کردم و گفتم:هوی زوج عاشق!

هی هی نگاه های عشقولانه به هم می کنین، بچه زیر ۱۸ سال نشسته اینجاها؟

سارا بدون اینکه به سمتم برگرده با خنده گفت: چقدرم که تو زیر ۱۸ سالی.

اشکان در حالیکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خندید و گفت:

این شیدا خانوم ما عقلش از یه گنجشکم کمتر شیدا رو به یه بچه زیر ۱۸ سال نسبت بدیم به اون بچه ۱۸ ساله توهین کردیم.


با دلخوری ساختگی، اخمی کردم و گفتم: اشکان! |

@kadbanoiranii