🌈 پارت ۲۲۳
#Part223
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حتی جواب جمله ی مسخره ی آخرش رو نمی دم ... جلوی یه ساختمون نگه می داره ... صبح آیهان گفته بود که میریم محضر تا محرم بشیم ... یه صیغه ی 6 ماهه تا مامان فرانک کوتاه بیاد ... که توی دانشکده مشکلی پیش نیاد ....
پیاده میشم ... تحمل ماشین رو ندارم ... تحمله فرزین رو ندارم ... می خوام به آیهان برسم .. به اون طبقه از ساختمون ... همزمان یه ماشین جلوی ورودی روی ترمز می زنه ... اونقدر شدید که صدای جیغ لاستیک ها در میاد .... راننده ش پیاده میشه .. با دیدن شکیبا جا می خورم ... سر جام صبر میکنم ... وسط خیابون ... فرزین کنارم میرسه و منو با خودش سمت دیگه ی خیابون میبره ..
شکیبا کنار ماشین ایستاده و منو نگاه میکنه ... دوستانه نه ... صمیمی نه ... عینه چند وقته پیش ... برعکس ، دلگیر ، پر نفرت ... پر از کینه ... خجالت میکشم ... خوبی هایی که برام کرده زیادن ...
زیادن که حالا لال شده نگاش میکنم ... حتی زبونم نمی چرخه بگم این محرمیت قرار نیست دائمی باشه ... قرار نیست بترسه ... که اون منو دوست نداره .. اون فقط ناجیه ... حامیه ! ...
جلو میاد بهم می رسه ... صدای گوشی فرزین قطع نمیشه ... شکیبا جلو میاد و قبل از اینکه دقیقا رو به روم بایسته آیهان رو می بینم که از ساختمون بیرون میاد و گوشیش رو بیخ گوشش گرفته ... شکیبا یه قدم مونده به من صبر میکنه و جلوی نگاهم رو میگیره ... دست بلند میکنه ... انگاری همه ی حرصش رو توی دستش جمع کرده و می کوبه تو صورتم ! ... نمیزنه ، میکوبه که می خوام زمین بخورم و فرزین نگهم می داره ... عوضش اونو هل میده و میگه : چه غلطی میکنی ؟ ...
🦋
✍ @kadbanoiranii
#Part223
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حتی جواب جمله ی مسخره ی آخرش رو نمی دم ... جلوی یه ساختمون نگه می داره ... صبح آیهان گفته بود که میریم محضر تا محرم بشیم ... یه صیغه ی 6 ماهه تا مامان فرانک کوتاه بیاد ... که توی دانشکده مشکلی پیش نیاد ....
پیاده میشم ... تحمل ماشین رو ندارم ... تحمله فرزین رو ندارم ... می خوام به آیهان برسم .. به اون طبقه از ساختمون ... همزمان یه ماشین جلوی ورودی روی ترمز می زنه ... اونقدر شدید که صدای جیغ لاستیک ها در میاد .... راننده ش پیاده میشه .. با دیدن شکیبا جا می خورم ... سر جام صبر میکنم ... وسط خیابون ... فرزین کنارم میرسه و منو با خودش سمت دیگه ی خیابون میبره ..
شکیبا کنار ماشین ایستاده و منو نگاه میکنه ... دوستانه نه ... صمیمی نه ... عینه چند وقته پیش ... برعکس ، دلگیر ، پر نفرت ... پر از کینه ... خجالت میکشم ... خوبی هایی که برام کرده زیادن ...
زیادن که حالا لال شده نگاش میکنم ... حتی زبونم نمی چرخه بگم این محرمیت قرار نیست دائمی باشه ... قرار نیست بترسه ... که اون منو دوست نداره .. اون فقط ناجیه ... حامیه ! ...
جلو میاد بهم می رسه ... صدای گوشی فرزین قطع نمیشه ... شکیبا جلو میاد و قبل از اینکه دقیقا رو به روم بایسته آیهان رو می بینم که از ساختمون بیرون میاد و گوشیش رو بیخ گوشش گرفته ... شکیبا یه قدم مونده به من صبر میکنه و جلوی نگاهم رو میگیره ... دست بلند میکنه ... انگاری همه ی حرصش رو توی دستش جمع کرده و می کوبه تو صورتم ! ... نمیزنه ، میکوبه که می خوام زمین بخورم و فرزین نگهم می داره ... عوضش اونو هل میده و میگه : چه غلطی میکنی ؟ ...
🦋
✍ @kadbanoiranii
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۲۲۲ #Part222 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 چشمام این ترس رو جار میزنه ... اون خودش می دونه ترسیدم .. یعنی ممکن نیست از این ظاهر آشفته نفهمیده باشه ... من ولی احمق ترم که میگم : خوا ... خواستم چرخ بزنم…
🍃 پارت ۲۲۳
#Part223
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پویان ولی شاکی لب میزنه : لجبازی نکن ... می افتی الان !
ملایم منو میکِشه ... سمت راهی که قراره به ویلا ختم بشه ... من نگاهم به سیاوش می مونه ... سیاوشه خیره به من که دست دراز شده ش بین زمین و آسمون مونده ... خودش منو زمین انداخته ... خودش منو نخواسته ؟ ...
بغضی که توی حنجره م مونده اذیتم میکنه .... انگار تازه می فهمم اشتباه کردم ... اگه کسی بپرسه رودخونه رو از کجا می شناسی چی باید بگم ؟ ...
ـ تو اینجا رو از کجا می شناختی ؟!
پلک میزنم ... طولانی ... سوالی که حالا پویان می پرسه ازم ... لنگ میزنم .... بد راه می رم ... جواب میدم : اَ ... از مردم روستا پرسیدم !
پویان لبخند کجی می زنه و میگه :
ـ به سیاوش نمیاد رئیس مهربونی باشه ... اونقدر که این همه نگرانش باشی !
آب دهنم رو قورت میدم و گرمم میشه ... شبیه کسی ام که مچش رو گرفتن .... کسی که لو رفته ... زمان میبره تا لب بزنم : شما هم بودین نگران میشدم !
می خوام بگم ربطی به سیاوش نداره .... ولی احمق نیست ... اصلا احمق نیست که لب میزنه : واجب شد یه بار گم بشیم !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part223
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پویان ولی شاکی لب میزنه : لجبازی نکن ... می افتی الان !
ملایم منو میکِشه ... سمت راهی که قراره به ویلا ختم بشه ... من نگاهم به سیاوش می مونه ... سیاوشه خیره به من که دست دراز شده ش بین زمین و آسمون مونده ... خودش منو زمین انداخته ... خودش منو نخواسته ؟ ...
بغضی که توی حنجره م مونده اذیتم میکنه .... انگار تازه می فهمم اشتباه کردم ... اگه کسی بپرسه رودخونه رو از کجا می شناسی چی باید بگم ؟ ...
ـ تو اینجا رو از کجا می شناختی ؟!
پلک میزنم ... طولانی ... سوالی که حالا پویان می پرسه ازم ... لنگ میزنم .... بد راه می رم ... جواب میدم : اَ ... از مردم روستا پرسیدم !
پویان لبخند کجی می زنه و میگه :
ـ به سیاوش نمیاد رئیس مهربونی باشه ... اونقدر که این همه نگرانش باشی !
آب دهنم رو قورت میدم و گرمم میشه ... شبیه کسی ام که مچش رو گرفتن .... کسی که لو رفته ... زمان میبره تا لب بزنم : شما هم بودین نگران میشدم !
می خوام بگم ربطی به سیاوش نداره .... ولی احمق نیست ... اصلا احمق نیست که لب میزنه : واجب شد یه بار گم بشیم !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG