🌈 پارت ۱۹۸
#Part198
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
شکیبا جلو میاد و به وضوح جا خوردنش رو می بینم ... رنگ به رنگ شدنش رو ... زل میزنه به قفسه ی سینه ی آیهان ... کمی پایین تر ... میگه : لباست ! ...
لبخند نداره دیگه ، برعکس ، به هم ریخته ... بی تمرکز ... نگاهش کمی خصومت طلب به من می خوره ... منی که لب پایینم رو گاز میگیرم و آیهان سر پایین میبره برای دید زدنه پیراهنش و تهش با سر انگشتاش پیراهنش رو میگیره و تند عقب برمیگرده ... میگه : ای تو روحت بیاد باران ... رنگ مالی کردی چرا !؟ ...
آیهان از چیزی خبر نداره ... من اما می فهمم این تغییر حالت شکیبا رو ، اینکه پوزخند به لب رو به آیهان میگه : مزاحم شدم !
آیهان ابرو بالا می ندازه و شکیبا پاکت رو روی میز بین صندلی ها می ذاره ... بیرون میره ... آیهان نچی میکنه و کاملا سمت من برمیگرده ... میگه : حیثیت نذاشتی تو برام ...
به اتاق برمیگرده و منم دنبالش ... به سرویس میره ... مشغول آب زدن میشه که منم داخل سرویس میرم و فضا کمه ... دستاش رو عقب میدم و خم میشم ، مشغول مایع زدن به لباسش میشم ... میگم : وایسا دو دقه من خودم تمیزش میکنم ...
کسی به در میزنه و در دفترش باز میشه : ول کن باران ... باران با توام ...
ـ شما دارین چیکار میکنین ؟ ...
جا می خورم ، صدای فرزینه ... آیهان دستام رو میگیره و فاصله میده از پیراهنش ... میگه : برو بیرون ...
صاف سر جام می ایستم و میگم : خواستم تمیزش کنم ! ...
اخم داره ، اما اونقدر عصبی نیست ، لب میزنه :
ـ تو امروز تا حیثیت منو به باد ندی بیخیال نمیشی ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part198
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
شکیبا جلو میاد و به وضوح جا خوردنش رو می بینم ... رنگ به رنگ شدنش رو ... زل میزنه به قفسه ی سینه ی آیهان ... کمی پایین تر ... میگه : لباست ! ...
لبخند نداره دیگه ، برعکس ، به هم ریخته ... بی تمرکز ... نگاهش کمی خصومت طلب به من می خوره ... منی که لب پایینم رو گاز میگیرم و آیهان سر پایین میبره برای دید زدنه پیراهنش و تهش با سر انگشتاش پیراهنش رو میگیره و تند عقب برمیگرده ... میگه : ای تو روحت بیاد باران ... رنگ مالی کردی چرا !؟ ...
آیهان از چیزی خبر نداره ... من اما می فهمم این تغییر حالت شکیبا رو ، اینکه پوزخند به لب رو به آیهان میگه : مزاحم شدم !
آیهان ابرو بالا می ندازه و شکیبا پاکت رو روی میز بین صندلی ها می ذاره ... بیرون میره ... آیهان نچی میکنه و کاملا سمت من برمیگرده ... میگه : حیثیت نذاشتی تو برام ...
به اتاق برمیگرده و منم دنبالش ... به سرویس میره ... مشغول آب زدن میشه که منم داخل سرویس میرم و فضا کمه ... دستاش رو عقب میدم و خم میشم ، مشغول مایع زدن به لباسش میشم ... میگم : وایسا دو دقه من خودم تمیزش میکنم ...
کسی به در میزنه و در دفترش باز میشه : ول کن باران ... باران با توام ...
ـ شما دارین چیکار میکنین ؟ ...
جا می خورم ، صدای فرزینه ... آیهان دستام رو میگیره و فاصله میده از پیراهنش ... میگه : برو بیرون ...
صاف سر جام می ایستم و میگم : خواستم تمیزش کنم ! ...
اخم داره ، اما اونقدر عصبی نیست ، لب میزنه :
ـ تو امروز تا حیثیت منو به باد ندی بیخیال نمیشی ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۹۸
#Part198
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
نگاهش تاب می خوره تا من ... مکث میکنه .... روبندم انگاری توجهش رو جلب کرده و لب میزنم : سلام !
آهسته ... نمیخوام بشنوه ، قشنگ بشنوه ... با مکث میگه : سلام ، خوش اومدین ...
از جلوی راه کنار میره برای بالا رفتنمون ... ریحانه زودتر بالا میره ، انگار که بخواد از جلوی چشمای مهوش فرار کنه .... سها دستش دور گردنم مونده و کنجکاو داره به آیتین نگاه میکنه ... به پسر بچه ی مو بوری که موهای بلند و فِرش رو دم اسبی بسته !
با دست تونیک بلند و گشاد مادرش رو چنگ زده ... پسر عمه ی سها حساب میشه ! سهایی که لبخند میزنه ... خونگرم لب میزنه : سلام !
آبتین ساکت نگاهش میکنه .... مهوش ولی لبخند میزنه : علیک سلام خانوم .... خوش اومدی ...
ـ عمه ... عمه ....
صدای تند بالا اومدن می شنوم ... عقب برمیگردم و پایین رو نگاه میکنم ، صدرا با عجله از پله ها بالا میاد ... مهوش گل از گلش می شکفه ... با اون شکم براومده روی پله میشینه و بغل باز میکنه برای صدرا !
ـ سلام دردت به جونم ! .... سلام عشقم ...
صدرا تند و با عجله خودش رو تو بغل مهوش می ندازه ... آبتین اخم میکنه : یواش تر ...
صدرا ولی خندون میگه : دلم برات خیلی تنگ شده بود ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part198
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
نگاهش تاب می خوره تا من ... مکث میکنه .... روبندم انگاری توجهش رو جلب کرده و لب میزنم : سلام !
آهسته ... نمیخوام بشنوه ، قشنگ بشنوه ... با مکث میگه : سلام ، خوش اومدین ...
از جلوی راه کنار میره برای بالا رفتنمون ... ریحانه زودتر بالا میره ، انگار که بخواد از جلوی چشمای مهوش فرار کنه .... سها دستش دور گردنم مونده و کنجکاو داره به آیتین نگاه میکنه ... به پسر بچه ی مو بوری که موهای بلند و فِرش رو دم اسبی بسته !
با دست تونیک بلند و گشاد مادرش رو چنگ زده ... پسر عمه ی سها حساب میشه ! سهایی که لبخند میزنه ... خونگرم لب میزنه : سلام !
آبتین ساکت نگاهش میکنه .... مهوش ولی لبخند میزنه : علیک سلام خانوم .... خوش اومدی ...
ـ عمه ... عمه ....
صدای تند بالا اومدن می شنوم ... عقب برمیگردم و پایین رو نگاه میکنم ، صدرا با عجله از پله ها بالا میاد ... مهوش گل از گلش می شکفه ... با اون شکم براومده روی پله میشینه و بغل باز میکنه برای صدرا !
ـ سلام دردت به جونم ! .... سلام عشقم ...
صدرا تند و با عجله خودش رو تو بغل مهوش می ندازه ... آبتین اخم میکنه : یواش تر ...
صدرا ولی خندون میگه : دلم برات خیلی تنگ شده بود ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG