کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
🌈 پارت ۱۹۷
#Part197

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

موهام ول میشن ... تا کمر و کمی روی باسنم ... کوتاهی های جلوش روی پیشونیم میریزن و میگم : نگا ، خداییش پشم گوسفنده ؟ ...
ـ خداییش اگه شکیبا یه بند انگشتم کوتاش میکرد من می دونستم و اون ! ...
دلم غنج میره ... پشت محبت های آیهان حمایت خوابیده ، مردونگی خوابیده ... من اما پشت این لبخندام دل باخته م ... عشق خوابیده ! ... از خودم پیشه خودم خجالت میکشم ! ادامه میده :
ـ گوسفند باس پشمالو باشه ! ...
چشمام گرد میشن و میگم : خیلی بدجنسی ! ...
ازش رو برمیگردونم و سمت در دفتر میرم برای بیرون رفتن که با خنده مچ دستم رو میگیره و می کشه ... فرو میرم توی قفسه ی سینه ش ... چسبیدن لبام به پیراهنش رو حس میکنم ... آیهان حواسش نیست و می خوام ازش فاصله بگیرم که نمی ذاره ... دستاش رو بلند میکنه و شالم رو روی سرم میندازه ... میگه :
ـ کجا بچه ؟ ... می خوای زُلف پریشون کنی ، کشته بدیم اینجا ؟! ...
تند میگم : دیدی ؟ ... دیدی ؟ ... خودت قبول داری خوشگلن ! ...
ـ من گفتم زشتن ؟ ...
نگاهم به پیراهنش میره ... به لایه ی محو صورتیش و جای لبام ... به روی خودم نمیارم ... راستش می ترسم دعوام کنه ... صدای حرف زدن میاد بیرون از دفتر .... آیهان مهلت نمیده و ملایم کناری هلم میده ... در دفترش رو باز میکنه ... گردن میکشم از کنار آیهان ... شکیبا رو به روی میز منشی ایستاده و با باز شدن در سمت ما برمیگرده ...
لبخند میزنه ، کی نمی بینه چشماش رو که برق می زنن با دیدنه آیهان ... لبخند به لب دست بلند میکنه و پاکته دستش رو نشون میده ... میگه : کفشاش جا مونده بودن تو ماشین ...
جلو میاد ... آیهان میگه : خوب کردی اوردی ... از همینجا راه می افتیم ..



🍃 @kadbanoiranii
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۱۹۶ #Part196 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 ـ اگه تجلی خاطره نبود ، هدیه ش میکردم بهت ! مخاطبش پروینه ، پروینی که لبخند میزنه و عقب برمیگرده ، سمت من ، اما به پشت سرم نگاه میکنه و میگه : انگار زنده س…
🍃 پارت ۱۹۷
#Part197

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

سمت صدا برمیگرده ، ریحانه خانومه ... خودش دوست داشته بیاد ، وگرنه حسابدار شرکت رو چه به پروژه و این مسافرت کاری ؟ .... حس میکنم کسی که به پریناز از وجود یه زن کنار سیاوش خبر داده ریحانه س ...
لبخند بیخودی میزنم و هر دو سمت راهپله میریم ... صدای پسر بچه ای که میگه :
ـ دایی گفت بستنی میگیره ...
ـ آبتین کلافه نکن منو ... برو به داییت بگو ... نمیبینی خوب نیستم ؟ ...
ـ دستت رو بگیرم کمکت کنم ؟
صبر میکنم ... روی پله ... آبتین ؟ ... صداشون از بالای پله ها میاد ، از توی پاگرد .... بزرگ شده ! ... 4 سالش باید باشه تقریبا ، یکی دو ماه بزرگ تر یا کوچیکتر !
ـ چرا نمیای ؟
صدای ریحانه س ... من سر بلند میکنم برای دیدن بالای پله ها ، می بینمش ! موهایی که ساده دم اسبی بسته و قبل از خودش شکمش جلب توجه میکنه ! شکم بر اومده ای که خبر از حامله بودنش میده ! دستی که روی کمرش گذاشته و دست دیگه ای که به نرده ها تکیه داده ! با دیدن ریحانه اخم میکنه ... اخمی کاملا مشهود ....
یحانه ای که گرم لبخند میزنه و میگه : سلام مهوش خانوم !
مهوش نا خوشایند لب میزنه : علیک سلام !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG