🌈 پارت ۱۹۳
#Part193
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
برای خودش لقمه میگیره و من با زحمت قورت میدم تکه نونی که به جای تخم مرغ هرچی که حس میکنم شیرینیه و نگاهم به قوطی کنار سینک می افته ... همونی که جا شکری حساب میشه و من حالم اصلا خوش نیست !
می فهمم جای نمک شکر اضافه کرده و آیهان بر خلاف استایل و ابهتش یه آشپز خیلی مسخره س ! لقمه میگیره و دهنش می ذاره . اولین گاز رو که میزنه تند و برقی از جاش بلند میشه و سمت سینک میره ... لقمه ش رو تف میکنه :
ـ سگ برینه تو این زندگی ... د آخه اسکل ، خر اینو می خوره که تو می خوری ؟..
عق میزنم ... دستم رو جلوی دهنم میگیرم و عق دوم حالم رو دگرگون میکنه و تند بلند میشم ... سمت سرویس میرم ... تصورشم خداییش وحشتناکه ، فک کن ! ... تخم مرغ با شکر ، اونم نه به اندازه ی کافی بلکه بیش از اندازه !
بالا میارم ... پشت در ایستاده ... در نمیزنه اما میگه : بریم دکتر ؟ ... الان باس چی بخوری ؟ ... باران ... زنده ای ؟!..
نفس نفس میزنم و آب میزنم صورتم رو ... در سرویس رو باز میکنم نگاش می کنم دقیق میشه تو صورتم ، میگه : مرض داری ؟ .... به خودت رحم نکردی ؟! ...
هنوزم حالم سرجاش نیومده و لب میزنم : براش ... براش زحمت کشیده بودی ! ...
ساکت بهم زل میزنه ... کلافه و کمی هم عصبی دستی بین موهاش میکشه و میگه : چی می خوری بگیرم ؟ ...
لب میزنم : نون پنیر ! ...
لبخند کجی میزنه ... دستم رو میگیره و کمک میکنه تا راه برم ، من به کمک احتیاج ندارم اما کمکش رو هم پس نمیزنم ، میگه : می خوای برنج خورشت درست کنم ؟
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part193
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
برای خودش لقمه میگیره و من با زحمت قورت میدم تکه نونی که به جای تخم مرغ هرچی که حس میکنم شیرینیه و نگاهم به قوطی کنار سینک می افته ... همونی که جا شکری حساب میشه و من حالم اصلا خوش نیست !
می فهمم جای نمک شکر اضافه کرده و آیهان بر خلاف استایل و ابهتش یه آشپز خیلی مسخره س ! لقمه میگیره و دهنش می ذاره . اولین گاز رو که میزنه تند و برقی از جاش بلند میشه و سمت سینک میره ... لقمه ش رو تف میکنه :
ـ سگ برینه تو این زندگی ... د آخه اسکل ، خر اینو می خوره که تو می خوری ؟..
عق میزنم ... دستم رو جلوی دهنم میگیرم و عق دوم حالم رو دگرگون میکنه و تند بلند میشم ... سمت سرویس میرم ... تصورشم خداییش وحشتناکه ، فک کن ! ... تخم مرغ با شکر ، اونم نه به اندازه ی کافی بلکه بیش از اندازه !
بالا میارم ... پشت در ایستاده ... در نمیزنه اما میگه : بریم دکتر ؟ ... الان باس چی بخوری ؟ ... باران ... زنده ای ؟!..
نفس نفس میزنم و آب میزنم صورتم رو ... در سرویس رو باز میکنم نگاش می کنم دقیق میشه تو صورتم ، میگه : مرض داری ؟ .... به خودت رحم نکردی ؟! ...
هنوزم حالم سرجاش نیومده و لب میزنم : براش ... براش زحمت کشیده بودی ! ...
ساکت بهم زل میزنه ... کلافه و کمی هم عصبی دستی بین موهاش میکشه و میگه : چی می خوری بگیرم ؟ ...
لب میزنم : نون پنیر ! ...
لبخند کجی میزنه ... دستم رو میگیره و کمک میکنه تا راه برم ، من به کمک احتیاج ندارم اما کمکش رو هم پس نمیزنم ، میگه : می خوای برنج خورشت درست کنم ؟
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۹۳
#Part193
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش تموم مدت به من زل زده ... به منه جلوی در مونده ... کیارش منو می بینه و میگه : بیا ... تعارف نکن !
تعارف ؟ ... تعارفی در کار نیست ... اینجا پرم از مرور خاطره های خوب ... پرم از حسرت ! جلو میرم ... تا نزدیکی ون ... کیارش از کنار تنم گردن میکشه ... رو به ورودی باغ و میگه : چطور اومدی تو ؟ ... سالمی ؟ ...
سر تا پام رو نگاه میکنه ! .... سیاوش ساکت و زل زده س .... هولم میکنه این نگاه خیره ش ... کیارش باز میگه : پاچه ت رو نگرفتن ؟ .... صداشونم در نیومد آخه ....
لب میزنم : آروم بودن !
سیاوش لب میزنه : اونا هیچوقت اروم نیستن !
نگاهش پر از فکره .... محلش نمیدم ... راستش دوست ندارم باهاش حرف بزنم .... دلگیرم و دارم فکر میکنم با اینکه اون مقصره من چطور از دلش دربیارم تا بیرونم نکنه !؟
کیارش میگه : چمدونت رو بردن تو خونه ... می تو ...
ـ سلام ... خیلی خوش اومدین !
این چهره ی پر از لبخند و مهمون نوازش رو من هیچوقت ندیدم ... فوزیه رو میگم ... سها غریبی میکنه ... سرش رو به شونه م تکیه داده ...
لوچ شدن گوشه ی چشمام نشون از لبخند زدنمه .... میگم : ممنونم ! به روبندم اهمیت نمیده .... رو به کیارش میگه : کمکشون کن پسرم ... خسته ن ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part193
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش تموم مدت به من زل زده ... به منه جلوی در مونده ... کیارش منو می بینه و میگه : بیا ... تعارف نکن !
تعارف ؟ ... تعارفی در کار نیست ... اینجا پرم از مرور خاطره های خوب ... پرم از حسرت ! جلو میرم ... تا نزدیکی ون ... کیارش از کنار تنم گردن میکشه ... رو به ورودی باغ و میگه : چطور اومدی تو ؟ ... سالمی ؟ ...
سر تا پام رو نگاه میکنه ! .... سیاوش ساکت و زل زده س .... هولم میکنه این نگاه خیره ش ... کیارش باز میگه : پاچه ت رو نگرفتن ؟ .... صداشونم در نیومد آخه ....
لب میزنم : آروم بودن !
سیاوش لب میزنه : اونا هیچوقت اروم نیستن !
نگاهش پر از فکره .... محلش نمیدم ... راستش دوست ندارم باهاش حرف بزنم .... دلگیرم و دارم فکر میکنم با اینکه اون مقصره من چطور از دلش دربیارم تا بیرونم نکنه !؟
کیارش میگه : چمدونت رو بردن تو خونه ... می تو ...
ـ سلام ... خیلی خوش اومدین !
این چهره ی پر از لبخند و مهمون نوازش رو من هیچوقت ندیدم ... فوزیه رو میگم ... سها غریبی میکنه ... سرش رو به شونه م تکیه داده ...
لوچ شدن گوشه ی چشمام نشون از لبخند زدنمه .... میگم : ممنونم ! به روبندم اهمیت نمیده .... رو به کیارش میگه : کمکشون کن پسرم ... خسته ن ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG