🌈 پارت ۱۹۰
#Part190
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان کم حوصله و بی حوصله صدا بلند میکنه : کی تا حالا گوش دادم به حرفت که فک کنی تو بگی کارش نداشته باش منم ندارم ؟ ... چی زر زده زنیکه که این نیم وجبی باس بکوبه دهنش ؟ ..
لیلا مکث میکنه و من تند میگم : هیچی!
لیلا هم نمی خواد چیزی بهش بگه .. آیهان مچ هر دو دستم رو با یه دستش نگه می داره و گوشی رو برمیداره از روی اسپیکر بیخ گوشش می ذاره ! ...
ـ لیلا حرف میزنی یا بازم باس درگیری پیش بیاد ؟! ...
ساکت گوش میکنه ... هیچی نمیگه .... الان به هم میریزه ؟ ... نکنه بره بازم دعوا بشه ... تهش بی حرف گوشی رو قطع میکنه ... مچ دستام رو ول میکنه و دستام گز گز می کنه ... کمی چهره م درهم میشه ... اما نگاهم به آیهانی مونده که بهم زل زده ... آرومه ؟ ... نکنه آرامش قبل از طوفان باشه ! ...
دو دل و با شک لب میزنم : خوبی ؟...
آیهان ولی نگاهش سمت گونه م مونده ، گونه ی راستم ... همونی که منیژه اونو کوبیده بود ... میگه : زد تو گوشِت ؟ ...
می خوام جو عوض بشه ، هول و مسخره لبخند میزنم و میگم : با کوله همچین زدمش پرت شد روی زمین !
چرا باران ؟ ... چرا می خوای ناراحت نشه ؟ ... مگه قراره از اینکه کتک خوردی ناراحت بشه ؟ ... اما ناراحته ! ... ناراحته که لبخند ملایمی میزنه و میگه : الان باس تشویقت کنم ؟ ...
دست بلند میکنه و نوازش وار روی گونه م میکشه ... من دارم راه رو اشتباه میرم ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part190
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان کم حوصله و بی حوصله صدا بلند میکنه : کی تا حالا گوش دادم به حرفت که فک کنی تو بگی کارش نداشته باش منم ندارم ؟ ... چی زر زده زنیکه که این نیم وجبی باس بکوبه دهنش ؟ ..
لیلا مکث میکنه و من تند میگم : هیچی!
لیلا هم نمی خواد چیزی بهش بگه .. آیهان مچ هر دو دستم رو با یه دستش نگه می داره و گوشی رو برمیداره از روی اسپیکر بیخ گوشش می ذاره ! ...
ـ لیلا حرف میزنی یا بازم باس درگیری پیش بیاد ؟! ...
ساکت گوش میکنه ... هیچی نمیگه .... الان به هم میریزه ؟ ... نکنه بره بازم دعوا بشه ... تهش بی حرف گوشی رو قطع میکنه ... مچ دستام رو ول میکنه و دستام گز گز می کنه ... کمی چهره م درهم میشه ... اما نگاهم به آیهانی مونده که بهم زل زده ... آرومه ؟ ... نکنه آرامش قبل از طوفان باشه ! ...
دو دل و با شک لب میزنم : خوبی ؟...
آیهان ولی نگاهش سمت گونه م مونده ، گونه ی راستم ... همونی که منیژه اونو کوبیده بود ... میگه : زد تو گوشِت ؟ ...
می خوام جو عوض بشه ، هول و مسخره لبخند میزنم و میگم : با کوله همچین زدمش پرت شد روی زمین !
چرا باران ؟ ... چرا می خوای ناراحت نشه ؟ ... مگه قراره از اینکه کتک خوردی ناراحت بشه ؟ ... اما ناراحته ! ... ناراحته که لبخند ملایمی میزنه و میگه : الان باس تشویقت کنم ؟ ...
دست بلند میکنه و نوازش وار روی گونه م میکشه ... من دارم راه رو اشتباه میرم ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۹۰
#Part190
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اخراجم میکنه ... صد در صد .... مثل سگ پشیمونم .... ریز ریز گریه میکنم ... سها سرش رو روی پام گذاشته و خواب رفته ... حتی بهونه ی صدرا رو نگرفته ... من ولی ... من ... من نگرانم .... باید ازش معذرت بخوام ... باید بگم اشتباه کردم ...
باید بمونم .... باید !
*
دختری که با لباس بلند و رنگی رنگیش سبد پر از سبزی که معلومه تازه چیده توی دستش می بره ! مرد گله داری که گوسفند هاش رو هو میکنه و می بره سمت چرا ! ... بچه های قد و نیم قد و فوتبال وسط جاده ی خاکی که وقتی ماشین می خواد از اونجا رد شه کنار می ایستن !
بوی گل ، عطر سبزه ! ... نم بارونه دیشبی .... تابستونه ... ولی خب حال و هوای بهار رو هنوز داره اینجا ... صدای آب رودخونه میاد ...
تند حرکت میکنه ... شکل ضربان قلبم ... که تند میکوبه ... سه سال و خورده ای می گذره از اون روزا ! روزای بادبادک بازی با پریا ... چقدر دلم براش تنگ شده ! الان باید خانومی شده باشه ...
مامان و بابا چی ؟ .... نه ... دوسشون ندارم .... نه بخشیدمشون ... نه می بخشمشون ! حتی دوست ندارم ببینمشون ... ماشین دقیقا از خاکی می گذره که خونه ی ما اونجا بود .... من آویزون پنجره می شم ... می چسبم بهش ... شاید پریا رد بشه ... شاید ببینمش ... خبری نیست .... ماشین رد میشه و من عقب برمیگردم ... نیستش !
اشک تار میکنه نگاهم رو ... ماشین دور و دورتر می شه ! ... سرجام درست میشینم و می بینم سها رو که با چشمای بازش منو نگاه میکنه .... کِی بیدار شده ؟ ...
با دیدنم لب میزنه : آقاهه دعوات کَلد ؟ ( کرد)
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part190
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اخراجم میکنه ... صد در صد .... مثل سگ پشیمونم .... ریز ریز گریه میکنم ... سها سرش رو روی پام گذاشته و خواب رفته ... حتی بهونه ی صدرا رو نگرفته ... من ولی ... من ... من نگرانم .... باید ازش معذرت بخوام ... باید بگم اشتباه کردم ...
باید بمونم .... باید !
*
دختری که با لباس بلند و رنگی رنگیش سبد پر از سبزی که معلومه تازه چیده توی دستش می بره ! مرد گله داری که گوسفند هاش رو هو میکنه و می بره سمت چرا ! ... بچه های قد و نیم قد و فوتبال وسط جاده ی خاکی که وقتی ماشین می خواد از اونجا رد شه کنار می ایستن !
بوی گل ، عطر سبزه ! ... نم بارونه دیشبی .... تابستونه ... ولی خب حال و هوای بهار رو هنوز داره اینجا ... صدای آب رودخونه میاد ...
تند حرکت میکنه ... شکل ضربان قلبم ... که تند میکوبه ... سه سال و خورده ای می گذره از اون روزا ! روزای بادبادک بازی با پریا ... چقدر دلم براش تنگ شده ! الان باید خانومی شده باشه ...
مامان و بابا چی ؟ .... نه ... دوسشون ندارم .... نه بخشیدمشون ... نه می بخشمشون ! حتی دوست ندارم ببینمشون ... ماشین دقیقا از خاکی می گذره که خونه ی ما اونجا بود .... من آویزون پنجره می شم ... می چسبم بهش ... شاید پریا رد بشه ... شاید ببینمش ... خبری نیست .... ماشین رد میشه و من عقب برمیگردم ... نیستش !
اشک تار میکنه نگاهم رو ... ماشین دور و دورتر می شه ! ... سرجام درست میشینم و می بینم سها رو که با چشمای بازش منو نگاه میکنه .... کِی بیدار شده ؟ ...
با دیدنم لب میزنه : آقاهه دعوات کَلد ؟ ( کرد)
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG