🌈 پارت ۱۸۸
#Part188
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
همون دستش رو روی گونه م می ذاره ... احتمالا که نه ، صد در صد گرمه ... تب نیست ... گُر گرفتنه ... دست به من نزن ...
نیم تنه م رو عقب میکشم تا بهم دست نزنه ... تا تماسه گونه م با دستش از بین بره و میگه : مریضی ؟ ... مسموم شدی ؟ ... ای بابا ... برا حاملگیه ؟ ...
بینیم رو بالا میکشم ... زمزمه میکنم : خو ... خوبم ! ...
کوله م رو چنگ میزنه از روی پاهام ... نگه می داره ... میگه : بغلت کنم یا می تونی راه بیای ؟ ...
بغلم کنه ؟.... من عادت ندارم ، عادت نکردم ... بغل چرا ؟ ... اما دلم عجیب بغل می خواد و پا می ذارم روی دلم ... بلند میشم از سر جام و سرم گیج میره که به آستین پیراهنش چنگ می زنم .. همونی که اوله صبح دکمه هاش تا گردنش رو بسته بود و کراوات زده بود زیر کت سورمه ای رنگه کت و شلوارش و حالا نه خبری از کت بود نه از کراوات ... دکمه ی آخری باز بود و آستیناش رو تا ساعد بالا زده بود .
خم میشه و منو روی دستاش بلند میکنه ! ... اینکه ته دلم تکون می خوره از ترس نیستا ، نه ! ... من از اول روی پاهای خودم راه رفته م ... حتی وقتی بد بودم ، مریض بودم ... مامان فرانک بودا ، اما اندازه ی خودش ، مردونه نه ! ...
بلندم میکنه و سمت ماشین میره ... می شنوم که میگه :
ـ گرد و خاک رو تو به پا کردی خودتم غش و ضعف راه انداختی ؟ ... دعا کن سر پا نشی باران ... من می دونم و تو ! ..
کمی روی پاهاش خم میشه و در ماشین رو باز میکنه ... منو می ذاره روی صندلی شاگرد ... تکی میدم به تکیه گاهه صندلی و آیهان خم میشه ... گردنش رو به روی منه و چقدر این پیچ و تابه رگ ها به نظرم جذابه ! ... اون بزرگ تره ... از مَرد خیلی مَرد ترِ ! ... کمربندم رو که می بنده کوله م رو روی پاهام می ذاره و در ماشین رو می بنده !
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part188
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
همون دستش رو روی گونه م می ذاره ... احتمالا که نه ، صد در صد گرمه ... تب نیست ... گُر گرفتنه ... دست به من نزن ...
نیم تنه م رو عقب میکشم تا بهم دست نزنه ... تا تماسه گونه م با دستش از بین بره و میگه : مریضی ؟ ... مسموم شدی ؟ ... ای بابا ... برا حاملگیه ؟ ...
بینیم رو بالا میکشم ... زمزمه میکنم : خو ... خوبم ! ...
کوله م رو چنگ میزنه از روی پاهام ... نگه می داره ... میگه : بغلت کنم یا می تونی راه بیای ؟ ...
بغلم کنه ؟.... من عادت ندارم ، عادت نکردم ... بغل چرا ؟ ... اما دلم عجیب بغل می خواد و پا می ذارم روی دلم ... بلند میشم از سر جام و سرم گیج میره که به آستین پیراهنش چنگ می زنم .. همونی که اوله صبح دکمه هاش تا گردنش رو بسته بود و کراوات زده بود زیر کت سورمه ای رنگه کت و شلوارش و حالا نه خبری از کت بود نه از کراوات ... دکمه ی آخری باز بود و آستیناش رو تا ساعد بالا زده بود .
خم میشه و منو روی دستاش بلند میکنه ! ... اینکه ته دلم تکون می خوره از ترس نیستا ، نه ! ... من از اول روی پاهای خودم راه رفته م ... حتی وقتی بد بودم ، مریض بودم ... مامان فرانک بودا ، اما اندازه ی خودش ، مردونه نه ! ...
بلندم میکنه و سمت ماشین میره ... می شنوم که میگه :
ـ گرد و خاک رو تو به پا کردی خودتم غش و ضعف راه انداختی ؟ ... دعا کن سر پا نشی باران ... من می دونم و تو ! ..
کمی روی پاهاش خم میشه و در ماشین رو باز میکنه ... منو می ذاره روی صندلی شاگرد ... تکی میدم به تکیه گاهه صندلی و آیهان خم میشه ... گردنش رو به روی منه و چقدر این پیچ و تابه رگ ها به نظرم جذابه ! ... اون بزرگ تره ... از مَرد خیلی مَرد ترِ ! ... کمربندم رو که می بنده کوله م رو روی پاهام می ذاره و در ماشین رو می بنده !
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۸۸
#Part188
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
فقط نگاهش میکنم ... دلگیرم ... هم دلگیرم ... هم دلم می سوزه ... لب میزنم : چیکار کردم که فکر کنی باهات لاس می زنم ؟ ...
جا می خوره ... دستم رو میکشم بیرون از دستش .... لب میزنه : بشین تو ماشین تا واسه فال گوش واستادنت حالتو نگرفتم ...
پرروعه ... خیلی پرروعه .... پوزخند کجی می زنم ... از کنارش رد میشم و کیفم رو از روی صندلی چنگ می زنم ... برمیگردم و دست سها رو می گیرم ... لب میزنم : نه فلجم که بخوام با تو بیام ... نه بی شخصیتم که بخوام تحمل کنم !
صدرا و سها جا خورده و ساکت موندن .... میرم تا نزدیک خیابون که باز ساعد دستم رو میگیره .... نگهم می داره و باز نگاهش میکنم ... لب میزنه :
ـ یادم نمیاد کرم ریخته باشم فکر کنی خوشم از چشم و چالت میاد !
ناراحت میشم ... خیلی ... مخصوصا وقتی به روبندم اشاره می کنه و میگم : پس به راهت ادامه بده ... بی من و سها ... آدرس دارم ... خودم میام !
سیاوش دستم رو ول میکنه و بدجنسانه لب میزنه : اُتو بزن ... آدمای زیادی از زنه بی شوهر خوششون میا ...
نمی ذارم جمله ش تموم بشه و دست بلند میکنم ، عصبی میشم ... من پریناز نیستم ! من ... من خودمم ... همون کسی که جز سیاوش کسی بهم دست نزده ! جز سیاوش کسی تو زندگیم نبوده ! ...
دست خودم نیست اگه توی صورتش می کوبم ، سرش کج می شه ... کف دستم به گز گز می افته ! مچم درد میگیره ... زدمش ! ... یه سیلی پر از عقده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part188
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
فقط نگاهش میکنم ... دلگیرم ... هم دلگیرم ... هم دلم می سوزه ... لب میزنم : چیکار کردم که فکر کنی باهات لاس می زنم ؟ ...
جا می خوره ... دستم رو میکشم بیرون از دستش .... لب میزنه : بشین تو ماشین تا واسه فال گوش واستادنت حالتو نگرفتم ...
پرروعه ... خیلی پرروعه .... پوزخند کجی می زنم ... از کنارش رد میشم و کیفم رو از روی صندلی چنگ می زنم ... برمیگردم و دست سها رو می گیرم ... لب میزنم : نه فلجم که بخوام با تو بیام ... نه بی شخصیتم که بخوام تحمل کنم !
صدرا و سها جا خورده و ساکت موندن .... میرم تا نزدیک خیابون که باز ساعد دستم رو میگیره .... نگهم می داره و باز نگاهش میکنم ... لب میزنه :
ـ یادم نمیاد کرم ریخته باشم فکر کنی خوشم از چشم و چالت میاد !
ناراحت میشم ... خیلی ... مخصوصا وقتی به روبندم اشاره می کنه و میگم : پس به راهت ادامه بده ... بی من و سها ... آدرس دارم ... خودم میام !
سیاوش دستم رو ول میکنه و بدجنسانه لب میزنه : اُتو بزن ... آدمای زیادی از زنه بی شوهر خوششون میا ...
نمی ذارم جمله ش تموم بشه و دست بلند میکنم ، عصبی میشم ... من پریناز نیستم ! من ... من خودمم ... همون کسی که جز سیاوش کسی بهم دست نزده ! جز سیاوش کسی تو زندگیم نبوده ! ...
دست خودم نیست اگه توی صورتش می کوبم ، سرش کج می شه ... کف دستم به گز گز می افته ! مچم درد میگیره ... زدمش ! ... یه سیلی پر از عقده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG