🌈 پارت ۱۶۶
#Part166
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
همون توسی سفیدی که پس زمینه ی مشکی داره .... همه ی مدت به این فکر میکنم که بعد از به دنیا اومدنش باید بذارم و برم ؟ ... برم دنبال زندگیم ؟ ... شوهرم ؟ ... ساره همینطوری ول کرد و رفت ؟ .. دنبال عشق و حالش که تهش به هیچی هم نرسید ! ...
ماشین ترمز میزنه و سر بلند میکنم ... خونه نیست ... شرکته ... همونی که ... ناخود آگاه نگاهم تا انتهای ساختمون ... بالاترین نقطه ش کشیده میشه ... سرم گیج میره و چشم میبندم ... دستی روی شونه م میذاره و لب میزنه : باران .. خوبی ؟ ...
نه ... خوب نیستم ... یاد آویزون موندنم ، بالاترین نقطه ی این ساختمون افتادم و هول کردم ... رنگم پریده ... لبخند بیجونی میزنم و میگم : خوبم ... چرا ... چرا اومدیم اینجا ؟ ...
ـ آیهان گفت امکانش هست کارش طول بکشه و دیر برسه خونه ... گفت تو رو بیارم اینجا ، تنها نمونی تو خونه ... می دونی کدوم طبقه س یا بیام ؟ ...
ـ می دونم ... بیشتر از این مزاحمت نمیشم ! ....
لبخند به لب سری تکون میده و پیاده میشم ... راه می افتم سمت ساختمون ... کوله م رو روی شونه م مرتب میکنم ... می خوام از اولین پله بالا برم که بند کوله م از پشت کشیده میشه ... جا می خورم و هول شده عقب برمیگردم ... نور آفتاب تو شیشه ی عینکه مرده رو به رویی چشمم رو می زنه و اخم میکنم ...
ـ ولم کن ععع ...
بند کوله م رو ول نمیکنه ... یه دستش رو از لبه ی کتش رد کرده و تو جیب شلوارش گذاشته .... یه دستش هم به کوله م بنده ... خم میشه ... کم ... تا رسیدن صورتش تا نزدیکی صورتم ... پشت همون شیشه های تیره رنگ هم می تونم اخم و نفرت رو از توی چشماش حس کنم و آروم لب میزنه :
ـ چه غلطی میکنی اینجا بچه ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part166
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
همون توسی سفیدی که پس زمینه ی مشکی داره .... همه ی مدت به این فکر میکنم که بعد از به دنیا اومدنش باید بذارم و برم ؟ ... برم دنبال زندگیم ؟ ... شوهرم ؟ ... ساره همینطوری ول کرد و رفت ؟ .. دنبال عشق و حالش که تهش به هیچی هم نرسید ! ...
ماشین ترمز میزنه و سر بلند میکنم ... خونه نیست ... شرکته ... همونی که ... ناخود آگاه نگاهم تا انتهای ساختمون ... بالاترین نقطه ش کشیده میشه ... سرم گیج میره و چشم میبندم ... دستی روی شونه م میذاره و لب میزنه : باران .. خوبی ؟ ...
نه ... خوب نیستم ... یاد آویزون موندنم ، بالاترین نقطه ی این ساختمون افتادم و هول کردم ... رنگم پریده ... لبخند بیجونی میزنم و میگم : خوبم ... چرا ... چرا اومدیم اینجا ؟ ...
ـ آیهان گفت امکانش هست کارش طول بکشه و دیر برسه خونه ... گفت تو رو بیارم اینجا ، تنها نمونی تو خونه ... می دونی کدوم طبقه س یا بیام ؟ ...
ـ می دونم ... بیشتر از این مزاحمت نمیشم ! ....
لبخند به لب سری تکون میده و پیاده میشم ... راه می افتم سمت ساختمون ... کوله م رو روی شونه م مرتب میکنم ... می خوام از اولین پله بالا برم که بند کوله م از پشت کشیده میشه ... جا می خورم و هول شده عقب برمیگردم ... نور آفتاب تو شیشه ی عینکه مرده رو به رویی چشمم رو می زنه و اخم میکنم ...
ـ ولم کن ععع ...
بند کوله م رو ول نمیکنه ... یه دستش رو از لبه ی کتش رد کرده و تو جیب شلوارش گذاشته .... یه دستش هم به کوله م بنده ... خم میشه ... کم ... تا رسیدن صورتش تا نزدیکی صورتم ... پشت همون شیشه های تیره رنگ هم می تونم اخم و نفرت رو از توی چشماش حس کنم و آروم لب میزنه :
ـ چه غلطی میکنی اینجا بچه ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۶۶
#Part166
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
(( اگر کنارتم نشانی از این دل خراب خسته بگیر ...
در هوای تو .... دلم پر زد برای تو ...
سراغی از این دل به گل نشسته بگیر ! ))
ابرویی بالا می ندازه .... دست خودم نیست اگه نگاهش نگاهم رو میخکوب میکنه ! شیفتگی موج میزنه تو چشمام .... خم میشه ... دستاش رو به لبه ی میز رو به روم تکیه میده .. خم میشه ... تا نزدیکی صورتم ... تمسخر می باره از چشماش ... لب میزنه : چشم چرونیت اگه تموم شد ، بگو کیارش تو اتاقشه یا نه !؟
اخم میکنم ... ملایم ... نگاهم رو پایین سُر می دم ... دختره ی احمق ... لب میزنم : تو اتاقن ... خبرشون میکنم که شما اومـ ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه ... دور میشه از میزم و میره تا اتاق ... بی هوا در اتاق رو باز میکنه و من ابروهام بالا می پره ! دنبالش نمیرم اما صداشون رو می شنوم ... صدای کیارش که میگه : یا الله ... تعارف نکنین !
سیاوش ولی عصبی میگه :
ـ بچه رو دادم به تو که بسپریش به هرکی ؟ ....
ـ هرکی نبود که ... می شناختیم ... خونه شم که رفتی بلدی !
ـ زر میزنی کیارش ، زر می زنی ...
ـ برادره من ، خودت نمی تونی پسرتو تحمل کنی ... می تونی ؟ ...
ـ تو باس بدیش دست منشیت ؟ ...
ـ ولی تو باس بدی مادرش نگهش داره !
صدای سیاوش رو با مکث میشنوم ... صدایی که لب میزنه : فضولی زندگی من به تو نیومده ! ... به حاجی بگو خونه باغ رو اماده کنه برای سفرمون ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part166
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
(( اگر کنارتم نشانی از این دل خراب خسته بگیر ...
در هوای تو .... دلم پر زد برای تو ...
سراغی از این دل به گل نشسته بگیر ! ))
ابرویی بالا می ندازه .... دست خودم نیست اگه نگاهش نگاهم رو میخکوب میکنه ! شیفتگی موج میزنه تو چشمام .... خم میشه ... دستاش رو به لبه ی میز رو به روم تکیه میده .. خم میشه ... تا نزدیکی صورتم ... تمسخر می باره از چشماش ... لب میزنه : چشم چرونیت اگه تموم شد ، بگو کیارش تو اتاقشه یا نه !؟
اخم میکنم ... ملایم ... نگاهم رو پایین سُر می دم ... دختره ی احمق ... لب میزنم : تو اتاقن ... خبرشون میکنم که شما اومـ ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه ... دور میشه از میزم و میره تا اتاق ... بی هوا در اتاق رو باز میکنه و من ابروهام بالا می پره ! دنبالش نمیرم اما صداشون رو می شنوم ... صدای کیارش که میگه : یا الله ... تعارف نکنین !
سیاوش ولی عصبی میگه :
ـ بچه رو دادم به تو که بسپریش به هرکی ؟ ....
ـ هرکی نبود که ... می شناختیم ... خونه شم که رفتی بلدی !
ـ زر میزنی کیارش ، زر می زنی ...
ـ برادره من ، خودت نمی تونی پسرتو تحمل کنی ... می تونی ؟ ...
ـ تو باس بدیش دست منشیت ؟ ...
ـ ولی تو باس بدی مادرش نگهش داره !
صدای سیاوش رو با مکث میشنوم ... صدایی که لب میزنه : فضولی زندگی من به تو نیومده ! ... به حاجی بگو خونه باغ رو اماده کنه برای سفرمون ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG